فاطمه پارسا
این نوشته، گوشهای از جریان فکری و مکالمهی بانوی خبرنگاری است که در تقلای آن است تا برای دیگران بفهماند که او دوست دارد زنجیر سنت را بشکناند و مطابق میل خودش زندهگی کند؛ اما ساختار سنتی جامعه و خانواده او را دیگرگونه میبیند.
در یک صبح دلانگیز از خواب بیدار شدم و چشمانم را مالیده به افق نگاه کردم. چشمانم در آسمان به تکههای ابری دوخته شد که نور تازه رسیدهی خورشید نیمرخ آنها را طلاکوب کرده بود. خرمن موهایم را شانه کردم و رفتم جلو آیینه تمام قد ایستادم و زیبایی خود را به تماشا نشستم؛ گویی دختر چند لحظه پیش نبودم، با خود گفتم دختر تنبل هر روز شانه بزن!
میخواستم با ثبت نگارهای این زیبایی را جز خاطرههایم بسازم که زنگ دروازه به صدا در آمد. فوری شال به سر انداختم و رفتم دروازه را باز کردم، آه ماما جانم! منتظر بودم که مامایم با چه واژهای لب شیرین کند. مامایم بیدرنگ با اخم گفت: مه میگویم چرا امروز رنگ خورشید طلایی است؟ حالا میدانم؛ دختر، موهایت دیده میشود، ای چه حالوروز است؟!
من هم از تهِ دل قهقه خندیدم. مگر ماما محرم نیست؟ حالا یک تار موی مرا دیدی اشکالی ندارد. دیدم که رنگ چهرهاش تغییر کرد، از چشمانش خواندم که در دلش چه میگوید. من هم دیگر چیزی نگفتم و سکوت کردم. باهم رفتیم به اتاق مهمانخانه، بالای تشک چهار زانو نشست. من هم فرار را بر قرار ترجیح دادم و از اتاق بیرون شدم. مادرم را صدا کردم که برادرت آمده در مهمانخانه تشریف دارد.
خودم رفتم به اتاق برادرم. با صدای بلند گفتم برادر روز از چاشت هم گذشته و تو بیغم به یک پهلو افتادهای و خُور میزنی. با شصت دست راست چشمش را مالید و بازوبسته کرد. پلکش را به زور بالا کرد و گفت در مورد تو آهوی سربههوا فکر میکردم. پوزخندی زدم و گفتم حالا بگو درمورد من چه نقشهای در سر میپروراندی؟ سرش را به نشانه غیرت بالا انداخت و گفت خواهر دیشب بچه خاله زنگ زده بود که چرا خواهرت عکساش را در شبکههای اجتماعی نشر میکند؟ چرا رشته خبرنگاری میخواند؟ من او را در محفلها میبینم که عکاسی میکند، آخر برایم گفت مانع خواهرت شو که از این کارها دست بردارد و این کارها را نکند.
داشتم از تنگنظری پسرخالهام در عذاب میشدم و فکر میکردم که برادرم جوابش را چه گفته باشد(؟). اما او گفت، این را هم اضافه کنم که بار اول نیست؛ چند نفر دیگر هم از قوم و خویش مرا گفته که مانع اینکارهای خواهر خود شو!
مهدی برادر کوچکام زود وارد مکالمه شد. – آ خواهر! راست میگوید؛ دیروز خانه محمدعلی بچه کاکایم رفته بودم، او یک فیسبوک به نام دختر درست کرده بود، فیسبوک تو را جستوجو کرد و داد زد میبینید مادر! فاطمه رفته عکس خود را در فیسبوک نشر کرده، آبروی ما رفت، دیگر پیش رفیقهایم سر بلند نمیتوانم.
مهدی که زنجیرهای بیبنیاد مردسالاری و دیگر مقولههای افغانستانی را دریده است از بازخوردش در آن لحظه یاد کرد و گفت خواهر، من هم عصبانی شدم – گفتم مگر چه بدی دارد؟ خواهر من هم انسان است، حق دارد عکس خود را نشر کند، او خوب و بد اش را میفهمد، در ضمن به شما ربطی ندارد.
