اتاق پر است از تارهای رنگارنگ که قرار است تا دو ماه دیگر، همه کنار هم قرار بگیرند و تنیده شوند، او رنجهایش را در تار و پود قالین گره میزد و دستهایش با سرعت عجیبی یک تار را از میان تارهای زیادی که به شکل افقی پهلوی هم قرار گرفتهاند عبور میدهد و در کسری از ثانیه با چاقویی که نوک آن قلاب دارد، تارها را میبُرّد.
مادرش نیز میآید و پهلوی دخترش مینشیند، او که حالا قدش خمیده شده؛ بیشتر از بیست و چند سال است که هر روز بدون استثناء پشت دار قالی نشسته و تارها و رنگهای زیادی را آمیخته است؛ ولی زندگی هیچگاه روی خوش برایش نشان ندادهاست.
منیره، دختر 21 سالهای است که برای گذراندن روزگار با مادر و دو خواهر کوچکتر از خودش، از صبح تا شام پشت دار قالی مینشینند و قالی میبافند، او قبل از تسلط گروه طالبان کلاس دهم بود و دوست داشت در آینده معلم شود؛ ولی حالا بیشتر از 17 ساعت نخها را کنار هم قرار میدهد تا از آن قالینی در بیاید و آنها با پول آن هزینۀ زندگیشان را بپردازند.
وقتی در مورد زندگیاش پرسیدم، حرکت دستانش آهستهتر شد و حالت خمیدگی کمرش را که روی دار قالی خم شده بود راست کرد، ولی از بافتن دست نکشید و شروع به حرف زدن کرد. «قبلاً خیلی کم قالین کار میکردم، نصف روز مکتب بودم و بعد هم یک تایم کورس انگلیسی داشتم. مادرم زیاد زحمت میکشید، من هم به آینده امید داشتم و درس میخواندم تا روزی تمام زحمتهای مادرم را جبران کنم.»
قسمت مهم حرفهای منیره، رنجهایی است که مادرش در این سالها کشیده، در مورد هر چیزی که حرف میزد، حتماً مادرش نیز در بخشی از آن حرفها جای داشت. «مادرم از زمانی که عروسی کرده تا حالا یک روز خوش ندیده و تمام عمرش در زحمت و رنج گذشتهاست، تا قبل از آمدن طالبان، مادرم گاهی که از مشکلات زندگیاش قصه میکرد به وحشت میافتادم که چطور یک آدم میتواند این قدر تحمل داشته باشد، ولی از آمدن طالبان به بعد خودم نیز به این نتیجه رسیدم که آدمی از سنگ است و هرچه شرایط دشوار شود، آدمها نیز سختتر میشود.»
همزمان که منیره داشت قصه میکرد، «نادیه» خواهر کوچکترش هنگام بریدن تار، با چاقوی قالیبافی دستش را برید، مادرش با عجله زخماش را بست و همه دوباره به بافتن شروع کردند؛ وقتی از نادیه پرسیدم که دستش درد دارد یا نه؟ خندید و گفت: «درد دارد، ولی باید کار کنیم، پدرم خیلی وقت است که بیکار است و اگر یک روز کار نکنیم و قالین دیرتر تمام شود، شاید گرسنه بمانیم.»
نادیه با آنکه هنوز کوچک است و 13 سال عمر دارد، ولی مفهوم گرسنگی و رنج را بیشتر از عمرش حس کرده و هر روز با آن دست به گریبان است، وقتی در مورد زندگیشان حرف میزند؛ صدای کودکانهاش تغییر میکند و گلویش را بغض میگیرد.
برای هیچکدام از اعضای خانوادۀ منیره، رنج چیز تازهای نیست. مرضیه مادر منیره زمانی که کمتر از هجده سال داشته به بد داده میشود، او قربانی اشتباه برادرش میشود. برادرش هنگام دعوا بر سر تقسیم آب در روستایشان، یکی از همسایههایش را میکشد و بعداً برای حل این منازعه مردم تصمیم میگیرند مرضیه را به برادر مقتول بدهند.
