نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

روایت عاشقانه در دل تاریخ

  • نیمرخ
  • 1 اسد 1397
farapix_com_1aa17eb7956a47a11e645d169ddffcb2_82498187www-pixilix-com

روایت عاشقانه در دل تاریخ

عارف عصیان

«در تند باد حادثه، عشق اولین قربانی است.»

شهرزاد قصه عاشقانه است که در دل تاریخ روایت می‌شود و افراد که «در تاریکی زنده‌گی می‌کنند».

«بگذار تا شیطنت عشق چشمانت را بر عریانی خویش بگشاید گرچند، آن‌چه بینی جز رنج و سختی نباشد» (نقل و قول از سریال مدار صفر درجه).

   پس زمینه. حسن فتحی نامی آشنا در تاریخ سریال سازی و سینمایی ایران است. آثار چون: «مدار صفر درجه»، «پهلوانان نمی‌میرد»، «شب دهم» و «پستچی سه بار در نمی‌زند» و… در کارنامه هنری‌اش با افتخار تابلو می‌شود. در آثارش همواره به سراغ گذشته رفته و کژتابِ‌های از اندوه تاریخی را بر ملا نموده است. در دلِ شیار‌ها و کاروان رنج کشیده‌ی گذشته، چشمان عریانی مجنون را دیده و قلب توفان زده لیلی را روایت کرد‌ه‌اند. او می‌داند که با گذشته می‌توان در آینده درنگ کرد و برای اکنون لوازم زنده‌گی آسوده را پهن نمود. اُمید را نوید داد و شمشادِ شادی را هدیه کرد. اما او در گذشته نمانده است. کارگردان قصه‌گویی‌ست که رو به جلو رفته و گام به گام پخته‌تر و دقیق‌تر به تصویر کشید‌ه‌اند. در کلیت خود، آثار فتحی؛ داستان پردازی است که با استفاده از روح تاریخی زمان و حادثه تاریخی شکل می‌گیرد و با تخیلات و خلاقیت‌هایش بافت خورده و با مهارت و تکنیک‌های هنری زیر قاب دوربین می‌رود. آثارش با تاریخ پیوند دارد و با امکانات امروزی نگاهی به پشتِ سر انداخته و قصه‌اش را در تاریخ روایت کرده است. هر نقبِ به گذشته در نسبت با حال حاضر معنا پیدا می‌کند و فتحی نیز شرایط اکنون را می‌خواهد معنا کند و جواب سوال‌های این زمان را پیدا نماید. می‌خواهد پاسخی برای وضعیت اکنون جامعه بیابد و این را جز رفتن به گذشته و نگریستن در اعماق تاریخ میسر نمی‌داند.

     زمینه. سریال شهرزاد، آخرین ساخته حسن فتحی، «ادامه همان دغدغه‌های گذشته» است. ماجرای دو دل‌داده را در دهه ۳۰ روایت می‌کند که با کودتای ۲۸ مرداد، زنده‌گی آرام آن‌ها نیز ناآرام می‌شود و به یک باره‌گی کاشانه آسوده شان وارونه می‌گردد و جهان آرزوها و اُمیدهای «شهرزاد و فرهاد» به چالش کشیده می‌شود. شاه بر می‌گردد و مصدق فراری می‌شود. فاطمی متواری گردیده و دفتر روزنامه «باختر امروز» توسط ارازل و اوباش تخریب می‌گردد. فرهاد که از طرف‌دار‌های مصدق است و در این روزنامه می‌نوشت، متهم به قتل می‌شود و پای چوبه‌ی اعدام می‌رود. داستانی رمانتیک – تراژیکِ آغاز می‌شود و شکل می‌گیرد که جدا از تاریخ نیست و در تاریخ است که روایت می‌شود اما تاریخی هم نیست. یعنی پابند به تاریخ حرکت نمی‌کند.

