گسستن از یک رابطه حتا ازدواج ننگ نیست و تابو هم نباید باشد!
بر بال کبوتر سفیدی نوشتند: «آزادی». کبوتر را به زنی هدیه داد که باور دارد، امروز در زندهگی او یک صبح آزادیست. دریافت این هدیه لبخندی بر لبانش نشاند و هدیهاش را برای همیشه آزاد کرد. کبوتر با واژهی «آزادی» پر کشید و به هوا رفت، شاید به سراغ کبوترهای دیگر؛ اما زن جوان مسرانه میخندید و برگشت به درون کافه تا کیکی را ببرد که دوستانش در دور آن حلقه زده و هرکدام پس از دیگری بیصدا میخواند: «صبح آزادی». صبح آزادی، خط قهوهای است در کنار زنی که با کاکائو بر روی کیک نقش شده است، مردی هم از روی کیک پریده و در حال پیمودن سراشیبی سقوط است.
پس از آنکه جشن تمام میشود، ضمن برگزاری چند نگاره از این جشن در صفحهی فیسبوکش نوشت: «ما زنان مدتهاست اینگونه مسایل را دیدهایم و بار تمام غصهها را به دوش کشیدهایم. همیشه محکوم بودهایم به ساکت ماندن و سرپوش گذاشتن بر اشتباهات و خشونتهایی که از جانب جامعه سنتی و افراد بر ما تحمیل شده است. مردان به راحتی و با افتخار میگویند «طلاقش دادم» ولی زنان با پنهان کردن این موضوع و ترس از عواقب بد آن همیشه ساکت میمانند و مدتها رنج میکشند.» آری، جشن کوچک و صمیمی که نزدیکترین دوستانش به شمول بیش از دوهزار دوست دنیای مجازیاش برای حضور در کافهای در پل سرخ شهر کابل، کارت دعوت دریافته بودند. نامش فاطمه مددی، زن 24 ساله، دانشجوی حقوق است. او چند سالی در رسانهها کار کرده و اکنون انجمن دانشجویی دانشگاه ابن سینا را نیز رهبری میکند.
عشق در زندهگی تک فرزند خانواده راه باز کرد
فاطمه مثل میلیونها انسان افغانستانی دیگر، در سرزمین مهاجرت زاده شده و تازه پنج سال میشود که به کابل آمده است. میگوید: «زندهگی در ایران معمولی و محدود بود. زمینه فعالیت اجتماعی مهاجران در آنجا مهیا نیست. راه خانه تا مکتب یک مسیر تکراری و تنها روزنهای بود که نور امید از آن میتابید. وقتی پدرم از هوای سرد و روحیه مردم کابل میگفت؛ خیلی دوست داشتم کابل را هم ببینم. اما سنت اجتماعی وخانوادهگی به ما اجازه نمیداد که دختر بدون اجازه یا تنهایی سفر کند. آرزوی دیدن کابل، پس از ازدواجم به واقعیت پیوست. یک هفته پس از ازدواج به افغانستان آمدیم تا زندهگی در کابل را نیز تجربه کنیم.»
او تک فرزند خانواده است که هجده سال پس از ازدواج پدر و مادرش به دنیا آمده و با تجربهی پنج سال زندهگی مشترک میگوید تا یک شخص ازدواج نکند، قدر زندهگی قبل از ازدواج را نمیداند. فاطمه: «کانون خانوادهی سه نفری ما گرم بود و با تمام محدودیتهای مهاجرت، پدرم هر شب بر سفرهی ما لبخند میآورد و مادرم تمام خانه را آرامش میبخشید. ولی شبهای سرد زمستان دلم برای گرم شدن خانه با تولد یک خواهر یا برادر، تقلا میکرد، اما رؤیایی که هرگز محقق نشد؛ پدرم درگذشت و مادرم پس از آن زیر طعنهی قوم و آشنا قرار گرفت که چرا فرزند پسر به دنیا نیاورده است. این سرنوشت محتوم زنان در جوامع سنتی است.»
