فرزانه فراسو
دختر در ابتدای جوانی، مرگ را بیشتر از ازدواج با آن پسر، ترجیح می داد در حالیکه برای مدتی در اتاق دانشجویی من بود و تصمیم گرفته بودم از او محافظت کنم در برابر اجباری که بر او تحمیل میشد با خواستگارش صحبت کردم و تلاش کردم توجیه اش که به دنبال ازدواج با دختری نباشد که به وی هیچ تعلق خاطری ندارد اما او اصرار داشت که پدرش دختر را به وی داده است
بزرگتریـن چالـش جوانـان ازدواج هـای اجباری اسـت. خانواده هـا هنوز نمـی دانند که با وادار کردن فرزاندانشـان برای ازدواج اجبـاری، آینـده آنهـا را تبـاه مـی کننـد. نمونـه اش ماجـرای عجیـب یـک دختر پانزده اسـت که پـدرش او را وادار به ازدواج بـا یـک مزاحم تلفنـی کرد. پـدر این دختـر پانزده سـاله، برای مـدت دو مـاه، بـا نـازک کـردن صدایش با یـک مزاحـم تلفنی رابطـه عاشـقانه برقـرار کـرد و این رابطه بـه پیشـنهاد ازدواج و گرفتـن ادرس از محـل زندگـی از طـرف مزاحـم تلفنـی منجر شـد. پـدر ایـن دختـر که خـود را در معـرض رسـوایی می دید بـه پسـر گفـت که وی، پیرمردی اسـت که فقط صـدای زنانه را تقلیـد کرده اسـت اما پسـر عاشـق پیشـه بـاور نکـرد و به بحث و جـدال بیشـتر انجامیـد و سـرانجام پیرمـرد بـه جوان عاشـق پیشـه قـول داد کـه دختـر پانـزده سـاله اش را بـه عقـد وی درآورد. و پسـر بـا خانـواده اش بـه خواسـتگاری امدنـد و دختر پیرمـرد بـدون اینکه بدانـد از طریق پدرش باخبر می شـود که ناگزیـر اسـت بـا پسـری ازدواج کنـد کـه در خانه شـان مهمان اسـت. اختـلاف سـنی زیـاد دارنـد و یـک دسـت پسـر از بـازو قطع شـده اسـت. دختـر از پذیـرش چنین ازدواجی سـرباز می زنـد در حالیکـه پـدر و مـادرش بـه اتفاق هـم، اصرار بـر چنین ازدواجـی دارنـد و عاقبـت بـا لت و کـوب از جانب پـدر، مجبور بـه پذیـرش مـی شـود. فـردای ان روز، دختـر را در بـدل پـول و بـدون مراسـم عروسـی بـا خانواده پسـر همـراه مـی کنند در حالیکـه خانـواده دختـر، هیچ شـناختی از خانواده پسـر ندارند. مـن از طریـق یکـی از دوسـتانم در جریـان وضعیـت این دختر نوجـوان قـرار گرفتـم و وقتـی دختـر نوجـوان را دیـدم بغـض، راه گلویـم را گرفـت و فکـر کـردم کـه چـرا مـا، دختـران ایـن سـرزمین، در چشـم خانـواده هـا، آنقـدر کم ارزش هسـتیم که همچـون حیوانـات و اجنـاس، مـا را معاملـه مـی کننـد؟ دختر در ابتـدای جوانـی، مرگ را بیشـتر از ازدواج با آن پسـر، ترجیح مـی داد؛ در حالیکـه بـرای مدتـی در اتاق دانشـجویی من بود و تصمیـم گرفتـه بـودم از او محافظـت کنـم در برابـر اجباری که بـر او تحمیـل میشـد بـا خواسـتگارش صحبـت کـردم و تلاش کـردم توجیـه اش کنـم که بـه دنبـال ازدواج با دختری نباشـد کـه بـه وی هیـچ تعلـق خاطری نـدارد امـا او اصرار داشـت که پـدرش، دختـر را بـه وی داده اسـت. از طرفـی خانـواده دختر، در تمـاس بـا مـن تهدیـد مـی کردند که اگـر دخترشـان تن به چنیـن ازدواجی ندهد سنگسـار خواهد شـد و پسـر خواسـتگار هـم مـرا تهدیـد بـه مـرگ مـی کـرد. خانـواده دختـر، از مـن مـی خواسـتند کـه او را از اتاقـم بیـرون کنـم در حالیکـه نمیدانسـتند کـه سـرگردانی و بی اشـیانی برای دختـری در کوچه پـس کوچـه های کابـل به قیمـت تجـاوز، حمله و خشـونت بر دخترشـان تمـام خواهـد شـد و مـن در تلاش بودم کـه از چند فعـال اجتماعـی و مدنـی شـهرمان کمکـی بـرای نجـات دختر نوجـوان بگیـرم اما هیچ کدام براسـاس شـعارهای بشردوسـتانه و مبـارزه طلبانـه شـان علیـه ازدواج اجباری، عمـل نکردند و ما را تنها گذاشـتند. سـرانجام، فضای خشـم و تهدید فرونشسـت و رفتـار خانـواده دختـر، نـرم و مهربـان شـد و دختر بـه دیار و خانـواده اش بازگشـت و اکنـون، مشـغول بـه تحصیـل اسـت و مـن خوشـحالم کـه توانسـتم مانـع یـک ازدواج اجبـاری شـوم امـا بسـیاری از دختـران در سـرزمین مـا، قربانـی ازدواج هـای اجبـاری می شـوند.