در سریال، هر لحظه به پیش می‌رویم؛ زنده‌گی را سخت می‌بینیم و آرمان و عشق و دوستی را زیر لگد و خاک آلود تماشا می‌نمایم و درک می‌کنیم که در گیرودار‌های سیاسی نه تنها عشق بلکه غرور و آزادی و مهرِ انسان است که به بازی گرفته می‌شود و قربانی می‌گردد. در شهرزاد، آشیانه‌های دل‌بسته‌گی ویران می‌شود و آن شگفتن بهار عاشقانه، چه‌اندازه به پژمرده‌گی می‌گراید و خزان درد و یاس‌ را رقم می‌زند؛ شهرِ که آرزو‌ها بر باد رفته، دل‌ها خسته گشته و قامت‌های استوار، خمیده و پیر شده است. در این دایره‌ی سرگردانی و آشفته‌گی، سنگینی شعرهای روشن‌فکران تپیک، دیگر از وزن می‌افتد. و آن جنون و دیوانه‌گی بهار عاشقانه به زمستان سرد و فصلِ مرگ و جدای بدل می‌گردد. می‌خواهد به تاریخ رقمی دیگری بدهد و دنیا را عوض کند ولی این دنیاست که آن‌ها را عوض می‌کند و رنجِ تحمل ناپذیر هستی بر شانه‌های شان سنگینی می‌نمایند. شهرزاد؛ قصه از شهری‌ست که بوی مرگ می‌دهد و هیولای نفرین و توطئه با دهان باز، پذیرای این مردم‌اند. شهرِ که، دولت به انحطاط سیاسی رسیده و اقتصاد به بن‎‌بست کشیده شده و فرهنگ نیز در دهان این هیولای نفرینِ سیاسی جویده می‌شود و خورد می‌گردد. در این وادی، قامت غرور شکسته می‌شود و کین بر مهر و نفرت بر عشق غلبه می‌کند. در این جاست که هیچ چیز جای خودش نیست و هر روز که می‌گذرد جهان فصل‌ها، وسیع‌تر می‌شود و دنیای وصله‌ها کوچک می‌گردد و هر لحظه است که انسان، تنها و تنهاتر می‌شود.

شهرِ شهرزادی پر از قصه‌های ناگفته است و دل‌های که لب‌ریز از حکایت‌های ناشنید‌ه‌اند. فتحی می‌کوشد پوشه‌های را باز کند که زنده‌گی به معنای واقعی کلمه در آن‌جا پوش شده است. به هر جا سرک می‌کشد تا زنده‌گی را از این بی‌معنای بیرون بکشد و عشق و امید را پیدا کند و برگرداند و به مردم هدیه نماید. باید به زنده‌گی دل‌گرم بود و به ناسامانی‌ها، سامان داد و مهم‌تر با عشق است که زنده‌گی معنا پیدا می‌کند؛ در ناامیدترین روزها عشق امیدوار می‌کند. در ناسازگاری آدمی سامان می‌بخشد و در نامهری روزگار مهر می‌کارد. ویکتور هوگو می‌گفت: «زنده‌گی گل است و عشق شهد آن.» آری، می‌توان در نادارترین روز زنده‌گی یک چیز با ارزش یافت و به آن دل بست و برایش درد کشید. بهتر از انبوه چیز‌های موهومی است که نه هست و نه به آن آدمی می‌رسد.

شهرزاد، پهنه را پهن کرد که به نوع متفاوتی از عشق دامن می‌زند و در هیولایی پلید سیاسی به بند کشیده می‌شود. بیش‌تر افراد این سریال به نحوی عاشق‌اند و از دنیای خودشان به این پدیده نگاه می‌کنند. از فرهاد(مصطفی زمانی) تا اصغری(پاشا جمالی) در به در، این‌ها در یک طیف نیست و از کاست‌های مختلف اجتماعی می‌آید. تفاوت دنیای انسانِ ایرانی و طرز برخورد آن با عشق است. فتحی از هر زوایه‌ی دیدی زده است و از هر خیال و خاطره و خوابی کمک گرفته تا بتواند معنای درخور آن بیابد و شرحه شرحه فهمی از وضعیت موجود و گذشته این وضع نماید. دامنه گسترده شهرزاد از انحطاط سیاسی و فرهنگی و از بن‌بست‌های اجتماعی و از عشق و … می‌گوید اما آن‌چه توانسته لمس کند و پا را در قاعده بگذارد همان روایت عشق است و بن‌بست‌های که فراروی آن اند. گرچند به دیگر ابعاد اجتماعی نیز توجه شده است. سیاست مورد توجه بوده اما جز خون و خشونت و خیانت چیزِ دیگری روایت نمی‌شود. ستاره‌ها در بازوانِ کسانی قطار شده که جز توطیه دیگر شگرد سیاسی نخوانده است.