پس از مرگ پدر، مادرش ازدواج مجدد میکند. ازدواج مجدد مادرش سبب شد تا فاطمه با پسر خوشفکری به نام محمد آشنا شود. محمد، پسر عموی ناتنی فاطمه است. همزمان با اولین نگاههایی که با حس عاطفی آمیخته بود، فاطمه و محمد را متعجب کردند که متوجه چقدر باهم همفکر اند. «آنروزها دل مان برای دیدن همدیگر گرم بود و زندهگی را با عشق معنا میکردیم. همه خواستها و نگاه مان نسبت به چگونه زیستن، مشترک بود. تصمیم گرفتیم به صورت رسمی باهم نامزد شویم. سه سال باهم نامزد ماندیم؛ محمد در کابل آمده بود تا درسهایش را ادامه دهد. او با خیلی از مردانی که تا آنزمان دیده بودم فرق میکرد؛ دقیقن کسی بود که من میخواستم همرایش باشم.»
این دو جوان سه سال پس از نامزدی، عروسی شان را در ایران جشن گرفتند. یک هفته بعد به کابل آمدند و اکنون پنج سال از آن روز میگذرد. «پنج سال زندهگی مشترک میان من و مردی که پنج سال از من بزرگتر بود، فراز و نشیبهایی هم داشت. روزهای نخست زندهگی با لذت بردن از تازهگی و تفاوت محیط میگذشت. تفاهم بر سر مسایل خانهگی کانون ما را گرم کرده بود. اما مشکلات در درون زندهگی همواره از آنجا درز میکند که انسانها از محیط متأثر میشوند. تأثیری که یک مرد از جامعه سنتی و مردسالار افغانستان میپذیرد، شخصیت محمد را وارونه کرد.»
رخ دیگر مردی که عاشق است
هرچند خشونتهای بارز مثل لتوکوب در زندهگی مشترک این دو نفر راه باز نکرده؛ اما گاهی خشونتهایی در درون خانه وجود دارد که هیچ وقت به چشم نمیآید؛ مانند خشونت روحی، خشونت مالی و عدم استقلال برای زن.
سه سال پس از ازدواج، دیگر زمان آن فرارسید تا محمد «مرد افغانی» باشد. میگوید، محمد رخ عوض کرد. احساس و عاطفهای برایش نمانده بود. وقتی من میخواستم لحظهای باهم بنشینیم و جدول حل کنیم ویا حداقل باهم چای بنوشیم، اما محمد رد میکرد و میگفت هرکس به کار خودش برسد. دیگر آن هوای تفریح و قدمزدنهای دو نفری را هم نداشت؛ ترجیح میداد با موبایل خودش را سرگرم کند.
نادیده گرفتن احساس و خواستهای یک زن به طور قطع میتواند منجر به گسست رابطه شود. مردم به چنین پنداری هستند که یک زوج وقتی به صورت رسمی نامهی طلاق را نوشتند از هم جدا میشوند؛ اما گسستی که در روابط زن و مرد به وجود میآید شاید سالها پیشتر از نوشتن این نامه، طلاق را جاری کند. طلاق وقتی اتفاق میافتد که یک زن و مرد هیچ وقتی از هیچ نگاهی نتوانند همدیگر را ارضا کنند؛ چه رابطهی روحی باشد، چه رابطهی جنسی.
شاید گسست رابطه فاطمه و محمد از آنزمان آغاز شد که دیگر هوا و حوصلهی باهم بودن را نداشتند. «من فکر میکنم رابطهی ما از آنوقت شکست که ما دیگر هیچ عکس دونفری نگرفتیم و هیچ وقت باهم بیرون نرفتیم تا تفریح کنیم؛ حتا یادم نمیآید آخرین باری که باهم بیرون رفتیم کی بود(؟). گاهی برای بریدن از یک رابطه آدم میخواهد تا با بررسی و حذف عکسهای باهمی، دلش را خالی کند ولی وقتی به پایان رابطه خودم با محمد فکر میکردم، عکسهای باهمی ما مال این روزها نبود، از آن روزهای باهمی که روح و وجود همدیگر را در کنار خود حس و لمس میکردیم خیلی وقتها گذشته بود.»
تحملم تمام شد و خواستم خودم را رها کنم
«من فکر میکنم تنها محمد نیست که احساس و عاطفهی یک زن برایش مهم نیست؛ بلکه اکثریت مطلق زنهای افغانستان از این ناحیه رنج میبرند و همسران شان درک شان نمیکنند. اولین باری که به بریدن از این رابطه فکر کردم، حس میکردم که دیگر تحملم تمام شده است و همان زمانی بود که پی بردم واقعن از لحاظ روحی در آن خانه ارضا نمیشوم. به همین دلیل هم اولین بار من قضیهی طلاق را پیشکش کردم.»
