مهتاب ساحل
مثل هر صبح معمولی، از خواب بلند میشوم، پردههای اتاق را بالا میکشم تا هوای تازه تنفس کنم. بوی تلخ دود کارخانهی آهن که در نزدیکی ماست، آرزوی هوای تازه را روبروی واقعیت تلخی مینشاند. به ساعت نگاه میکنم طبق معمول دیر شده، با عجله آماده میشوم، مادر تخم مرغ خوشمزهیی پخته است. پس از صبحانه با عجله به اتاقم بر میگردم. کلید موتر را در دستکولم گذاشته، در اتاق را میبندم. مادر میگوید، ما هم با تو میرویم تا برای بچهها لباس عیدی بخریم. به اتفاق مادر و خواهر کوچکترم از خانه بیرون میشویم. انتهای شهرک امید سبز پیرمردی با بیلی در دست گویا مشغول ترمیم سرک است. مادر میگوید، هر صبح این جا که میرسی، اگر پول خرده داشتی، به این مرد بده چون نیازمند است و صدقه رفع بلاست. خواهرم خرده پولی کف دست پیرمرد میگذارد و او دعا میگوید. با لبخندی مسیر را ادامه میدهیم، گذشته از دارالامان متوجه میشوم که چراغ تیل موتر روشن است. نزدیک حوزه ششم امنیتی پولیس به تانک تیلی توقف میکنیم. پس از تیل گرفتن حرکت میکنیم، همکارم زنگ میزند که کار مهمی در دفتر برای من معطل است. میگویم چند دقیقهی دیگر میرسم. نزدیک پل سوختهایم، با قطع شدن گوشی، ناگهان احساس میکنم موتر از جا کنده شده دوباره به زمین کوبیده میشود. برای چند ثانیه موتر از کنترلم خارج میشود. گرد و خاک چنان با فشار داخل موتر را پر میکند که پیش رویم را به سختی می بینم. اطرافم را نگاه میکنم، همه جا تار و تاریک است. تکههای سنگ و خشت و چوب و … روی سرک پراکنده شدهاند. مادر دستش را از سیت عقب روی شانههایم گذاشته، تاکید دارد که نترس، آن طرف خیابان تایر موتری کفیده است. خواهرم تکرار میکند، سریعتر برو، سریعتر برو.
چهار راهی شهید مزاری رسیدهایم. مردان و زنان بیشماری پا برهنه و سر برهنه، هرکس به سمتی، کسی کودکی را در آغوش محکم گرفته کسی دست پیرزنی را… میدوند و فریاد میزنند. تصویری که از روز محشر در ذهنهای خود داریم را پیش چشمم میبینم. آژیر نفرینی رنجرها و آمبولانسها که در اینجا پیامبران مرگ و فاجعهاند، بلند میشوند. سرعتم را بیشتر میکنم. روی پل هوایی کوته سنگی میرسیم، پیام برادرم میرسد: « زندهاید؟». او هرچه سعی کرده تماس بگیرد موفق نشده، تلاش میکنم برای برادرم زنگ بزنم. دستهایم میلرزند، دندانهایم بهم فشرده شدهاند. نمیتوانم کلمات را به درستی ادا کنم. سه گوشی همراه داریم. یکی شان آنتن نمیدهد. به سختی پیام کوتاهی می نویسم: «لالاجان ما زندهایم. تیلفون کار نمیکند». مادر و خواهر پیاده میشوند تا از مسیر دیگری به خانه برگردند. من سمت دفتر کارم راه میافتم. زنگ ها پیهم شروع میشوند. برادرم عصبانیست و با بغض میگوید: «کاش مرا با دستان خودتان کشته بودید به جای این چند دقیقه که فکر کردم هرسه تان را یک جا از دست دادهایم.» فرشته دوستم، همکارم و دوستان و خواهرانم پیهم زنگ میزنند و من از زنده بودن ما اطمینان میدهم. موترهای آمبولانس لبریز از زخمیانی که از سر و صورت شان خون فواره میزنند و از درد به خود میپیچند از کنارم رد میشوند. رانندهها وحشتزده و سراسیمه میرانند. بغضم میترکد با صدای بلند فریاد میزنم خدا… خدا… لعنت به جنگ!