همچنان بخوانید

صنم کبیری؛ زن بارداری که علیه طالبان به خیابان آمد

صنم کبیری؛ زن بارداری که علیه طالبان به خیابان آمد

14 جوزا 1402
کشف هویت جنسی

یاسمین: کشف هویت جنسی‌‌ام سخت، اما دل‌پذیر بود

14 جوزا 1402

فتحی به نظر، می‌کوشد به زوال فهمی سیاسی- تاریخی ایران پی ببرد و نمایان سازد. از لحاظ فرهنگی؛ با یک روشن‌فکر تپیک طرفیم که بار معنوی و انقلابی – فرهنگی را به دوش می‌کشد. شعر می‌گوید. روزنامه‌نگار است و دست به فرار نخست وزیر قانونی مملکتِ بی‌قانون می‌زند. این آدم، بیش از آن که دانا باشد احمق است و طرح و برنامه‌هایش احمقانه‌تر. در دوران خفقان‌بار 28مرداد، شعر گفتن همان «شیر تحویل دادن» است. روشن‌فکر شخصیت فتحی، در رودبارِ خرد هرگز نمی‌گنجد و پا را جای پای یک روشن‌فکر مسوول نیز نه گذاشته است. مسوولیت او آگاهی‌ست که لاف می‌زند اما چیزی در «چنته» ندارد که از آن ذهنِ روشن تراوش کند. او درد می‌کشد این را می‌شود فهمید و بار احساسات‌اش را به دوش می‌کشد می‌توان احساس کرد و خیلی هم آشناست. اما آن‌چه غریب و ناآشنا می‌نماید همین خرد و تعقل است. او بیش از آن که به تغییرات و تحولات باورمند باشد به ناامیدی‌ و یاس‌ها دل سپرده است. او نماد و نمونه‌ی پایانِ هیچ چیزی نیست چون خود پایان یافته است. فتحی دیالوگ‌ها را محکم و گیرا خلق کرده و بازی‌گران هم سنجیده و پخته عمل نموده است. فیلم‌نامه نویس قهار است و کارگردان نکته بین. اما مسایل پیچیده فرهنگی و سیاسی و تاریخی به چند دیالوگ مهربان و هرچند هم محکم حل ناشدنی است. گر چند ادعای حل و فصل قضایای پیج واپیج را ندارد چون از عهده سینما بیرون است. ولی پی‌جویی مسایل اجتماعی– تاریخی و نقش‌آفرینی در دنیای گذشته که از آن آمده‌ایم، معنا‌های کلی‌تر و مهم‌تر هم باید داشته باشد.

آن‌چه در این سریال تابلو است. عشق است. هموست که اُمید و شادی‌ و غرورِ را به ناامیدی و یاس و درد می‌برد. گویی روزگاری عاشقی نیست آخر زمان دل‌ تنگی‌ست. مکان‌های پایدار به فضای مکنت و خوارِ بدل می‌شود که تداعی درد است و نشانه از ناپایداری آدمی و بار خاطرات که تا مرگ دهن باز نکند بر دوش‌ها سنگینی می‌کند. «در تند باد حادثه، عشق اولین قربانی است.» جمله که لایه به لایه در آدم‌های شهرزاد که راست راست راه می‌رود سایه به سایه دنبال شان‌اند. در این سریال؛ خانه‌های مهربان، چقدر زود بی‌مهر می‌شود و دستان گرمی دوستی چه‌اندازه به سردی می‌گراید. این سریال یک صدا است، فریاد خاموش یک تاریخ درد. روایت دردمندانه عشق در بازی پلید سیاست. نزدیک‌های مهربان که دستان بی‌مروت سیاست و پول‌ آن‌ها را دور پرتاب نموده و در حسرت رسیدن می‌سوزند و می‌سازند. در کل، شهرزاد قصه عاشقانه است که در دل تاریخ روایت می‌شود و افراد که «در تاریکی زنده‌گی می‌کنند».