با ختم سخنان مهدی، برادرانم سکوت کرد و من بهت زده به حرفهای هردو فکر میکردم. در همان لحظه به تلفن سنگپایم زنگ آمد. دیدم شمارهی دوستم نرگس بود.
– سلام نرگس چه حال داری؟همراه روزه چطور استی؟
– مرگ سلام چرا نامزد شدی مرا خبر نکردی؟
– ای وای خدایا توداری چه میگی نرگس؟
– راست میگم دیشب متین برادرم میگفت دوستت در صفحه فیسبوک خود نوشته نامزاد شده.
– عجب حرفهایی میزنی دختر، من اگر نامزد شوم که اول به تو میگم.
من بعضی وقتها بیکار شدم داستان مینویسم ولی برادر عالی جناب برداشت غلط کرده بود که همه نوشتههایم درمورد خودم است؛ اما چنین نیست. شاید ایدهها از تجربه خودم است؛ اما قرار نیست تمام سیر و پیاز زندهگی شخصی من باشد. نرگس که خوشباور محض است گفت: آها، راستی فاطمه تو چندتا فیسبوک داری؟ متین میگفت سه چهارتا فیسبوک داری. – چه میگی دختر بعضی آدمها بیکار مانده با اسم وعکس من برای شان فیسبوک درست کرده که خانه هفت جد و آبای شانه میگویم آباد.
بعد شنیدن این دو ماجرا در مورد فیسبوکم، دم پنجره ایستادم و به گلهای درحال شگفتن داخل حویلی مان نگاهم را دوختم. دوست داشتم ساعتها بنشنیم و تماشا کنم. سخت دلم گرفته بود. چه گلهایی در این سرزمین درحال شگفتن است؛ ولی صد افسوس که دستهای به رسم غیرت افغانی اجازه نمیدهند.
دستی بر شانهام لنگر انداخت و رشتهی افکارم را گسست. – دخترم به چه میاندیشه؟ – به آرزوهایم مادر! که بعضی آدمها به پرپر شدن آرزوهایم کمر همت بسته. برگشتم و سر به روی شانهاش گذاشتم و دستانم را به دور گردناش حلقه کردم، آفتاب سفرهی تابش نورش را در پشت پنجره گسترانده بود، در دم پنجره نشستیم و به چشمان نگران مادرم نگریستم که انگار صد سخن نگفته داشت. لحظهای گذشت تا مادرم لب به سخن گشود. -دختر از خدا بترس، این قدر کلهشقی نکن! شغل خبرنگاری را رها کن و دیگر چیزی ننویس! برادرم امروز تهدید کرده؛ مرا گفته جلو دخترت را بگیر! میگفت دختر مرا میببینی که در خانه آشپزی میکند ولی دختر تو عکساش را در فیسبوک میگذارد و در بیرون با بیگانهها کار میکند. مامایت سرم قهر کرد و گفت: خواهر جان، دخترت آبروی ما ره برد!
از اینکه همه دارند برای من حصار میکشند بغضم گرفت و چشمانم پر از اشک شد ولی اجازه ندادم اشکم سرازیر شود. – مادر جانم فکر نکن مگر چه کار بدی کردم، آیا من با هویت خود در جامعه حق زندهگی ندارم؟ همان دختر که در خانه هستم در اجتماع هم همانم. من خیلی آرزوهای بزرگ دارم. چرا مرا با دختران خودشان مقایسه میکنند. زندهگی آنها با من ربطی ندارد. مگر من بردهی آنها هستم که هرچه گفت بگویم چشم، اما کور خواندهاند؛ من از آن دخترهایی نیستم که با این حرفها مانند بید در برابر بادی بلرزم و پرپر شدن آرزوهایم را نگاه کنم. مادر! من به کسی اجازه نمیدهم تا مرا از رسیدن به رویایی که در سر دارم باز دارد. من خبرنگارم، مینویسم و در رسانههای اجتماعی با هویت خودم فعالیت میکنم.