در جامعهی ما، رسم براین است که یک زن صبح تا شب به درس و کار بیرون از خانه مصروف باشد ولی وقتی به خانه میرسد تازه شفت دوم کارش برای غذا پختن، لباس شستن، پاک کاری و خانهداری و بچهداری آغاز میشود.
«زمانی که برای ریاست انجمن دانشجویی نامزد بودم، در دانشگاه کمپاین میکردم ولی دغدغهی من این بود که اگر شب به خانه دیر برسم چه بپزم و اگر غذا دیر پخت محمد چه واکنشی خواهد داشت. گاهی فکر میکردم اگر محمد نبود و یا محمد با من همکاری میکرد چقدر پیشرفت میکردم. اولین باری که خانه را ترک کردم هم به خاطر درک نشدن بود. حدود یک ماه از خانه رفتم بیرون و در خوابگاه زندهگی میکردم. از او خواستم که اگر میخواهد با من باشد باید شرایط مرا درک بکند ولی نه تنها بهتر نشد بلکه بدتر هم شد. با من جبهه گرفته بود؛ نه تنها در کار خانه کمک نمیکرد بلکه تاکید داشت که وظیفهی یک زن این است که باید ابتدا به کار خانه، غذا و لباس شوهرش برسد بعد بیرون برود. من اصرار داشتم که برای کارهای خانه خدمه میگیرم و نصف مصارف خانه را هم من میپردازم ولی من آشپز این خانه نیستم. اگر قرار باشد ما تا آخر عمر باهم زندهگی کنیم عیبی ندارد که یک وعده غذا شور باشد یا بینمک؛ بلکه لذت زندهگی در تفاهم است.»
تفاهم و هماندیشی نخستین وارونه شده بود
«در کجای دنیا نوشته است که زن باید آشپزی کند؟ من اصلن نیاز ندارم که تو کارگر خانه باشی.» اینها دقیقترین واژههایی است که قبل از ازدواج محمد برای فاطمه گفته است. ولی پس از ازدواج حتا وقتی فاطمه از محمد خواهش میکند «وقتی من از بیرون میآیم چه میشود تو یک پیاله چای به دستم بدهی» اما پاسخ محمد این است: «دو روز بیرون گشتی، فمینیست شدی! نه، من مَردَم. تو زنی و مسوولیت داری که باید در خانه مانده کار بکنی.» پایان یک رابطه از این مسایل هم نشأت میگیرد.
حالا فاطمه حس میکند که همه مردان به نحوی قوهی بازدارندهی زن هستند و به خاطر امور درون خانه نمیگذارند زنان در کارها و برنامههای بزرگتر شان برسند. هیچ زنی از خوشبختی فرار نمیکند؛ اگر مرد یک گام برای ساختن یک زندهگی آرام بردارد، مطمینن زن چندین گام برمیدارد.
خشونت خاموش
یکی از مشکلات عمده در زندهگی زنان که همواره نادیده گرفته میشود، مشکلات در روابط جنسی است. فاطمه و محمد بارها به روانپزشک مراجعه میکنند. روانپزشک نیز بخشی از چالشهای زندهگی شان را ناشی از روابط جنسی میخواند. «ولی این مشکل جدی گرفته نمیشد بلکه سرکوب میشد. هرچند محمد با هیچ زن دیگری رابطه نداشت و کسی بود که حال و حوصلهی این کارها را هم نداشت ولی شبیه اکثریت مردان، نسبت به همسرش، با زنان دیگری که در کنارش بود احساس راحتی میکرد. گسست رابطهی ما از آنجا نشأت گرفت که محمد بارها تعریف میکرد «فلان زن چقدر زن فعالی است، کار میکند و انسان اجتماعی است» ولی از سوی دیگر فعالیتهای اجتماعی مرا محدود میکرد. وقتی میگفتم چه میشود تو هم مرا کمک کن تا مثل آنان فعال باشم، باز میگفت: دو روز با فمینیستها رفتی…».
این زوج جوان هنوز بچه نیاورده بودند؛ چون فکر میکردند این مسوولیت باشد در محیطی که بتوانند بچه را درست تربیتاش کنند و در زمانی که شرایط زندهگی و چرخ روزگار نیز طبق آمال آنان بچرخد.