|خلاصه سریال شهرزاد: داستان در دهه سی شمسی اتفاق می‌افتد. شهرزاد دانش‌جوی پزشکی است که در زمان نخست وزیری محمد مصدق قصد ازدواج با جوانی به نام فرهاد را دارد. نا آرامی‌های کودتای ۲۸ مرداد، فرهاد را که از طرف‌داران مصدق است پای چوبه دار می‌کشد. شخص متنفذی به نام بزرگ آقا، او را نجات می‌دهد اما نمی‌گذارد که این دو دل‌داده به‌هم برسند. بزرگ آقا که دخترش؛ شیرین، بچه دار نمی‌شود در عوض برای این‌که صاحب وارث شود دستور می‌دهد شهرزاد با دامادش قباد ازدواج کند. شهرزاد با وجود عدم علاقه و مخالفت با این وصلت مجبور می‌شود به آن تن ‌بدهد، بچه دار می‌شود و بعد به فرمان بزرگ آقا، طلاق داده می‌شود. بلاخره دل به دل‌دار می‌رسد با فراز و نشیب و تلخی و تردید. بزرگ آقا می‌میرد و باز قباد است که این بار دیوانه‌وار عاشق می‌شود و دست به هر کاری می‌زند تا شهرزاد را بر گرداند. فرهاد پای اعدام رفته و شهرزاد بار دیگر خلاف میلش به خانه‌ی بزرگ آقا می‌رود. فرهاد با کمک یک مامور دولتی فرار می‌کند تا کسانی را که پدرش را کشته و برایش توطئه چیده از بین ببرد. در آخر قباد می‌میرد و فرهاد و شهرزاد نیز از هم جدا می‌شود….|

تاریخ از زنان نمی‌گوید چون آنان جنون کشتن در سر نداشتند و حرص مُلک و مکنت در فکرشان پرواز نمی‌کرد

عشق و زنانه‌گی

در ادوار تاریخی همواره ورق‌های تاریخ را مردان پر کرده است. زنان در ظلمت زیسته و در انزوا و خلوت دل‌شان زنده‌گی کرد‌ه‌اند. تاریخ از آنی شاهان و قدرت‌مندان است. تاریکی تاریخ نیز از آن است که یک رنگ نبشته شد‌ه‌اند. مردان بود‌ه‌اند که حریصانه جنگیدند و انسانی را برده گرفتند و فروختند و کشتن و کشته شدند. در این طمعِ کشتار، آن‌که جنون کشتن داشت؛ با خط رنگین قهرمان نقش شد و آن‌که جنون مردن در سرش پیچ می‌خورد. فقط همان جا مرد و در ادوار مدفون شد و فراموش گردید. تاریخ از زنان نمی‌گوید چون آنان جنون کشتن در سر نداشتند و حرص مُلک و مکنت در فکرشان پرواز نمی‌کرد. سلطه نداشتند که بر مردم خویش زور بگویند و زر بدزدند و خر بسازد و سوار شود. حضور زنان در اجتماع به ندرت دیده می‌شد و بدون اجتماع دیگر انسان انسان هم نیست به گفته ارسطو؛ «حیوان است و یا خدا.» رابطه ایجاد نمی‌توانستند زیرا به گفته‌ای، ای. ام. فارستر؛ رمان نویس قرن بیستم، «رابطه فقط هنگامی میسر است که پول کافی موجود باشد.» با عشق نا آشنا بودند. در دل توفان‌زده شان کی را باید می‌پرستید؛ خدا را یا دیوار محبس خانه را؟. ریچارد رُرتی یک فیلسوف پراگماتیسم امریکای‌ست. کتاب دارد به نامی: فلسفه و امید اجتماعی. و در آن بخشِ را با عنوان «عشق و پول» باز کرده است. در آن‌جا به طور صریح ذکر می‌کند: «نداشتن پول، نداشتن شایسته‌گی صحبت کردن و نداشتن شایسته‌گی رابطه داشتن است. نداشتن پول، نداشتن امکانی برای عشق است.» و زنان نیز هیچ امکانی برای عشق نداشتند. چند قصه‌ای موهوم و مغموم که از عشق و عاشقی در ذهن ما جا خوش کرده، نیز بسیار نامعتبر و غیر تاریخی است.

