کریمه شبرنگ
تا امروز که میخواهم به اطرافم جدیتر از قبل نگاه کنم، به خودم فکر نکرده بودم به خودی که خودش را ساده، خوشباور، کمرو و خجالتی میداند. صفتهای که به شدت ازشان متنفرم.;
پیش از وارد شدن به دانشگاه، همه چیز برایم صداقت و پاکیزگیِ به وسعت یک روستا داشت، زندگی خلاصهی آفتاب صبحگاهی بود که از میان شاخچههای درختان تا شیشهی اتاق خواب جولان داشت. به سادگی آبزدن روی حویلی و جاروب کشیدن و بعد نشستن و لذت بردن از بوی خاک، حالا که چند دهه با این خاطره فاصله دارم و همچنان فرسنگها از آن خاک دور، دلم شور میزند. چشمهایم خیره میشوند و به روزهای رفته و حوادثِ که کاملن جا عوض کردهاند، خوبیها به بدیها، پاکیها به پلشتیها، آدمهای خوشباور و ساده دل به آدمهای وحشی و درنده… عبور تلخ آدمها!
خاک تنها چیزیست که باید بیدریغ داشته باشی و باید بیدریغ و بیتوقع دوستش بداری؛ اما حالا چنین نیست! همه چیز فرق میکند، حالا با درخشش آفتاب بیدار نمیشوم و از بوی خاکِ آبزده لذت نمیبرم، عصرها زحمت پاک کردن شیشه چراغها را نمیکشم. دیگر ترفندهای مادر که همهی ما را قطار سرجاهای مان میانداخت و میگفت: دَستکهای (ستونهای) چت را حساب کنید تا برگردم؛ اما وقتی کارش تمام میشد و میآمد در جهان خواب فرورفته بودیم، چقدر از این روزها فاصله دارم! دیگر نه ستون و تیرکیست و نه کودکان امروز به این بهانهها قانع.
مادرم برای شستن لباسها چند تا تشت نمیگذارد، خواهرم برای اتو کشیدن لباسها دستانش را با ذغال سیاه نمیکند، دیگر حویلی ما یک جریب زمین با چند اتاق، بَرَنده، سردآبه و آشپزخانهی جدا و آنطرف ساختمان نیست… حالا همه چیز تغییر کرده، ما خلاصه شدهایم در دنیا کوچک خانههای کوچک، روابط کوچک و خوشحالیم که آدمهای پیشرفته و شیکی هستیم!
امروز وقت به این چیزها در درون و ذهن خود فرو میروم، تعجب نکردم؛ اما دلم یک زره شد، برای دورههای به دشت در حال عبور آدمها… زندگی مثل مرگ روراست و یک دنده است، هرچه دلش خواست را بر ما روا میدارد.
بیهیچ شور و شوقی امتحان کانکور دادم و ادبیات انتخاب کردم. کامیاب هم شدم، چند سالی دانشگاه رفتم، نه در ظاهر شاگرد صنف اول بودم و نه در درسخواندن؛ اما تلاش میکردم کتاب بخوانم و از چاهی که خودم را انداخته بودم، بیرون بکشم و نهایتن تمام کردم. شدم آدم امروزی که گاه با نوشتن، گاه خواندن و گاهی با نفهمی تمام روزگار سپری میکنم.
هرچند هیچگاهی زندگی را سخت نگرفتهام و به همه زنان که میشناسم و میبینم تنها حرفم این بوده که در زندگی غیر از خوشبختی چیزی دیگری راحت گیرشان نمیآید و این دست خودم آدمهاست. به ویژه خود زنان. به باور من فقط زنان قدرت به آتش کشیدن یک زندگی را دارند و همینطور قدرت شاد کردن و شاد زیستن آن را. پس انتخاب دست خودماست.
خاطرات عروس 11 ساله
قسمت اول | روزی که عروس شدم هنوز به بلوغ نرسیده بودم. پوشیدن پیراهن «خال سفید» و چادر سبز گلدار مرا از بقیه متفاوت نشان میداد، به همین خاطر حس غرور داشتم و خود را از همه برتر...
بیشتر بخوانید