مریم سپهر
چهره اش مانند یک تابلوی نقاشی چشم نواز بود. صورت ظریف و استخوانی، ابروان کشیده خرمایی، چشمان سبز درشت با مژه های بلند، لبهای جاندارِ آلبالویی، موهای بلند که چون آبشار بر روی شانه هایش می ریخت و قد و قامتی چون سرو. سرزنده و شوخ طبع بود و شیفته نقاشی. نامش مهناز بود. در کابل زندگی می کرد. در هنر نقاشی استعداد عجیبی داشت بی آنکه آموزش دیده باشد. چنان دقیق و حرفه ای کار می کرد هر کس نمی دانست گمان می کرد چند سال زیر نظر استادی ورزیده هنر نقاشی را فرا گرفته است. آثار مهناز بیشتر طبیعت و پرتره بود. بر در و دیوار خانه پدری اش می توانستی پرتره تمام اعضای خانواده را ببینی که بصورت پنسلی و رنگی توسط او کار شده است. آرزو داشت که تحصیلاتش را در رشته نقاشی ادامه دهد و نمایشگاه نقاشی از آثار هنری اش دایر کند. همیشه به مهناز می بالیدم و می گفتم من یک هنرمند بزرگ و آینده درخشان را در تو می بینم. تو باید این هنر را رشد بدهی و به قله ها برسی. مهناز صنف دهم مکتب را می خواند و شاگرد ممتاز بود. زمانی که ۱۶ سال داشت به اصرار شدید والدین اش با پسر عمه اش امیر نامزد شد که این نامزدی خیلی زود به عروسی انجامید و پس از آن خانه نشین شد.
امیر تحصیلات ابتدایی داشت، تا صنف پنج مکتب درس خوانده بود و در یک کارگاه خیاطی کار می کرد ، البته درآمد خوبی هم نداشت و پس از ازدواج مهناز را باخود به هرات برد. امیر با آنکه قبل از ازدواج به مهناز وعده داده بود که مانع تحصیل و هنرش نمی شود اما برخلاف آن نه تنها مانع تحصیلش شد که حتی برای مدت زیادی به او اجازه بیرون رفتن از خانه را نمی داد و نمی خواست با دوستانش در رفت و آمد باشد. حتی موبایل شخصی وی را هم از او گرفته بود. امیر معتقد بود مردی که اجازه می دهد همسرش در بیرون از خانه کار کند بی غیرت است و این در شان یک مرد نیست. جامعه خراب است و زنی که بیرون فعالیت کند به فحشا کشانده می شود و دیگر زیر بار نمی رود. باورش این بود بهترین شغل و مصروفیت برای یک زن خانه داری، شوهر داری و بچه داری است.
خانواده پدری مهناز نیز طرفدار درس خواندنش نبودند و بر این باور بودند دختر هرچه زودتر ازدواج کند بهتر است، اختیار عام و تام دختر پس از ازدواج از پدر به شوهر می رسد و دختر همانگونه که با لباس سفید به خانه بخت می رود باید با کفن از خانه شوهر خارج شود.
مهناز تا به خودش آمد ، فرزند اولش به دنیا آمد و در فاصله دو سال فرزند دومش نیز به دنیا آمد. من و مهناز چند سالی از هم دور افتادیم و در ارتباط نبودیم. بالاخره بعد از ۷ سال دوباره دیدمش. وقتی چشمم به او افتاد شوکه شدم. باورم نمی شد این همان دختر است. حالا سه فرزند داشت اما دیگر از آن دختر سرزنده و پر حرف نشانی نبود. او تبدیل به زنی افسرده و خاموش شده بود. در اولیننگاه فکر میکردی زنی ۴۰ ساله مقابلت نشسته است. در چهره اش خستگی، در رفتارش بی حوصلی، در کلامش بغض و در چشمهایش ابری را می دیدم که هر لحظه آماده بارش بود.
با دیدن این همه تغییر در او قلبم شکست اما تلاش کردم به رویم نیاورم. پرسیدم چه کردی دختر؟ درس ات؟ نقاشی؟ آرزوهایت؟
مکثی کرد و با نگاهی محزون پاسخ داد: همه اش فنا شد. گفتم یعنی چی فنا شد دختر؟ هنوز خیلی جوانی و تمام زندگی را در پیش رو داری. می توانی یک نقاش بزرگ شوی فقط کافیست دوباره شروع کنی.
