منبع: نیویارک تایمز
نویسنده: لیندا ویلاروسا
برگردان: اخگر رهنورد
در جریان 10 ساعت آینده، «گیوا» فقط چند دقیقهای از کنار لاندروم دور شد. حدود 5 ساعت پیش، لاندروم تقاضای اپیدورال کرد. متخصص انستیزیولوژی در زمان تطبیق اپیدورال، از تمامی ملاقات کنندهگان خواست آنجا را ترک کنند. وقتی گیوا حدود نیم ساعت بعد بازگشت، لاندروم خشمگین و سراسیمه بود، مشتهایش را گره میزد و بسیار سریعتر از همیشه سخن میگفت. به او اشتباهی به جای داروی اپیدورال که معمولن در زایمان واژن استفاده میشود، داروی فقراتی انستیزیا – که عمومن مختص به عملیات سزارین در اتاق عمل است- داده شده بود. اکنون پاهای او کاملن بیحس بود و از سردردی مفرط رنج میبُرد. لاندروم به گیوا گفت هنگامیکه او در مورد داروی نادرست انستیزیا پرسیده بود، یکی از پرستاران به او گفته بود: «بسیار سوال میکنی، نه؟» و به یکی دیگر از پرستارها در اتاق چشمک زد و سپس چشمانش را چرخاند.
زمانی که لاندروم با صدای بلند از آنچه اتفاق افتاده بود، شکایت کرد، فشار خوناش بالا رفت، درحالیکه ضربان قلب کودک کاهش یافت. گیوا با عصبانیت نگاهی به مانیتور انداخت و شعاعهای چشمکزنِ [مانیتور] به چهرهاش منعکس میشد. او به لاندروم گفت: «آنچه اتفاق افتاد، اشتباه بود». و سپس در حالی که صدایش را تا سطح نجوا پایین آورد، گفت: «اما به خاطر طفل، بهتر است بیخیالش باشیم».
او از لاندروم خواست تا چشمهایش را ببندد و رنگ استرساش را تصور کند.
لاندروم قبل از آنکه سرانجام سرش را روی بالش بگذارد، سرسری و بیتأمل گفت: «سرخ».
گیوا، درحالیکه دست او را با لوسیون ماساژ میداد، پرسید: «چه رنگی [برایت] واقعن تسکیندهنده و آرامشبخش است؟»
لاندروم نفس تازهای کشید و پاسخ داد: «بنفشِ کمرنگ». در عرض 10 دقیقه بعد، فشار خون لاندروم در حد نرمال کاهش یافت، و نیز ضربان قلب طفل متعادل شد.
ساعت 1 صبح، تیمی متشکل از سه دکترسِ مقیمِ جوان به داخل اتاق رفتند. پرستار درد زایمان و وضع حمل، درحالیکه نورِ بالاسری را انتقال میداد، آنها را دنبال میکرد. همراه آنها یک مرد مسنتر نیز بود که لاندروم هیچگاهی او را ندیده بود. او، قبل از آنکه دستش را بین پاهای لاندروم ببرد تا از وضعیت طفل مطلع شود، مختصرن خود را به عنوان پزشک همراه معرفی کرد. به لاندروم گفته شده بود که متخصص زایمان و امراض زنانهاش ممکن است در موقع زایماناش در کنار او نباشد، اما یک پرستار در اوایل همان روز دوباره به او اطمینان داده بود که اگر پزشک او در دسترس نبود، شوهر دکترش، که او نیز متخصص زایمان و امراض زنانه بود، وظیفهاش را به پیش خواهد برد. با این حال، این دکتر، شوهر او نبود، و هیچکسی این تعویض و تبدیلی را توضیح نداد. گیوا شگفتیزده و غافلگیر شده بود. «The Listening to Mothers Survey III»، نمونه گیری ملیِ 2400 زن که در سالهای 2011 و 2012 نوزاد به دنیا آورده بودند، نشان میدهد که بیش از یک-چهارم زنان سیاهپوست، خدمتکاران زایمان شان را برای اولین بار در هنگام زایمان ملاقات میکنند؛ در مقایسه با 18 درصد از زنان سفید پوست.
دکتر، درحالیکه دستانش را از دستکشهایش در میآورد، گفت، «او (طفل) آماده است. اکنون وقت فشار است».
یکی از دُکتُرسهای مقیم به جلو حرکت کرد و در جای خودش قرار گرفت، دستش را داخل مهبل لاندروم کرد تا از وضعیت طفل مطلع گردد. لاندروم از کناره تخت محکم گرفت، چشمانش را بست و ادا و اصولی که نشانگر درد بود، در میآورد. گیوا گفت: «تو یک ستاره راک استی». پرستاری که در کنار او ایستاده بود، به لاندروم گفت: «فشار بده! همین حالا. تو میتوانی». پس از حدود 20 دقیقه فشار دادن، سر نوزاد ظاهر شد. پرستار به او گفت: «همین است». گیوا از طرف دیگرش پچپچکنان گفت: «تو میتوانی».
لاندروم تلاش کرد و دوباره فشار داد. گیوا، که چشمهایش را یک لحظه هم از لاندروم نمیگرفت، گفت: «تو شگفت انگیز استی». پزشک همراه اتاق را ترک کرد تا جبهای تمیزتر بپوشد. لاندروم نفسی عمیقتر کشید، چشمانش را بست و فشار داد. قسمت بیشتر سرِ نوزاد پدیدار شد؛ خوشهای نرم و صاف از طرههای سیاه. دکترسِ ارشد به سمت سومین و جوانترینِ آن تیمی از زنان، که به شانهاش تکیه کرده و ایستاده بود، اشاره کرد و گفت: «اکنون نوبت توست». دکترس جوان، سر طفل را گرفت و نوزادِ لیز و لغزان را کمک کرد راحتتر بیرون آید. لاندروم به اینکه دکترسهای مقیمِ جوان به نوبت بین پاهای او رد و بدل میشدند و یا این واقعیت که پزشک همراه اصلن در اتاق نبود، بیتوجه بود. او، در عین زمان، هق هق گریه میکرد، خودش را تکان میداد، و میخندید؛ و غرق در نوعی [احساسِ] تسکین و رهاییِ هیستریکی بود که یک زن، وقتی کودکْ بدنش را ترک میکند و پا به جهان میگذارد، حس میکند.
دکترس مقیم، نوزاد را، که چین و چروک خورده و هنوز بهسان یک سنگ بود، روی سینه برهنه لاندروم خواباند. لاندروم، درحالیکه به سمت پایین، به نوزادِ بیحرکت نگاه میکرد، سراسیمه پرسید: «او کاملن خوب است؟ او خوب است؟» لحظهای بعد، دستها و پاهای کوچکِ نوزاد شق شد، دهانش را باز کرد و گریهای قاطعی را سر داد.
گیوا، در حالی که شانه لاندروم را لمس میکرد، به او گفت: «او (نوزاد) صحیح و سالم است».
لاندروم، درحالیکه به سوی گیوا مینگریست و دستانش را بر پشت نوزاد- که هنوز با خون و مایع مشیمهیی/ آمنیوتیک اندوده بود- گذاشته بود، گفت: «من موفق شدم». او تصمیم گرفته بود نام پسرش را «کینگستون بلیزد لاندروم» بگذارد.
گیوا، که سرانجام به خودش اجازه داد لبخند ملیحی بزند، گفت: «بله، تو موفق شدی».