نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

خواهر جان، دخترت آبروی ما را برد!

  • نیمرخ
  • 6 جوزا 1397
Image processed by CodeCarvings Piczard ### FREE Community Edition ### on 2016-09-28 16:05:18Z | http://piczard.com | http://codecarvings.com

همچنان بخوانید

نوروز با یک «سین»

نوروز با یک «سین»

1 حمل 1402
نوروز مبارک

نوروز مبارک!

1 حمل 1402

فاطمه پارسا
این نوشته، گوشه‌ای از جریان فکری و مکالمه‌ی بانوی خبرنگاری است که در تقلای آن‌ است تا برای دیگران بفهماند که او دوست دارد زنجیر سنت را بشکناند و مطابق میل خودش زنده‌گی کند؛ اما ساختار سنتی جامعه و خانواده‌ او را دیگرگونه می‌بیند.

در یک صبح دل‌انگیز از خواب بیدار شدم و چشمانم را مالیده به افق نگاه کردم. چشمانم در آسمان به تکه‌‌های ابری دوخته شد که نور تازه رسیده‌ی خورشید نیم‌رخ آن‌ها را طلاکوب کرده بود. خرمن موهایم را شانه کردم و رفتم جلو آیینه تمام قد ایستادم و زیبایی خود را به تماشا نشستم؛ گویی دختر چند لحظه پیش نبودم، با خود گفتم دختر تنبل هر روز شانه بزن!

می‌خواستم با ثبت نگاره‌ای این زیبایی را جز خاطره‌هایم بسازم که زنگ دروازه به صدا در آمد. فوری شال به سر انداختم و رفتم دروازه را باز کردم، آه ماما جانم! منتظر بودم که مامایم با چه واژه‌ای لب شیرین کند. مامایم بی‌درنگ با اخم گفت: مه می‌گویم چرا امروز رنگ خورشید طلایی است؟ حالا می‌دانم؛ دختر، موهایت دیده می‌شود، ای چه حال‌وروز است؟!

من هم از تهِ دل قهقه خندیدم. مگر ماما محرم نیست؟ حالا یک تار موی مرا دیدی اشکالی ندارد. دیدم که رنگ چهره‌اش تغییر کرد، از چشمانش خواندم که در دلش چه می‌گوید. من هم دیگر چیزی نگفتم و سکوت کردم. باهم رفتیم به اتاق مهمان‌خانه، بالای تشک چهار زانو نشست. من هم فرار را بر قرار ترجیح دادم و از اتاق بیرون شدم. مادرم را صدا کردم که برادرت آمده در مهمان‌خانه تشریف دارد.

خودم رفتم به اتاق برادرم. با صدای بلند گفتم برادر روز از چاشت هم گذشته و تو بی‌غم به یک پهلو افتاده‌ای و خُور می‌زنی. با شصت دست راست چشمش را مالید و بازوبسته کرد. پلکش را به زور بالا کرد و گفت در مورد تو آهوی سربه‌هوا فکر می‌کردم. پوزخندی زدم و گفتم حالا بگو درمورد من چه نقشه‌ای در سر می‌پروراندی؟ سرش را به نشانه غیرت بالا انداخت و گفت خواهر دیشب بچه خاله زنگ زده بود که چرا خواهرت عکس‌اش را در شبکه‌های اجتماعی نشر می‌کند؟ چرا رشته خبرنگاری می‌خواند؟ من او را در محفل‌ها می‌بینم که عکاسی می‌کند، آخر برایم گفت مانع خواهرت شو که از این کارها دست بردارد و این کارها را نکند.

داشتم از تنگ‌نظری پسرخاله‌ام در عذاب می‌شدم و فکر می‌کردم که برادرم جوابش را چه گفته باشد(؟). اما او گفت، این را هم اضافه کنم که بار اول نیست؛ چند نفر دیگر هم از قوم و خویش مرا گفته که مانع این‌کارهای خواهر خود شو!

مهدی برادر کوچک‌ام زود وارد مکالمه شد. – آ خواهر! راست می‌گوید؛ دیروز خانه محمدعلی بچه‌ کاکایم رفته بودم، او یک فیسبوک به نام دختر درست کرده بود، فیسبوک تو را جست‌وجو کرد و داد زد می‌بینید مادر! فاطمه رفته عکس خود را در فیسبوک نشر کرده، آبروی ما رفت، دیگر پیش رفیق‌هایم سر بلند نمی‌توانم.

مهدی که زنجیر‌های بی‌بنیاد مردسالاری و دیگر مقوله‌های افغانستانی را دریده است از بازخوردش در آن لحظه یاد کرد و گفت خواهر، من هم عصبانی شدم – گفتم مگر چه بدی دارد؟ خواهر من هم انسان است، حق دارد عکس خود را نشر کند، او خوب ‌و بد ‌‌‌اش را می‌فهمد، در ضمن به شما ربطی ندارد.

با ختم سخنان مهدی، برادرانم سکوت کرد و من بهت زده به حرف‌های هردو فکر می‌کردم. در همان لحظه به تلفن سنگ‌پایم زنگ آمد. دیدم شماره‌ی دوستم نرگس بود.

– سلام نرگس چه حال داری؟همراه روزه چطور استی؟

– مرگ سلام چرا نامزد شدی مرا خبر نکردی؟

– ای وای خدایا توداری چه میگی نرگس؟

– راست میگم دیشب متین برادرم می‌گفت دوستت در صفحه فیسبوک خود نوشته نامزاد شده.

– عجب حرف‌هایی می‌زنی دختر، من اگر نامزد شوم که اول به تو میگم.