از چند استثنا اگر بگذریم، اسناد که زنان در آن از زنانه‌گی و عشق و عاشقی خویش نگاشته باشد وجود ندارد. از آن روزها گذشت و سده‌ها و سده‌ها پی هم آمدند و رفتند. یک رنگی تاریخ رنگارنگ شد و زنان به عرصه ظهور رسیدند. دگر عاشقی و لیلی‌واره‎‌گی برای شان ننگ نبود اما دیوار‌های خانه برای شان تنگ بود. از سدهای پوشالی سنت گذشتند و دنیای جدید را با هرمنوتیک زنانه‌گی شان رقم زدند. دیگر زن بودن نه محقر بودن بل افتخار هم بود. از داشته‌های شان مایه گذاشتند و آن ساحت که مردان ساخته بودند را واژگون کردند. قصرهای مرمرین در دستان مردان بود آن‌ها تاج زرین را به سر زدند. اما امروز ما اصلن نمی‌دانیم در جای دنیا زنده‌گی می‌کنیم و جایگاه ما در دنیا کجاست!. ما در جهنم روزگار به سر می‌بریم. در تاریکی و تریاک و ترور نفس می‌کشیم. در دستان مردان کلاشنکف است که از قصرهای مرمرین «مَرمی» می‌آید و تاج زرین زنان نیز به بُرقع رنگین مبدل شده که جز دیوار خانه هیچ جای برای دیدن ندارد. ما هیچ نسبتِ با جهان مدرن پیدا نکرده‌ایم و در یک وضعیت دشوار و سخت و شکننده‌ی قرار داریم. زنده‌گی ناآرام شده و امیدها و آرزوها برباد رفته است. ناامیدی مثل خوره در جان ما حمله کرده و ساز سازش هرگز نمی‌سازد. چه می‌توانیم بکنیم؟ جز این‌که؛ بکوشیم این وضعیت تب‌دار را تاب بیاوریم و قامت غرور مان را نشکنیم و خاک آلود و لگد مال نسازیم. از هر وسیله‌ی شده امید خلق کنیم و به زنده‌گی کژدمه و مریض مان سامان بدهیم و صحت عطا کنیم.

