یاسمین یعقوبی دانشآموخته مدیریت بازرگانی در گفتوگو با هفتهنامهی نیمرخ از مسیر پر تلاطم زندگی اش سخن گفته است او میگوید ازاینکه بستری برایش فراهم شده تا آنچه بر او گذشته را به عنوان یک سرگذشت تلخ که به باور او درد مشترک اکثر زنان افغانستانی است بنویسد خوشحال است. او با توجه به زندگی تلخاش امیدوار است که هیچ مادری کودکآزاری نکند و زنان که همسرنوشت او هستند تسلیم شرایط زندگی اسفبار نشوند و برای رهایی و آزادیشان به پا خیزند. یاسمین متولد ولایت خراسان ایران که تعلیمات ابتداییاش را در آنجا آغاز کرده است و پس از آن دوران نوجوانی، جوانی، زندگی مشترک و تحصیلات عالیاش را در شهر سیمنان ایران سپری کرده است. او میگوید در یک خانواده معمولی بزرگ شده که پدر مهربان اما مادر سختگیر و نامهربان داشته است. فرزندان بزرگ خانوادهاش همه پسر بوده که در این میان یاسمین فرزند پنجم خانوادهاش است. یاسمین در کنار درسهایش در امور خانه با مادرش نیز کمک میکرده است. او میگوید: «مادرم یک زن خانهدار، بیسواد و با ذهنیت بسیار محدود بود که دنیایش با دنیای ما فرق داشت. بعضی وقتها احساس میکردم که مادرم سالهای سال تفکر و عملکردش از ما دور است». مادر یاسمین با سبک منحصر به فردش که نه روزی فرزندانش را در آغوش گرفت و نه حتا برای باری گونهای کودکانش را بوسید نظم خانه را مدیریت میکرد. اما پدر یاسمین برعکس مادرش مرد خیلی مهربان بود که فرزندانش را دوست داشت و از آنها حمایت میکرد. یاسمین به عنوان دختر بزرگ خانواده از دخالتهای کاکا و خالههایش در امور زندگیاش و اینکه از یاسمین نوجوان برای پسر اش هر دم خواستگاری میکرد رنج میبرد. او میگوید: «آنها به نوبت از من برای بچههایشان خواستگاری میکردند. نوجوان بودم و تحت فشار قرار میگرفتم. دنیای کودکی و نوجوانی من تیرهوتار شده بود، خالههایم بر مادرم فشار میآورد که من را به یکی از پسرهایشان عروس کند و مادرم هم مرا تحت فشار قرار میداد که قبول کنم. حرف بهجای رسید که مادرم مرا از رفتن به مکتب منع کرد». این همه در شرایط که حکومت طالبان در کابل حاکم بود یکی پس از دیگری روی میداد و مادر یاسمین با خبرهای که از اخراج مهاجران افغان توسط دولت ایران میشنید بیشتر نگران میشد.
یاسمین میگوید مادرم بیسواد بود و زنی که در دنیای متفاوت خودش زندگی میکرد باور داشت آنچه انجام میدهد به صلاح دخترش است که این کارش با خشونت، تنبیه بدنی و فشار روحی و روانی بر دخترش همراه بود. یاسمین دختر سر زنده و شاداب و نمره اول عمومی مکتباش بود که فشارهای رفتاری مادر و فضای تنگ خانه او را افسرده و بر وضعیت تحصیلیاش سایه افکند. در پی این فشارها معلمان و مدیر مکتب نگران وضعیت تحصیلی او شدند و از مادر یاسمین خواست تا با دخترش همکاری و او را دوست داشته باشد که این دوست داشتن موقت کمک کرد تا یاسمین توانست امتحان آخری مکتباش را بهتر سپری کند و پا به دوره لیسه، صنف دهم بگذارد که این وضعیت دیری نپایید که مادرش او را دوباره تحت فشار قرار داد و به گفته خودش هیچ وقت نتوانست مادرش را درک کند و ببخشد اش.
یاسمین میگوید به تکرار شاهد توهین و تحقیر مادرش بوده، بعد از مدتی که این فشارها به اوج خودش رسید و او از لحاظ روحی-روانی خیلی خسته شده بود و مثل یک موجود مفلوک و طرد که فقط مکتب میرفته و برمیگشته و بهخاطر که مادرش نتواند بر او زباندرازی کند تمام کارهای خانه را انجام میداده و سعی میکرده هیچ بهانهای دستش ندهد، اما مادرش انگار فقط برای خُرد کردن روح و روان او بهوجود آمده بوده و در هر چیزی بهانهگیری میکرد که گاهی او را لت میکرده و به اثر ضرب و شتم بدناش سیاه و کبود میشده. این وضعیت ادامه پیدا میکند تا بعد از چند ماه یکی از همسایههای دور از یاسیمن خواستگاری میکند و او به دلیل فضای خشونتبار خانه، بد رفتاریهای مادر و دخالت و مزاحمت بیش از حد خاله و کاکا به زندگیاش، قبول میکند و با این پیششرط که همسرش اجازه بدهد او بعد از ازدواج نیز به درسهایش ادامه دهد.