وقتی مرضیه خاطرات تلخ آن روزهایش را بازگو میکند، منیره و نادیه همزمان که قالین میبافند، زار زار گریه میکنند. «برادر بزرگم با بیل یک نفر را کشت، بعداً ملاها جمع شدند و گفتند: باید قصاص شود؛ ولی در آخر تصمیم گرفتند که مرا به بد بدهند، اول از اینکه جان برادرم را نجات داده بودم خوشحال شدم؛ مادرم همیشه میگفت، زن و دختر «بلا بور» مردهای خانواده است، ولی زمانی که روزهای سختم شروع شد و هر روز بدنم زیر لتوکوب خانوادۀ شوهرم سیاه میشد، میگفتم: کاش برادرم را میکشتند و من این روزها را نمیدیدم.»
وقتی حرفهایش تمام شد، همه سکوت کردند و صدای بریده شدن تارهای قالین فضای اتاق را سنگین کرده بود، انگار همه از سر حسرت و خشم تارهای رنگی را به هم گره میزنند و بعد با چاقوی تیزی که در دستهای هرکدامشان بود میبریدند.
از ازدواج مرضیه نزدیک به یک سال گذشته بود که شوهرش او را طلاق میدهد و میگوید؛ قاتل برادرم باید خودش کشته شود و من دشمنم را در خانهام نگه نمیدارم، بعد از لحظهای سکوت، منیره دوباره شروع به حرف زدن کرد، به گفتۀ او دست راست مادرش را شوهر سابق شکسته و تا امروز دست مادرش به خوبی خم و راست نمیشود.
در میان این قصهها، منیره یکباره به یاد آرزوهایش میافتد، آهی میکشد و ادامه میدهد: «همیشه آرزو داشتم معلم شوم، ریاضی را بیشتر از تمام مضمونهای مکتب دوست داشتم، روزهایی که در صنف معلم نمیآمد، من مشکلات همصنفیهایم را در مضمون ریاضی حل میکردم، دوست داشتم در دانشگاه «تعلیم و تربیه» رشتۀ ریاضی را بخوانم و بعد معلم شوم؛ حیف که همه چیز بر باد شد.»
وقتی از مادر منیره در مورد اینکه بعد از طلاق چه شد و بر زندگیاش چه گذشت پرسیدم، او سکوت کرد و در سنگینی سکوت اشک از چشمانش میبارید. بعد از لحظهای سکوت، منیره گفت: «وقتی مادرم را طلاق میدهد، چند ماه بعدش، یک برادر مقتول، مامایم را میکشد و خودش فرار میکند.»
در این گفتوگو، منیره همواره دردهای مادرش را که خودش توان بازگو کردنش را نداشت، قصه میکرد؛ نادیه اما، در میان قصههای پر درد مادرش گاهی به مادرش خیره میشد و اشک میریخت.
با خودم فکر میکردم دختر بچهای که کمتر از 13 سال عمر دارد چه درکی از رنج و غم دارد، ولی آنچه که از میان قصههای نادیه فهمیدم، خلاف تصورم بود.
او همواره به جای کلمۀ مشکلات، کلمۀ «روزگار» را استفاده میکرد و میگفت: «روزگار ما را به این روز رسانده، همین روزگار است که طالبان آمد و تمام دختران را از رفتن به مکتب منع کرد، اگر روزگار بهتر میبود شاید مادرم اینقدر پیر و ضعیف نمیشد.»
آنچه که بیشتر از هر چیزی در آن اتاق که دو طرف دیوارش را تارهای رنگارنگ پر کرده بود، دیده میشد. رنج و قصههای دردآور سه زن بود، زن میانسالی که به گفتۀ نادیه دخترش، روزگار به مرداش نچرخیده بود و دو دختری که داشتند برای رویارویی با این چرخ سیاه، درس میخواندند، ولی نیروی شوم دیگری بر سرنوشتشان چیره شد و آنچه را که منیره و نادیه در این سالها با رفتن به مکتب بافته بودند، پنبه کرد. حالا پشت دار قالی مرضیه گاهی از خاطرات تلخ روزهایی که جوانیاش را خاکستر کرد، به دخترانش قصه میکند و این طرف با گذشت هر روز، دخترانش در سایۀ شوم گروه طالبان راه رفتۀ مادرش را میپیمایند.