در سریال شهرزاد؛ ترانه علی‌دوستی، نقش مرکزی را دارد. زن روشن‌فکر و قهرمانی از طبقه متوسط است. در لابه‌لای اوراق پراکنده تاریخ، عشق نقطه‌های ریزِ است که گم می‌شود و شهرزاد همان نقطه است. همان گم‌شده و ناپیدایی که فتحی دنبالش می‌گردد تا به ما امید خلق کند و نوید دل‌گرمی دهد. مجموعه شهرزاد، بدون ترانه پدید نمی‌آمد و امکان‌پذیر نبود. ترانه، نقش زنِ آزاده‌ی را بازی کرده است که جانش را مایه گذاشت و از دوست داشتن نگذشت. گوی هزار و یک شبِ ورق می‌خورد و زنِ را به تماشا می‌نشینی که؛ نماد آزادی و غرور و اقتدار زنان‌اند. ترانه نیز با نام شهرزاد در یک بستر بسته و شوم روزگار، قدم می‌زند و از آزادی دفاع می‌کند و برای اثبات حرف‌هایش استدال منطقی می‌آورد. عاشق می‌شود و آزادانه بیان می‌کند. اما او قربانی‌ست و زن در آن شرایط محکوم به قربانی شدن بود. شهرزاد با تمام توانش می‌کوشد پاره پوره‌های زنده‌گی را بخیه بزند و در مقابل ستم روزگار سست نشود. عشق را از دل بیرون نکشد و شرایط را بر وفق مراد بچرخاند. اما نمی‌شود. آن‌قدر زخم می‌خورد. درد می‌کشد و دم نمی‌زند و آن‌قدر بر شانه‌هایش بار رنج و اندوه، سنگینی می‌کند تا فرو ‌می‌ریزد. در آخر او هیچ چیزی ندارد که مایه بگذارد. جهانش ویرانه شده و قامت غرورش شکسته و آرزو‌هایش بر باد رفته است. هرگز نمی‌خواست به مانند دستمال کاغذی مچاله گردد و دور انداخته شود. اما چِرک و چُروک بر می‌دارد و خورد می‌شود. تنها می‌گردد و تمام می‌کند. زنان این ظلمت‌کده باید روح سرکش و آزاده‌گی شهرزاد را درک کنند و آن درد که در اندرون او می‌جوشید و سایه شوم بدبختی که دوشادوش او قد می‌کشید و برایش حد مشخص می‌کرد و آن تنهایی مغموم او را، احساس نماید. دیار ما دیر تباهی و تهاجم و تحجر است. ساکنان این بوم وحشت و ترور باید برای آزادی و آزاده‌گی جان بدهد و سینه سپر کند. شهرزاد الگوی برای زنان این غم‌کده نمی‌تواند باشد اما درد‌های مشترک را به دوش می‌کشند که همه‌شان را در یک مسیر قرار می‌دهند. کاش همه ما این شعر «پل الوار» را می‌خواندیم و برای تمام روزگاران که نمی‌زیستیم و نمی‌شناختیم، زنده‌گی می‌کردیم و می‌شناختیم:

تو را به جای همه کسانی که نشناخته‌ام دوست می‌دارم

تو را به جای همه روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام دوست می‌دارم

برای خاطر عطر گسترده بی‌کران

و برای خاطر عطر نان گرم

برای خاطر برفی که آب می‌شود

برای خاطر نخستین گل‌ها

تو را برای خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم

تو را به جای همه کسانی که دوست نمی دارم دوست می‌دارم. (نقل و قول از مدار صفر درجه)

عشق و زنانه‌گی در دیار که به جای باران باروت می‌بارد و به جای باد بادک‌های شادیانه؛ دست‌ها، سرها و دل‌های خونین کودکان به هوا پرتاب می‌شوند، هیچ معنای ندارد. اصلن این‌جا زنده‌گی هیچ معنای ندارد. اما ما راه جز ماندن و ادامه دادن نداریم. باید بدویم، عشق بورزیم و امیدوار باشیم. «دوستت دارم» را عزیز بشماریم. ـ به خاطر عطرِ نان گرم و برفی که آب می‌شود و به خاطر نخستین گل‌ها، ـ به زنده‌گی عشق و امید هدیه کنیم. همان چیزی که شهرزاد به ما نوید می‌دهد. سریال شهرزاد محبوب مردم شد چون با بازی‌گران مشهور مشحون گردید بود. ستاره‌های که در دل مردم هزار و یک قصه‌ی ناتمامی از امید پر کرده بود و در این سریال باز متولد گردید. بازی‌گران خودشان زنده‌گی ندارد آن‌ها زنده‌گی را برای ما بازی می‌کنند. تمام عمر شان روی صحنه، زیر دوربین و پشتِ فیلم‌نامه می‌گذرد. آن‌ها برای ما می‌سازد و خلق می‌کند. یاد می‌دهد که چطور زنده‌گی را ساخت و امید و شادی و غرور خلق کرد. (شخص خودم در سخت‌ترین روز‌های روزگار به سراغ سینما می‌روم و این تنها چیزی ممکن است که برایم آرامش خیال می‌دهد. وقتی درِ دنیاها بسته می‌شود و تنها سینماست که یک دنیا آغاز و هزارو یک ماوا برای زنده‌گی محیا می‌کند. پس هنرمندان که در این آغاز و در این ماوایی زنده‌گی سیر می‌کنند اولین و باارزش‌ترین چیزهای است که در دل می‌ماند و ماندگار هم می‌ماند.)