موترها صف کشیده و راهها مسدود است. جاده یک طرفه شده تا آمبولانسها و جنازهکشها سریعتر عبور کند. پسر خوشتیپی که پیراهن افغانی و شالگردن دارد، از موتر پیش رویم پیاده میشود. عقب موترش را با اشاره به من نشان میدهد که تصادف کردهای. پیاده میشوم، میبینم چیزی نیست، ولی پسر اصرار دارد که باید با او نزد مستری بروم و موترش را ترمیم کنم. میگویم شناسنامهیی، سندی چیزی نزدت امانت میگذارم برو ترمیم کن، من حسابش را میپردازم. قبول نمیکند. در نهایت ترافیکی پیدا میشود و به پسر میگوید، موترت خراش هم برنداشته، مردم آزاری نکن و برو که اوضاع شهر خراب است. دوباره حرکت میکنم به سمت دفتر، ولی کجاست امید، کجاست انرژی کار؟ زنده برگشتن از متن حادثهیی که بیش از دو صد و پنجاه کشته و زخمی بر جا میگذارد، دو صد و پنجاه کشته و زخمی که فقط کشته و زخمی نیستند، خواهری بودهاند، برادری بودهاند، فرزندی، پدری، مادری، معشوقی، همسری… بودهاند که سوگواران و اندوهگینان بیشماری را پشت سرشان گذاشتهاند.
۲۵۰ کشته و زخمی تنها کشته و زخمی نیستند، دانشجویی بودهاند، دانش آموزی بودهاند، نان آوری بودهاند، سربازی، داکتری، معلمی… رویاها و روایتهایی داشتهاند.
این جنازهگان هر روزه چه خلاها و نبودنهای جبران ناپذیری را برای جامعه برجا گذاشتهاند و میگذارند… به خودت که میآیی، حسی داری که نمیدانی خوشحال باشی از زنده ماندنت یا غمگین. همین قدر میدانی که باید های های گریه کنی. به حال خود و سرزمین بیصاحبت و نفرین بفرستی و تف کنی روی هرچه میز مذاکرات دروغین صلح با خونخوارترین گروههای قرن است. مذاکراتی که هر دو طرف آن دستان شان به خون خلق آلودهاست و حقیقتا نمیتوانی تفاوتی آشکاری میان شان ببینی. این مردم اند که قربانی دوجانبه میشوند و بس….
خبر این انفجار دست به دست میشود. روحیه جامعه شکسته میشود. طالب در هیأت گروه خونخوار و قدرتمندی که تمام استعدادش را در کشتن ما خلاصه کرده است، در میآید و قدرتمندتر جلوه میکند. هیچ خبری از این نیست که در همین هفتهای انفجار حدود هزار طالب در رویارویی با سربازان ما کشته شدهاند. هیچ خبری از این نیست که حدود دو صد طالب اسیر شدهاند. حدود چهار صد طالب زخمی شدهاند. این خبرها در هیچ جا پخش نمیشود که مبادا ابهت طالب در نگاه جامعه بشکند. و تو از خود میپرسی چه کسی علاقمند پنهانکردن دستاوردهای نیروهای امنیتی ما و قدرتمند جلوه دادن طالب است؟ از خود میپرسی چرا این مرگهای ارزان هیچ کسی را در هیچ گوشهای تکان نمیدهد؟ چرا هیچ کس کاری نمیکند؟ این روشنفکری افغانستان کجاست که در حدود چهل سال تاریخ نکبت ما یک تا راه پذیرفتنی و عملی برای بیرون شدن از این فاجعه و بن بست تدوین نکرده است؟ در حالی که یک تا مرگ در جایی مانند تونس به انقلابی منجر میشود، این قربانیهای ما چرا انگیزهای تدوین راهی نمیشود؟ چرا هیچ شهیدی از ما راهی ندارد که ادامه داشته باشد؟ چرا؟ چرا؟
خاطرات عروس ۱۱ ساله
قسمت دوم | بعد از «شب زفاف» تا هفت ماه با شوهرم همبستر نشدم. چون ترسیده بودم و شب زفاف برایم شبیه یک کابوس شده بود.تا آنجا که میتوانم بگویم بدترین قسمت زندگیم آن شب بود.
بیشتر بخوانید