یاسمین در طی یک محفل خانوادگی نامزد شد که در جریان یک سال نامزدی بارها کارشان به طلاق و جدایی کشید که با پا درمیانی و میانجیگری بزرگان خانواده پیوندشان باقی ماند. یاسمین میگوید نامزدش در خانواده مردسالار بزرگ شده بود که زن جز ابزار تولید مثل و اینکه بشورد، بپزد و پاککاری کند هیچ ارزش معنوی و انسانی دیگر نداشت و نگاه انسانی داشتن به زنان از نظر آنها یک عیب کلان بود. گهگاهی خانواده همسر یاسمین بر پدرش که مردانهگی ندارد و به حرف زنان گوش میکند انتقاد میکردند. با این همه یاسمین تن به ازدواج میدهد که در دو سال اول اختلافات اندک و با گذشت زمان و با بیشتر شدن دخالت خواهران ناتنی و پدرشوهرشاش بر مشکلات آنها افزوده شد. خانواده همسرش از پوشش، نماز، آشپزی تا رفتوآمد و میهمانان که به خانه او میآمد معترض بود. پدرشوهر یاسمین مرد خشن، خشک و بد رفتار و بد زبان بود که همه از او میترسیدند و هیچکس جرات اعتراض روی حرف او را نداشتند. با تمام این درگیریها یاسمین تصمیم به درسخواندن میگیرد که این تصمیم علیرغم تعهد همسرش به او با مخالفتهای جدی خانواده همسرش مواجه شد و تنها مورد که هیچ اما و اگر نداشت ادای پنج وقت نماز بود که حتا در زمان عادت ماهوار بایستی بر سر نماز میایستاد.
یاسمین میگوید: یازده سال به همین منوال گذشت، هر روز دخالت، توهین و تحقیر و این چیزی بود که یاسمین را زجر میداد و کسی او را حتا همسرش که رفتارهایش متاثر از پدرش بود درک نمیکرد. یاسمین با چندین بار تلاش که بتواند درسهایش را ادامه بدهد اما موفق نمیشد و با جدیترین واکنشها از سوی همسر و خانواده همسرش روبهرو میشد. در یازده سال زندگی مشترک یاسمین فرزند اولش را با موافقت خودش که فکر میکرد با متولد شدن کودک شاید همسرش به او و زندگی دلگرم شود باردار شد که پس از آن با به دینا آوردن فرزند دوم مشکلات او کم نشد که چندبرابر هم شد. یاسیمن با دو کودک تا صبح بیدار مینشست و بیآنکه همسرش کمترین توجهی به او و فرزندانش داشته باشد چرخ زندگیاش را به پیش میکشید.
همسر یاسمین خیاط و درآمد اش خوب بود تا زمانیکه او با شرکتهای کلاهبردار که یاسمین مخالف کار با آنها بود یکجا شد و با سرمایهگذاری هنگفت فریب داده شد که در نتیجه تمامی پولهایش در حدی که حتی پولی برای خرید یک تکه نان نداشت ته کشید. یاسمین میگوید: «من حق داشتن مبایل، خریدن و پوشیدن یک لباس به سلیقه خودم، حق آرایش کردن، حق شنیدن موسیقی و حق دیدن فیلم را نداشتم این سختگیریهای پدر شوهرم بود که دخترانش روابط پنهانی بسیار داشتند و بچههایشان هم روابط خلاف عرف و سنت با زنان و دختران دیگر برقرار میکردند و معتاد شده بودند.» این نتیجه فشارهای بود که پدر شوهرم بالای همه تحمیل میکرد، فشارهای که همه را مثل یک شیر درنده که در قفس بود و به محض بازشدن آن قفل به تکهپاره کردن خودشان و بقیه شروع میکردند. رفتهرفته فرزندان یاسمین بزرگ شدند که این او را از شوق درسهایش که ادامه بدهد دلسرد نکرد و برعکس ارادهای او را مستحکمتر ساخت. او با تمامی مخالفتها بعد از یازده سال وارد امتحان کانکور شد و در رشته مدیریت بازرگانی دانشگاه سیمنان پذیرفته شد که این موفقیت با تهدیدهای جدی همسرش مواجه شد و بعد از عذر و گریه از بزرگان خانوادهاش خواست تا به او اجازه رفتن به دانشگاه را بدهد. قائله اینجا تمام نشد ماه رمضان سال ۱۳۹۲ بود یاسمین برای افطار غذا درست میکرد و خوشحال بود که میتواند دانشگاه بخواند. او میگوید: «تلفن زنگ خورد دیدم خواهرم است. تلفن را برداشتم خواهرم گفت بیا خسر ات آمده اینجا و با پدر جنگ دارد…» یاسمین با شنیدن صدای خواهرش خودش را دواندوان به خانه پدرش رساند و پدر شوهر اش را در حال جنگ که به خانوادهاش فحش میداد