روایتی از آرزو نوری
شریفه سیزده سالش بود. وقتی او را به شوهر دادند، نمیخواست عروسی کند. بابت همین خیلی برای پدرم عذر و زاری کرد تا او را به شوهر ندهد. ما چون مادر مان را در وقت زایمان برادر کوچکم از دست داده بودیم، شریفه دیگر کسی را هم نداشت تا از او پشتبانی کند. من نیز به حیث یک پسر تحت امر پدرم بودم. از یادم رفته بود که برادر شریفه نیز هستم.
خوب! او را به شوهر دادند به مردی که بیست سال از او بزرگتر بود. شب اول عروسیاش ساعت دوی شب، دروازه کوچه ما چنان زده میشد که گویا میخواهند در را بشکنند.
رفتم و دروازه را باز کردم، دیدم داماد ما با پدرش آمده است. بشدت نیز قهر استند.
مرا با سیلی زده و از دم دروازه پس زدند. داخل خانه شدند. فریاد میزدند که بیا ببر دختر فاحشهات را، دخترت دختری نداشت و باکره نبود.
شاید تمام فامیل تان اینگونه است. بیشرف و فاحشه…
پدرم که مات مانده بود و نمیدانست چه بگوید، لب به سخن گشود: آرام باشید همسایهها خبر خواهند شد. فقط بگویید چه شده است؟
بعد ماجرا را تعریف کردند که گویا خواهرم باکره نبوده و باید او را بکشند.
بعد از آن کاکاهایم را خواستیم و آنها خطاب به پدرم گفتند: بیغیرت! بکش این توتهی ننگ را که باعث سرافکندگی ات است.
پدرم منمن کنان گفت: چه کار کنم؟
گفتند: بی غم و بی سر و صدا خفک کرده و به چاهی که در حویلی تان است بیندازاش.
همه پدرم را ترغیب کردند که این کار را بکند. ولی پدرم نمیتوانست، هرچه نباشد پدر بود. بابت این از شوهرش خواست این کار انجام دهد.
بعد از آن روز دیگر از خواهرم هیچ خبری نشد. همه به پدرم آفرین میدادند که مرد غیرتی است.
من میدانستم که آنها این کار را کرده اند . اما کاری از دستم نمیآمد، مگر چه کاری میتوانستم بکنم.
شب، وقتی شب شد، رفتم به حوزه پولیس که در قریه ما بود، رفتم و به آنها همه قضیه را گفتم. خواهش کردم بگویند یکی از مردم قریه گفته است نه من.
فردای آن روز آنها به تحقیق شروع کردند. زمانی که خواهرم را از چاه بیرون کشیدند. او پندیده بود، چون از این ماجرا یک شب میگذشت. به زودترین فرصت او را بخاطری تحقیق به شهر بردند.
بعد از تحقیق پزشکی دانستند که خواهرم پیش از شب عروسی رابطه جنسی نداشته. خونی به نام بکارت صرف یک باور بوده، باوری که بخاطر آن مادرم در شب عروسیاش به چاه انداخته شد. داکتران گفته بودند که خواهرم پاک و معصوم بوده و خیلی کوچک.
بخاطر این قضیه، پدرم، داماد ما و پدرش زندانی شدند.
مگر این زندانی شدنها چه چیزی را عوض میکند. باید تفکرهایی را به زندان انداخت که این رویدادها را خلق میکند.
من همیشه در فکر خواهرم هستم. به فکر خوبیهایش، کودکیهایش و دلم برای بیچارگی خودم میسوزد که نتوانستم نجاتش دهم.
دیدگاهها 4
لعنت به چنین تفکری!
فقط میتونم افسوس بخورم و دیگر هیچ
خیلی دلم سوخت تا به کی در جهل نادانی پیش بریم بس است لطفاً…💔😔🚶
لعنت به این چنین آدم ها که قبل از اطلاعات دقیق دست به عمل می زنند😥
چقدر ادم های کور مغزی هستن که هنوز به امید دیدن خون بکارت هستن ،
چقدر انسانهای بیگناهی که کشته شدن ،و هیجا نامشان برده نشد و کسی نفهمید چه جفای درحقشان شده