نگرش جامعه نسبت به طلاق
فاطمه در پیام جشن طلاقش نوشته است: «هر بار که با مادرم تماس میگرفتم اشک میریخت و به حرف طلاق که میرسید انگار صدایش میلرزید و این واژه را آرام و با دلهره ادا میکرد. برایش چیزی دور از تصور و بسیار ترسناک جلوه میکرد. او از این نگران بود که اگر کسی از زندهگی مشترک دخترش سوال کند، چه جوابی برای گفتن دارد؟» میگوید حتا دوستان دانشآموختهاش نیز اصرار داشتند که نیازی نیست طلاق گرفتنش را همهگانی کند. روزی که قرار بود جشن طلاق بگیرد، فردای همان روز مصاحبهی کاری داشت ولی دوستانش میگفتند اگر در مصاحبه «حالت مدنی» خود را مطلقه(جدا شده از همسر) بگویی شاید برایت مشکل به بار بیاورد.
طلاق چیزی بدی نیست؛ پایان تلخیها و آغاز رهاییست
«نظر من این است که نیازی نیست زنان این مسایل را کتمان کنند و سرپوش بگذارند. در حالی که قبل از جدایی مان، محمد به خانوادهاش گفته بود «فاطمه را طلاق دادهام» و حتا فیسبوکی هم با حالت مدنی «مجرد» برایش ساخته بود. هرچند در افغانستان، مردان ضمن تحمیل دیگر خشونتها حق طلاق را هم از صلاحیتهای خود شان میدانند ولی جدا شدن ما یک گسست دوجانبه بود؛ نه محمد مرا طلاق داد و نه من محمد را طلاق دادم بلکه در اثر از بین رفتن تفاهم از زندهگی مان از هم فاصله گرفتیم تا اینکه به کلی جدا شدیم. به تاریخ هجدهم جدی 1397 خورشیدی به صورت رسمی از همدیگر طلاق گرفتیم. حالا که محمد از کشور هم خارج رفته و دیگر اینجا نیست و من با دوستانم زندهگی میکنم، پی بردهام که طلاق چیز بدی نیست. طلاق برای زنی که از همسرش جدا میشود یک نقطه پایان بر تجربههای تلخ زندهگی است و یک آغاز نو؛ پس نباید به زن مطلقه نگاه ترحمآمیزی داشت.»
«باورم این است که طلاق هم مثل ازدواج یک امر عادی هست و فصل نو برای ادامه لحظهها. [طلاق] پلیست برای تجربه کردن روزهای خوب باقی مانده از عمر… و به زیبایی ازدواج نیاز به شکوه و جشن و شیرینی دارد. دلیلی برای پنهان کردن این اتفاق سبز نیست.»
فاطمه جشن گرفته است تا این مساله برای زنان عادی شود. زنان دیگر از طلاق ننگ نکنند بلکه طلاق را به عنوان یک مرحلهی گذار از زندهگی رنجآور برای آغاز یک صبح آزادی بپندارند. «اگر زنی دیگر از طلاق واهمه نداشته باشد و برایش بدنامی تلقی نشود من احساس میکنم به آرزویم رسیدهام.»
ازدواج گاهی یک پندار پوچ است
«ازدواج گاهی خوب است و گاهی یک پندار پوچ است. شاید جامعهی سنتی افغانستان نگذارد که شما به راحتی از کنار یک رابطه بگذرید و حتا نیش و کنایههای مردم ماندگار است مبنی بر اینکه چرا نتواستهاید رابطهی همسری تان را حفظ کنید. در حالی که یک مرد هرزمان که بخواهد قادر به شکستن این رابطه است و حق هم دارد که ازدواج مجدد کند. دست یافتن به آرامش روحی و روانی برای من مهم بود و مهمتر این است که زنان پس از این باید از کنار چنین قضایای حاشیهای راحتتر عبور کنند. جدایی به معنای آزادی هم هست، اما نه به معنای رایج آن؛ بل با این تعبیر که یک زن به اساسیترین حقوقش دست یابد. تنهایی گاهی هم نعمت است. گاهی با طلاق، نامهی پایان خدمت یک زن نوشته میشود. یک زن سالها در خانه کار و خدمت میکند ولی یک سپاس و تشکر ساده هم نمیشنود، اما گاهی بریدن از یک رابطه پایان این خدمت بیمزد و معاش است. زنان اگر در کنار هم باشند و نسبت به کسی که خودش را رها شده احساس میکند، پندار خوبی داشته باشند و از سویی هم زنان از مسایل حاشیهای گذر کنند و طلاق را «عزا» نه، بلکه «جشن» بگیرند زندهگی جدید شان بهتر خواهد بود. گسستن از یک رابطه ولو که ازدواج باشد ننگ نیست و تابو هم نباید باشد.»