دید. او از زبان پدر شوهرش میگوید: «به پدرم میگوید دخترت بد کرده رفته امتحان داده، غلط کرده رفته دانشگاه ثبتنام کرده». پدر یاسمین به این دلیل که سر و صدایشان را همسایهها نشنود، سعی میکرد پدر شوهر دخترش را آرام کرده و از دخترش بخواهد دانشگاه نرود که اما این فحشها و محدودیتها اراده یاسمین را کم نه بلکه قویتر کرد و مصممتر شد که روی خواسته خودش بیشتر پافشاری کند. در این میان او از مهربانیها و حمایتهای بیدریغ مادر همسرش به نیکی یاد میکند و او را زن مهربان، فهمیده و با شعور که هیچ نقشی در آزار و اذیت او نداشته بلکه همیشه پشت و پناه او بوده توصیف میکند.
پدر همسر یاسمین در غروب ۱۹ رمضان سال ۱۳۹۲ عروسش را از خانه بیرون کرد و یاسمین با چند دست لباس و عقدنامه که به سختی توانست برای خودش بردارد به خانه پدرش بازگشت و بعد از یک هفته در آنجا چون نمیخواسته مادرش او را به برگشتن به خانه همسرش راضی کند تصمیم میگیرد روی پاهای خودش ایستاده و برای عواقب کارش خودش مسوولیت بگیرد. یاسمین بعد از یک هفته ماندن در خانه پدرش توانست یک اتاق را برای خودش اجاره و با همکاری یکی از دوستانش در یک موسسه آموزشی شروع به تدریس کند. یاسمین برای سه ماه حق دیدن بچههایش را نداشت که بعد از سه ماه و با شکایت در دادگاه توانست آنها را ببیند. یاسمین میگوید این همه فراز و فرود سختیهای خاص خودش را داشت اما تحمل کردم. او در این فاصله مهریهاش را به اجرا گذاشت تا اینکه همسرش پشیمان شد و گاها فرزندانش را به دیدن مادرش میآورد تا ببیندشان و از تصمیمم طلاق منصرف شود اما یاسمین از دروغ و مکاریهای همسرش آگاه بود و داد گاه به نفع او تمام شد. او از همسرش خواست تا مهریهاش را بپردازد و چون مهریه زیاد بوده و او تقریبا یک مرد ورشکسته شده بود به یاسمین از کارهای که کرده بود احساس پشیمانی میکند و با مهربانی از یاسمین میخواهد تا به زندگی با او باز گردد. یاسمین به خاطر آن که هنوز فرزندانش کوچک بودند تصمیم گرفت که فرصت دوباره و برای آخرین بار برای همسرش بدهد. با توجه به شرطهای جدید که برای همسرش گذاشته بود به زندگی دوباره شروع کردند. یاسمین در این مدت متوجه شد که هیچ تغییر خاصی در رفتار و عملکرد همسرش به وجود نیامده است. او دوباره به اذیت کردناش پرداخت او را تحت فشار قرار داد و حتی با خانوادهاش قطع رابطه کرد. او میگوید: «خانوادهام را به خانه راه نمیداد و من را قرنطینه کرده بود در خانه و دوباره به همان رفتارهای زشت سابق اش کماکان ادامه میداد». در این مدت فشار روحی که به یاسمین وارد شد رفتن خانوادهاش به ترکیه بود با رفتن آنها او بیشتر از پیش تنها شد و این تنهایی آنقدر روی او فشار آورد که حتی گاها باعث سواستفاده همسرش از او میشد. او میگوید: «همسرم من و بچهها را رها میکرد و میرفت پیش خانوداه خودش من و بچههایم تنها در خانه بودیم و حتی در عید و روزهای دیگر اجازه بیرون شدن از خانه را نداشتیم.» بعد از یکسال که خانواده یاسمین راهی ترکیه شدند و از طرفی دیگر همسرش روی تعهداتاش به او و فرزنداناش باقی نماند او تصمیم گرفت که از زندگی مشترکاش ببُرد چون در کنار فشارهای روانی ازاینکه شبیه همسرش شود و خوی و رفتار او را به خودش بگیرد و به عقیده همسرش نماز بخواند، لباس بپوشد و خدایش را با افکار همسرش پرستش کند میترسید که این ترس او را از ادامهدادن زندگی با همسرش منصرف کرد و خواستار طلاق شد. همسرش با طلاق دادن او شدیدا مخالف بود که مقصود از این مخالفت صرفا انصراف یاسمین از حقوق مادی بود که همان مهریه به همراه داشت. وقتی شوهر یاسمین او را طلاق نداد و با توجه به روند طولانی و پرهزینه طلاق در ایران او تصمیم گرفت از همسرش جدا شود و جان خود و بچههایش را نجات دهد.
