نیلوفر الحان اکبری
اینجا شهر آتش و نابودیست؛ سرزمین بیباوری و دلواپسیها، هنگام طلوع آفتاب زمانیکه سر از بالین خواب بلند نموده و با هزار امید و امیال روز را آغاز کرده و به مسیر تلاش گام بر میداریم، موانع از هر طرف مانند؛ قلهی آهنین بر سر راه مان سبز میشود. اما زندگی از ما میخواهد تا استوار بیایستیم و برای آیندهی روشنِ نسلهای میهن خویش محکم و هدفمند رزمیدن را فرا گیریم. صبح نسبتن گرم تابستانی بود و با خوشحالی و هدف خاص همه یکی پی دیگری وارد دانشگاه کابل میشدیم. حدودن ساعت هفت صبح از دروازه جنوبی که جغد پلیدِ نابودی بالهایش را گشوده بود، وارد محوطه دانشگاه گردیدم؛ بابت دو مورد خیلی خرسند بودم؛ اول اینکه سپری نموده آزمونِکه از دیر زمان انتظار اشتراک در آن را داشتم و دوم همصنفان خود را بعد از چند سال از نزدیک میدیدم. در ذهنم درگیر همین دو مورد بودم و به یاد دورههای تحصیل اطراف و مسیر راه ورودی و فضای دانشگاه را نگاه میکردم، در ضمن گاهگاهی به دورترها نگاه میکردم، شاید آشنایان را دریابم. دفعتن متوجه دو تن از همصنفیهای خود شدم و با دیدن همدیگر به احوال پرسی شدیم که ناگهان صدایی شدید و دردناک به گوش رسید و فضایی صحبت دوستانهی ما را که بعد از مدتهای دیر میسر شده بود، برهم زد. ما تقریبن پنج دقیقه فاصله داشتیم از محل رویداد؛ احساس کردم بالون گاز در کنار گوشم انفجار کرده است، به یکدیگر نگاه کردیم همه جا آشفتگی و همه پریشان بودند، خود را در عقبِ تنهی درختان بزرگ پنهان کردیم تا بدانیم چه اتفاقی افتاده و چاره کار در کجاست؟
ناله و فریاد خانم جوانی توجهام را بهخود جلب کرد که با لهجه هراتی صحبت میکرد «مرا شوهرم تا دانشگاه همراهی کرد ولی نسبت نداشتن اجازه ورود بیرون در ایستاده و خدا میداند چه اتفاق برایش افتادهاست» دلداری در آن وقت کاری سخت و دشوار بود که انسان نمیتواند تصور کند. با درنظرداشت قوانین امتحان، وسایل الکترونیکی و تیلیفون برای امتحان دهنده مجاز نبود و محصلان نمیتوانستند با اقارب و خانوادههای شان که در بیرون دانشگاه و خانه بودند، احوال خیریت خود را بدهند. من که هنوز تلاش میکردم خانم را آرام کنم، یک هم صنفیام از مسوولان موجود در ساحه تیلیفون او را خواست و شماره شوهر خانم را دایر نمود، منتظر بودیم پیام مثبت باشد و این چنین شد، شوهرش سالم بود؛ اما خانم همچنان ناآرام و نمیخواست که در امتحان شرکت کند و تصمیم داشت دوباره همان لحظه به طرف هرات حرکت کند و آرزوهایش را نا تمام با خود ببرد. اما با تلاشهای ما، ضمن اینکه وضعیت آشفتهای داشت، قانع شد تا در امتحان شرکت کند. تصور کنید با وحشت ایجاد شده چی میتوانستیم، فضای مملو از ترس و خفقان بود، جوانان با لباسها و سر و صورت خونآلود به طرف مخالف انفجار در حرکت بودند و همه جا را سراسیمگی گرفته بود. جوانانکه آسیب ندیدند خوش جانس بودند، ولی دهها جوان که از ولایات و مرکز آمده بودند، درب وردی دانشگاه صف بسته بودند تا به امتحان شرکت کنند، برای همیش خاموش شدند و شماری هم زخمی گردیدند. کسبهکاران که در پشت در نزدیکی دروازه دانشگاه مصروف پیدا کردن لقمه نانی بودند نیز طعمه این انفجار شد. انفجار که ریشه در جنگ قدرت میان گروههای دارد که همیشه فضای زندگی را بر دیگران تار و ناهنجار ساخته است. آنروز گذشت، چرخ روزگار همچنان به پیش حرکت میکند، اما چه جوانان و خانوادههای بودند که داغ پر پر شدن گلهای دستپرورده خود را بر سینه حمل میکنند و آنروز اشک بر چشم شان خشکید. این روزها که گفتوگوهای صلح جریان دارد و ظاهرن، طرفهای گفتوگو کننده با هم به توافقاتی رسیدهاند، خواستم این خاطره را بنویسم تا تصویر همان فرصت را بکنم که فقط پنج دقیقه مرگ و زندگی را در خود جا داده بود و چقدر پنجدقیقههای وجود دارد که مرگبارترین بستر برای انسانهای این جغرافیا میشود و پنج دقیقههای که فاصله میان مرگ و زندگی را رقم میزند میشود خوششانسی. زندگی اتفاق بزرگیست که در این شورهزار جهنمی که مرگ از هر طرف دهن باز کردهاست، با صد ترس و امید ادامه دارد. برای پایان جنگ و تأمین صلح، یک دنیا آرزو کردم و این خاطره را نوشتم.
خاطرات عروس ۱۱ ساله
قسمت دوم | بعد از «شب زفاف» تا هفت ماه با شوهرم همبستر نشدم. چون ترسیده بودم و شب زفاف برایم شبیه یک کابوس شده بود.تا آنجا که میتوانم بگویم بدترین قسمت زندگیم آن شب بود.
بیشتر بخوانید