امروزصدمین روزی است که از حاکمیت طالبان افغانستان میگذرد، صدمین شبهای تار و تاریکی است که روز برای روشن شدن ندارد و هیچ آفتابی طلوع نمیکند. صدمین روزی است که درب هیچ مکتبی برای نمایی آینده دخترکان سفیدپوش گشاده نشده و هیچ کبوتری با دلخوشی در شاه دوشمشره دانه سیر نخورده و بالی برای آزادی نگشاده، گرسنگی درب خانه شاه و گدا رسیده و کودکان خیابانی بیشتر شده است.
خشونت نیز یکی از بدترین گزینههاییست که این روزها خانهی هرکسی را تکتک میزند و شادی را با چیغ و اشک و ناله با خود به دور دورها میبرد.
کنار پنجره مینشینم و با کلافهگی کتاب «دختر خودت باش» را میگشایم و کلمه کلمهاش را روی سرم به رقص میآورم ولی معنای گستردهی در این روزهای غمآلود که شاهد حال روز دختران کابل باشد پیدا نمیکنم.
کلمهای که مترادف خندههای بلند و پیچیدهی دختران شهر باشد یا معنای روسری رنگرنگی و پر از گلهای بهاری را که چتری است برای موهای پریشان شان، پیدا نمیکنم.
دق میکنم و افسرده میشوم، پنجره را میبندم، براستی هیچ عابری هم آنطرف خیابان نیست تا قدمی روی این آسفالتهای سرد بزند. نگران میشوم و هوش و حواسم به سمت زنان خانههای امن میرود که در دوره جمهوریت لااقل از زیر بار درد و رنج و لتوکوب به خانهی پنهان روی آورده بودند ولی حالا گنگ و نامعلوم شده اند. به کجا رفته اند؟ و چی در کوله بار زندگی شان بسته اند؟ مشخص نیست دروازه کدامین یکی از بستگان شان را میکوبند و چی کسی با لبخند به آنها راه میدهد؟ به پدری که با خشم از خودش او را راند و یا برادری که دست رد به سینهی او زد و یاهم لتوکوب شوهری که باعث شد گوشها، لبها و حتا سینههایش را از دست بدهد و برای اینکه فرزندش یتیم نشود درد جانسوز را تحمل کرده است.
ولی برای یک لحظه فراموش میکنم و هوش وحواسم به سمت صحرا میرود؛ دختر شش سالهی سمنگانی، وقتی تنش را برهنه میکنند تا بر او تجاوز کنند و او چیغ میکشد و چیغ میکشد و چیغش را هیچ کسی نمیشنود. آرزو، “آرزوی” که داغ تیرهی لتوکوب طالبان هنوز از سطح پوست دست و صورتش گم نشده، صدایش خاموش میشود و به ناکجایی که نه صدا دارد نه سیما دفن میشود.
کامم را گریههای سحر تلخ میکند. وقتی به یاد اشکها و داد فغانهایش میافتم آن زمان که هم حق بود هم حقوق، هم صدای رنجها و دردهایی که شنیده میشد و مجرم به سزای اعمالش میرسید. ولی او تکههای مادرش را با دستهای کوچکش جمع میکرد و اشک میریخت و از هوش میرفت «پدرش در یک نیمه شب پاییزی او را با چاقو تکه تکه کرده بود» و خودش پا به فرار به کشور دیگری گذاشته بود.
ولی حالا چی کسی گوش خواهد داد چی کسی خواهد شنید و چی کسی مرهم دردهای زنان همانند سحر، آرزو و صحرا خواهد شد؟
وقتی حصارهای بلند برای آرزوهای شان کشیده شده و دربهای امید شان به بن بست خورده است. صدای خندههای شان مبدل شده به هق هقهای شبانهای که نه بالشت آرامش میکند، نه شانهی پدری و سینهی برادری و نه هم آغوش همسری.
و امروز «روز جهانی محو خشونت علیه زنان» است، و این جنایتها، این دردها صفحهای جدیدی به روی زنان افغانستان باز کرده است، جهان سکوت کرده، طالب سرکوب میکند، مردم به تماشای دردهایی از جنس فلمهای سیاه و سفید مینشینند و فراموش میکنند خواهر شان، همسرشان، مادرشان و دخترشان، نیمهای از ارزشهایی است که به آنها قد داده تا بزرگ شوند و مهر و آغوش داده تا دردهای شان را دفن کنند.