معصومه رحیمی
داستان
باران میبارد. پشت پنجره کوچک چوبی نشسته ام و به زمین خوردن قطرههای درشت باران نگاه میکنم. دل من هم مثل این آسمان ابری گرفته است. با خود میگویم سقوط این قطرهها برای هیچ کس مهم نیست مثل سقوط من که هیچ کسی متوجه آن نشد. هنوز هم به او فکر میکنم. بعضی وقتها از خودم بدم می آید که چرا نمیتوانم او را فراموش کنم. الان دو سال است که از هم جدا شده ایم. او در همان روزهای بعد از طلاقمان ازدواج کرد و به دنبال زندگی جدیدش رفت. اما من هر روز پشت این پنجرهای که میشود با آن همه سرنوشت گذشتهام را مرور کنم، مینشینم و با به یادآوری روزهای گذشته همراه با گلدوزی، فکر میکنم، لبخند میزنم و گاهی هم اشک میریزم. به یاد میآورم که در اوایل خیلی به هم وابسته بودیم، یک عاشق و معشوق واقعی! اما در سالهای دوم و سوم نه تنها رابطه مان رفته رفته به سردی گرایید بلکه بعضی وقتها احساس میکردم که از من دوری مینماید. آن روزها تمام سعی ام را میکردم تا محبتاش را دوباره به خود جلب کنم اما او خیلی آشکارا به من اظهار بی علاقه گی میکرد. من هم که رفتارسرد و بی مهری های بی اندازه اش را میدیدم میخواستم به جبران همهی کمبودها مقابله به مثل کنم. از این رو من هم رفتارم را سردتر از او نشان دادم و با بی اعتنایی به همه خواستههایش سعی میکردم خودم را راضی نگه دارم. اما وجدانم هیچوقت راضی نشد. او همیشه میگفت من مثل هیچ یک از زنان دنیا نیستم چون نمیتوانم برایش بچهای به دنیا بیاورم. در اواخر نه تنها تحقیرم میکرد بلکه گاهی با لت و کوب سعی میکرد آتش خشمش را فرو بنشاند. مدام میگفت باید از هم جدا شویم چون دلش بچه میخواهد. همچنان میگفت که نمیتواند خرج دو زن را بدهد. با آنکه من تا آنجا راضی بودم که زن بگیرد و حتی خودم برایش به خواستگاری کسی که میخواهد بروم. اما او فقط خواستار جدایی مان بود. یک روز روی موضوع کوچکی جنگ راه انداخت و بعد از خوردن مشت و لگدهای بیدریغش مرا با چادر کهنهی خاکی رنگم از خانه بیرون کرد. آن روز از روی اجبار به خانه پدری ام آمدم. پدرم بعد از شنیدن داستان زندگی من و همسرم با لحن جدی اش گفت: نباید خانه را ترک میکردی. الان مردم چه میگویند؟! و این آخرین جمله اش به من بود و در آنروزها سکوت بی پایانش برایم بدتر از بدترین چیزهای ممکن بود. کاش حتا یک کلمه حرف میزد. اما او حتا نگاهش را هم از من دریغ میکرد. باید تحمل مینمودم. گاهی با خود میگویم اگر مادرم زنده بود و یا برادر و خواهری داشتم شاید اینطور بیکس و تنها نبودم. پدرم هیچ وقت مرا درک نکرد چون او هم مردی بود همچون همسرم. در تمام سالهایی بودن با همسرم من برایش یک وسیله بودم. یک بازیچهی به درد نخور و او فکر میکرد که حالا وقت مصرفش به سر آمده و باید دور انداخته شود. چقدر فکر کردن به این واقعیت که تو برای هیچ کس مهم نیستی سخت است. من برای هیچ کس مهم نبودم نه برای او و نه برای پدرم! حالا باران بند آمده. رو به پنجره میایستم. دلم میخواهد به حیاط کوچک گلی مان بروم و مدتی هوای مرطوب بهار را استشمام کنم. دلم میخواهد امروز با خود عهد کنم که گذشته را برای همیشه فراموش نمایم. دو سه ضربه به دروازه زده میشود. در حالیکه موهای صورتم را مرتب میکنم دروازه را باز مینمایم. باورش سخت است. او اینجاست (همسرم). بعد دوسال به اینجا آمده. آیا میخواهد سراغی از من بگیرد؟ لاغرتر شده و تعداد موهای سفیدش بیشتر. چند چین هم به گوشه چشمش اضافه شده. بی هیچ کلامی به هم خیره میشویم. نمیدانم شاید او هم مرا ورانداز میکند شاید منهم به نظر او پیر و افسرده شده ام. ناخود آگاه از این فکرم لبخندی بر لبم مینشیند. او با دیدن لبخندم جسور میشود و میگوید: مرا ببخش! میخواهم دوباره با هم باشیم. از این حرفش غافلگیر میشوم، کسی که آخرین بار با تهمت و تحقیر مرا از خانه بیرون انداخت حالا از من معذرت میخواهد. نه، این درست نیست. وقتی سکوتم را میبیند میگوید: از زمانی که فهمید مشکل نیامدن بچه از من است، آن زن بیشرف مهریه اش را گرفت و رفت. از این حرفش خشم تمام وجودم را لرزاند. آخر چرا؟ میخواهم تُفی به صورتش بیاندازم و غم و نفرتم را یکجا بیرون بریزم. اما سعی میکنم آرامشم را حفظ کنم و با خودم میگویم او حتا لیاقت همین دعوا را ندارد. در حالیکه با تظاهر به طرفش لبخند میزنم، میگویم: تو مثل هیچ مردی در روی این زمین خاکی نیستی! دروازه حیاط را میبندم و به آسمان آبی که حالا ابرها در آن پراگنده شده اند نگاه میکنم. جای جایی از آسمان رنگ آبی تیره به خود گرفته است. ابرها به سرعت در حرکت اند. گلهی از پرندهها جِک جِک کنان از بالای سرم میگذرند. با این سرعت شدید پراگنده شدن ابرها قرار است که دیگر آسمان چهرهی واقعیاش را بنمایاند و خورشید نورافشانی کند. در حالیکه با گامهای بلند به این طرف و آن طرف میروم، حس میکنم که لحظههای خوبی در راه است.
پدرم مرا در بدل 300 هزار افغانی به یک معتاد مواد مخدر فروخت
گزارش از تمنا غفور فتانه هنگامی که تنها 16 سال سن داشت، عکس شخصی را در مقابل خودش میدید که به گفته دیگران قرار بود همسر زندگیاش شود. وی در آن سن درک واضحی از ازدواج و زندگی...
بیشتر بخوانید