یاسمین بعد از جدایی از همسرش تصمیم گرفت که با دو فرزندش راهی ترکیه شود و درعین حال که وکیل گرفته بود و وکالت تام به وکیلاش برای تعقیب روند قضایی طلاق داده بود در مرز ترکیه با شرایط بسیار بد مواجه شدند. سختیهای مسیر قاچاق، برخورد بد و بهدور از انسانیت قاچاقبران، وضعیت بد مهاجران چشمدیدهای بوده که یاسمین خود شاهد آن همه بوده است. او میگوید: «ما گروههای زیادی از مهاجران افغانستانی بودیم که قصد عبور از خاک ایران به مقصد ترکیه را داشتیم اما موفق نشدیم و توسط نیروهای پولیس و سپاه ایران بازداشت شدیم. با شرایط بسیار ناگوار و نامناسب به کمپ مهاجران اورومیه انتقال داده شدیم. کمپ بسیار کثیف و غذای غیر بهداشتی، برخورد نیروهای پولیس اورومیه بسیار بد بود. مثل حیوان با افغانستانیها برخورد میکردند. با بسیاریها درگیر شدند و ما را راهی افغانستان کردند». یاسمین به محض رسیدنش در هرات فکر میکند همه چیز برای او و دو کودکاش تمام شده و به آخر دنیا رسیده است. بیپولی او را واداشت تا از راه زمینی به کابل بیاید و تصور نمی کرد که مسیر هرات-کابل آنقدر خطرناک باشد. در آن مسیر ترس و وحشت حاکم بود. رفتار راننده و چشمهای حریص مسافران که بدتر از همه. یاسمین و دو فرزندش با تنها لباس که در تن داشتند به کابل رسیدند. او با تمام سختیها و مشقت روزگار اما به ایران برنگشت هرچند که تمام کودکیاش دوستانش، زندگی و همه کساش در آنجا بود اما با سختیها و رفتارهای ناانسانی که او شاهد اش بوده، زندگی در ایران برایش پایان یافته بود.
یاسمین میگوید کابل برای او آخر زندگی شد. احساس میکرد به پایان راه رسیده. احساس میکرد بعد از آن همه سختی و بیچارهگی از راحتی و آرامش خبری نیست و واقعا هم چنین بود. او میگوید: «من در کابل زیاد سختی کشیدم. دشواریهای زیادی را متحمل شدم. آنقدر فشار روحی کشیدم که اکثر وقتها به شفاخانه بستری بودم. اکثر وقتها بیمار و نگران بودم. هراس داشتم که آیندهام چه میشود. بچههایم چه میشوند. با کوچکترین صدای انفجار و شلیک گلوله دچار شوک عصبی میشدم». اما آفتاب زندگی یاسمین از پس ابرهای تیره بیرون آمد و او روی پای خودش ایستاد. کار پیدا کرد. زحمت زیاد کشید. خانه کوچکی برای خودش تهیه کرد و با وجود مشکلات اقتصادی که هنوز دارد شرافتمندانه به زندگیاش ادامه داده است. او میگوید دیگر کسی نیست که اهانتاش کند، تحقیرش کند، دیگر کسی نیست که رنگ موهایش را زیر سوال ببرد، دیگر کسی نیست که وجود و زن بودن او را زیر سوال ببرد. دیگر کسی نیست که او را زن احمق فرض کند و این برای او ارزشمند است. یاسمین اکنون برای خودش زندگی میکند و این ارزشمندترین لحظهها برای او است.
چهارسال زندگی خشونت بار؛ از ایستادگی برای طلاق و حضانت فرزند
فاطمه با آنکه بارها مورد خشونت قرار گرفت و در حد مرگ شکنجه شد، درحالیکه اعضای خانوادهها آنان را به «سازش» تشویق می¬کردند، به خشونت و زندگی ذلتبار زیر سیطرۀ یک مرد خشن نه گفت...
بیشتر بخوانید