پایان: نغمه ثمینی و حسن فتحی نویسنده‌گان هستند که فیلم‌نامه شاعرانه مجموعه شهرزاد را پدید آوردند. شاعرانه به گفته‌ای رابرت مک کی یعنی: «بیان‌گر بهتر و قوی‌تر» بودن اثر. و بیان اثر از طریق شاعرانه‌گی آن غنا و عمق می‌یابد. همه ما با حسن فتحی آشنایم و می‌دانیم که حرف‌های او از جهان ناآرام و نامهربان می‌آید. هیچ فیلم و سریال ندارد که به مهربانی شعرهای «سپهری» روایت شود چون او «کیارستمی» نیست. در فیلمِ (پستچی سه بار در نمی‌زند): در یک قاب محدود زمانی از سه زمان، روایت می‌کند و باز پی‌جویی درد تاریخی شده است. فیلمِ که پر از هیجان و تنش و زخم است و توسط یک بچه هفت، هشت ساله به‌هم بافت می‌خورد. تنها اوست که از آدم‌های هر سه طبقه آپارتمان می‌داند و در کل بیان‌گر این خواهد بود که اکنون ما از گذشته‌های دور ما می‌آید. آن‌چه در گذشته داشتیم اکنون به میزان همان هستیم. اگر از پشتوانه فرهنگی محکمی برخورداریم و آن را بسط نداده‌ایم و غفلت کرده‌ایم، باز هم در یک غرقاب به دور خود می‌چرخیم. طبقه اول بسط همان طبقه سوم است. یعنی در چرخش دوران زنده‌گی ما هر گز تغییری نکرده و همانِ بودیم/هستیم.

در مجموعه شهرزاد بهترین چیزی‌که گفته شده جنون و جنگ و دیوانه‌گی است. جنگ که «شروع کردنش آسان است، تمام کردنش سخت اما فراموش کردنش محال.» یعنی عشق. عاشق که دیوانه‌گی نکند و جنون رسیدن به معشوق را نداشته باشد، دگر عشق نیست اسمش چیزی دیگر خواهد بود. عشق عینی جنگ است همان زخم داشتن و خون بالا آوردن. «زخمی که هیچ بارانِ نتواند بشورد رد پایش را از روی دل آدم» به این چه می‌توانید بگویید؟ جز حس دیوانه‌گی عاشقی. اگر این سریال مجموعه عاشقانه نیست و روایت عشق در دل تاریخ ندارد و باعث‌وبانی درد‌ها و زخم‌های نمی‌شود. دگر چه چیزی می‌تواند در آن باشد؟. شهرزاد؛ روایت‌گرِ مثلثِ عشق و درد و تاریخ است. درد چیست؟ زخم‌های که در عمق وجود رخنه کرده و درمانِ ندارد و به مانند شعله که هر دم شراره زند و دل را از دل‌خانه بکند و به خاکستر مبدل نماید.

شهرزاد از روزِ روزگاری بر باد رفته می‌آید. از روزگاری که درد بود و چراغ نبود. یک فصلِ را ورق می‌زند که روشنایی دردهاست و از زمانه به این روشنایی نگاه می‌کند که این درد خاموش شده و جایش هنوز باقی است. فتحی، برای عشق بیش‌ترین میدان را داده است. چون او بهترین رنگی‌ست که اوراق سیاه تاریخ را لکه سفید زده است و می‌کوشد از آن نقطه سفید یک شادیانه بسازد و فریاد بزند اما خاموش می‌شود و با رنج از زیرِ سیه‌کاری‌ها و از بالای زور و تزویر‌ها به آن نگاهی می‌اندازد. «سینما زبان ملت‌هاست»، اگر این مجموعه، قوی و گیرا نگاشته شده و نگارگرش در عمق صورت‌ها راه یافته و در روان‌کاوی نقش‌هایش پررنگ عمل نموده و یا ضعیف؟، بر می‌گردد به زبان و فهم جهانی پیرامونِ ایرانی. و فتحی نیز تلاش نموده تا فهم جهانی پیرامونش را به تصویر بکشد. این‌که چقدر می‌تواند به زوال اشاره‌ای نماید و انحطاط را هشدار دهد و به زنده‌گی معنایی را القا کند.