نیشخندی زد و گفت: کدام جوانی، هزار تکلیف و مرض دارم در همین سن کم. به اندازه سر سوزن حوصله برایم نمانده است. نمی دانم کدام روز نحس بود نطفه من بسته شد و بدتر از آن روزی که با این مرد بدگمان و قیدگیر نکاهم بسته شد.
عهد کرده بود مانع تحصیلم نمیشود اما همین که خرش از پل گذشت روی اصلیش را نشان داد و عهد و پیمان یادش رفت.
به فکر فرو رفتم، لحظه ای حیران ماندم چه بگویم. ناگهان پرسید، تو چه کردی؟ درسها را کجا رساندی؟ عروسی نکردی؟ گفتم دانشگاه را تمام کردم، حالا ماستری میخوانم و شاغلم. ازدواج نکردم و هنوز هم تصمیم ندارم. با غبطه گفت: اصل هوشیاری را تو کردی هیچ شوهر نگیر، صدقه جانت کو، کلش دردسر است.
این را بگذار گفتی هزار تکلیف داری بگو چه مریضی داری؟
گفت: تکلیف های من زیاد است. سه سال است تکلیف اعصاب گرفتم و به مرض قلب هم مبتلا شدم. این مرد چرسی هیچ اعصاب نداره ودست زدن هم دارد. همی که یک گپ میشه مه و اولادها را زیر لت و کوب خود می گیرد. آب خود را پف پف کرده می خورم که کدام شر برپا نشود. گفتم چرا شکایت نکردی و سال ها تحمل کردی این همه ظلم را. گفت چاره چیست نه درآمد، نه تحصیل، نه حتی یک پشتیبان. پشت دروازه کی بروم با سه طفل قد و نیم قد، پدر هم مرا جوابم کرده و سرزنش ام می کند “خوب است بد است با شوهرت مدارا کن. زن می بودی به هر طریق دلش را بدست می آوردی تا حال “.
عزیزم باور کو مه هرچه به خوبی گرفتم ای مرد را بازم نشد. هنوز همان بدگمانی، لت و کوب، جگرخونی، قهر و بهانه جویی. دیگه نمی دانم چقدر باید گذشت کنم.
بغض اش را قورت داد و با صدایی لرزان گفت: بخدا خسته شدم. فقط منتظر ازرائیل ام که بیاید جانم را بگیرد و راحت شوم. لبهایش لرزش ظریفی کرد و بغض سنگین اش ترکید. صدای هق هق اش تمام اتاق را پر کرد. گلویش چنان پر بود گویی قرن هاست نگریسته و دلش کوهی از باروت بود که با یک جرقه این چنین آتش گرفت.
در آغوش گرفتم اش، موهای پریشانش را که دیگر به زیبایی گذشته نبود نوازش کردم و هر دو سخت گریستیم.
مهناز، نمونه ای است از هزاران زن که به سرنوشتی مشابه دچارند و جوانی، توانمندی، استعداد، خلاقیت و ظرفیت های پنهان و عیانشان بخاطر رسم و رواج های نادرست، عدم آگاهی، عدم شناخت خود، تربیت ناسالم، فقر و بی سوادی، عدم تطبیق قانون، تبعیض و سیستم مردسالارانه حاکم بر جامعه و… نابود می شود.
هزاران قریحه و استعداد که در نطفه می خشکند، آرزوهایی که پر پر می شوند و مجال ظهور نمی یابند. زنانی که با روان رنجور و جسم بیمار روزی هزار بار می میرند و فقط نفس می کشند اما زنده نیستند و زنده گی نمی کنند.
آغاز دوباره؛ روایتگری در برابر فراموشی و ستم
آغاز مجدد فعالیت نیمرخ، صرفا یک اقدام معمول رسانهای و نهادی نیست، بلکه تعهدی برای ثبت حقیقت، مقاومت در برابر سرکوب، و ایستادگی در کنار زنانی است که همچنان برای عدالت و آزادی مبارزه میکنند.
بیشتر بخوانید