من بعضی وقت‌ها بی‌کار شدم داستان می‌نویسم ولی برادر عالی جناب برداشت غلط کرده بود که همه نوشته‌هایم درمورد خودم است؛ اما چنین نیست. شاید ایده‌ها از تجربه خودم است؛ اما قرار نیست تمام سیر و پیاز زنده‌گی شخصی من باشد. نرگس که خوش‌باور محض است گفت: آها، راستی فاطمه تو چندتا فیسبوک داری؟ متین می‌گفت سه چهارتا فیسبوک داری. – چه میگی دختر بعضی آدم‌ها بی‌کار مانده با اسم وعکس من برای شان فیسبوک درست کرده که خانه هفت جد و آبای شانه می‌گویم آباد.

بعد شنیدن این دو ماجرا در مورد فیسبوکم، دم پنجره ایستادم و به گل‌های درحال شگفتن داخل حویلی مان نگاهم را دوختم. دوست داشتم ساعت‌ها بنشنیم و تماشا کنم. سخت دلم گرفته بود. چه گل‌هایی در این سرزمین درحال شگفتن است؛ ولی صد افسوس که دست‌های به رسم غیرت افغانی اجازه نمی‌دهند.

دستی بر شانه‌ام لنگر انداخت و رشته‌ی افکارم را گسست. – دخترم به چه می‌اندیشه؟ – به آرزوهایم مادر! که بعضی آدم‌ها به پرپر شدن آرزوهایم کمر همت بسته‌. برگشتم و سر به روی شانه‌اش گذاشتم و دستانم را به دور گردن‌اش حلقه کردم، آفتاب سفره‌ی تابش نورش را در پشت پنجره گسترانده بود، در دم پنجره نشستیم و به چشمان نگران مادرم نگریستم که انگار صد سخن نگفته داشت. لحظه‌ای گذشت تا مادرم لب به سخن گشود. -دختر از خدا بترس، این قدر کله‌شقی نکن! شغل خبرنگاری را رها کن و دیگر چیزی ننویس! برادرم امروز تهدید کرده؛ مرا گفته جلو دخترت را بگیر! می‌گفت دختر مرا می‌ببینی که در خانه آشپزی می‌کند ولی دختر تو عکس‌اش را در فیسبوک می‌گذارد و در بیرون با بیگانه‌ها کار می‌کند. مامایت سرم قهر کرد و گفت: خواهر جان، دخترت آبروی ما ره برد!

از این‌که همه دارند برای من حصار می‌کشند بغضم گرفت و چشمانم پر از اشک شد ولی اجازه ندادم اشکم سرازیر شود. – مادر جانم فکر نکن مگر چه کار بدی کردم، آیا من با هویت خود در جامعه حق زنده‌گی ندارم؟ همان دختر که در خانه هستم در اجتماع هم همانم. من خیلی آرزوهای بزرگ دارم. چرا مرا با دختران خودشان مقایسه می‌کنند. زنده‌گی آن‌ها با من ربطی ندارد. مگر من برده‌ی آن‌ها هستم که هرچه گفت بگویم چشم، اما کور خوانده‌اند؛ من از آن دخترهایی نیستم که با این حرف‌ها مانند بید در برابر بادی بلرزم و پرپر شدن آرزوهایم را نگاه کنم. مادر! من به کسی اجازه نمی‌دهم تا مرا از رسیدن به رویایی که در سر دارم باز دارد. من خبرنگارم، می‌نویسم و در رسانه‌های اجتماعی با هویت خودم فعالیت می‌کنم.

موضوعات مرتبط
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد
هزار و یک شب

 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد

27 حوت 1401

خاله‌ی صدیقه زمانی‌که متوجه شد میان صدیقه و شریف تفاوت‌های فکری وجود دارد و شریف اندکی از صدیقه ناراضی است، از این فرصت استفاده‌ کرد تا آن‌ها را از هم دور بسازد و این پیوند...

بیشتر بخوانید
ازدواج اجباری در بدل قرض پدر
گزارش

پدرم مرا در بدل قرضش به شوهر داد

25 حوت 1401

پدرم بی‌کار بود، مدت‌ها می‌شد که کار نمی‌کرد و درآمدی نداشت. نه نفر در خانه نان‌خور بودیم و فقط پدرم نان‌آور بود. ما چهار خواهر و چهار برادر بودیم که با پدر و مادرم یک‌جا ده نفر...

بیشتر بخوانید
فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود
هزار و یک شب

فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود

23 حوت 1401

یاسمن را به ظاهر دادند و در بدلش خواهر ظاهر را به برادر یاسمن گرفتند. هرچند یاسمن از بودن و ازدواج با ظاهر خوشحال بود، اما ظاهر از این ازدواج راضی نبود و یاسمن را نمی‌خواست. او...

بیشتر بخوانید
نامادری
هزار و یک شب

نامادری

2 حوت 1401

مادرم که فوت شد، پدرم ازدواج مجدد کرد. زندگی ما از این رو به آن رو شد. نامادری‌ام تا که اولاد‌دار نشده بود با ما خوب رویه می‌کرد. اولاددار که شد رویه‌اش تغییر کرد.

بیشتر بخوانید
ازدواج زیر سن
هزار و یک شب

در چهار سالگی مرا به شوهر دادند

15 حوت 1401

نمی‌دانستم که شوهر دارم. اولین بار پدرم برایم گفت که وقتی چهار ساله بودم او مرا به شوهر داده و به نام پسر کاکایم کرده است.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00