شهرزاد اگر الگوریتمی ندارد و طرح برای حل مسایل نیست. نمونه روشنِ آشفته‌گی انسان است در جهان دردمند گذشته که اکنون روایت می‌شود و بالاخره؛ فریاد خاموشِ است که یک تاریخ درد را به دنبالش می‌کشد و روایت عاشقانه‌های است در قلب دردمند تاریخ. با نقل از «شیخ شهاب الدین سهروردی» که در قسمت پنجم فصل سوم یادی می‌شود، پایان نوشتارِ درد و عشق شهرزاد را اعلان می‌کنم: «و عشق هر کس را به خود راه ندهد و به همه جای ماوا نکند و به هر دیده روی ننماید و اگر وقتی نشانی کسی را یابد که مستحق آن سعادت بود، حزن را فرستد تا خانه را پاک نهد و کسی را در خانه نگذارد و به خانه آمدن سلیمانِ عشق را خبر کند.»

موضوعات مرتبط
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
پدرم مرا در بدل 300 هزار افغانی به یک معتاد مواد مخدر فروخت
گزارش

پدرم مرا در بدل 300 هزار افغانی به یک معتاد مواد مخدر فروخت

13 جوزا 1402

گزارش از تمنا غفور فتانه هنگامی که تنها 16 سال سن داشت، عکس شخصی را در مقابل خودش می‌دید که به گفته دیگران قرار بود همسر زندگی‌اش شود. وی در آن سن درک واضحی از ازدواج و زندگی...

بیشتر بخوانید
زنانی مبتلا به همورویید که به جای معالجه سرزنش می‌شوند 
هزار و یک شب

زنانی مبتلا به همورویید که به جای معالجه سرزنش می‌شوند 

2 جوزا 1402

راهروها و سالن‌های انتظار شفاخانه‌های خصوصی و دولتی در شهر کابل؛ دو محیط متفاوت برای زنانِ متفاوت است.درسالن‌های انتظار شفاخانه‌های خصوصی انگار فقط زنان خوش شانسی توانستند راه یابند که از نظر اقتصادی مشکلات کم‌تری...

بیشتر بخوانید
«روزهای دشواری‌ست، اما تسلیم نخواهم شد»
زنان و مهاجرت

«روزهای دشواری‌ست، اما تسلیم نخواهم شد»

6 جوزا 1402

دوهفته از آمدن مان به ایران می‌گذرد. افغانستان که بودم تصورم از زندگی در ایران چیز دیگری بود. اتاق‌های قشنگ و خوش منظر؛ صالون کلان با آشپزخانه‌ی مجهز و زیبا؛ حویلی کوچک اما با صفا و تمیز. بار...

بیشتر بخوانید
کودک همسری
گوناگون

خاطرات عروس ۱۱ ساله

5 حوت 1401

قسمت دوم | بعد از «شب زفاف» تا هفت ماه با شوهرم همبستر نشدم. چون ترسیده بودم و شب زفاف برایم شبیه یک کابوس شده بود.تا آنجا که می‌توانم بگویم بدترین قسمت زندگیم آن شب بود.

بیشتر بخوانید
کودک همسری
هزار و یک شب

خاطرات عروس 11 ساله

5 حوت 1401

قسمت اول‌ |‌ روزی که عروس شدم هنوز به بلوغ نرسیده بودم. پوشیدن پیراهن «خال سفید» و چادر سبز گلدار مرا از بقیه متفاوت نشان می‌داد، به همین خاطر حس غرور داشتم و خود را از همه برتر...

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00