نویسنده: بشیر عاصی
در آخرین شب ماه دلو فصل زمستان در یک شب برفی در شهر کابل کوچه مکروریان ۳ دختری در آغوش خانوادهای فقیر که حقوق ماهوارش نزدیک به ۴۰۰۰ افغانی بوده، متولد میشود. مادرش برعکس پدرش از متولدشدن او چون دختر بوده احساس خجلت و شرمندهگی میکردهاست. این خانواده به دلیل فقر و تنگدستی در تهکوی خانهی میزیسته که از جبر زمانه و بیچارگی روزگار شب را صبح میکرده و صبح را شب. دختر سوم خانواده برعکس دختر اول و دوم که به دلیل گیرودارهای زندهگی و فقر و درماندگی مرده به دنیا آمده بود، سالم متولد میشود. بعد از هفت سال دختری با ۵ کیلو و ۳۰۰ گرام وزن در زایشگاه تولد میشود که این نوزاد با این وزن تعجب خانم پرستار را بر میانگیزد که میگوید «وای کاش این دختر پسر میبود» مادر کودک تا قبل از شنیدن صدای پرستار که فکر میکرد طفلاش حتمن پسر است برای سومین بار حس ناامید در رگهایش جاری شده و از اینکه برای سومینبار دختر زاییده در برابر شوهرش احساس خجلت و درماندگی برایش دست میدهد. مادر کودک بیآنکه پلکی روی پلک بگذارد، تمام شب را بیدار سحر میکند و فردا رأس ساعت ۹ قبل از ظهر که هوا ابرآلود و دلگیر بوده تمام اثاثیهاش را از بیمارستان جمع میکند و میخواهد دخترش را در بیمارستان تنها رها کند. همسرش که در وزارت معارف آن زمان کار میکرده دوان-دوان از وظیفهاش به بیمارستان میرود و نوزاد دخترش را محکم در آغوش میگیرد و با همسرش -که از دختر آوردن در برابر او خجل است- میخواهد با دختر نوزادش یکجا به خانه بر میگردد. بعد از رسیدن آنها به خانه پدر ناراحتی و درماندگی همسرش را بعد از متولد شدن سومین دختر در خانهاش میبیند به همکارش «اناهیتا راتبزاد» که یکی از فعالان حقوق زن و کارمند بلندپایه در وزارت معارف آن وقت بوده تماس میگیرد و از ناراحتی و نپذیرفتن دختر تازه متولد شدهاش توسط همسرش چند کلامی حرف میزند. خانم راتبزاد بعد از آن برای دختر که تا آن وقت هیچ نامی برایش انتخاب نشده بود اسم «ویدا» بر میگزیند و از پدرش میخواهد که خود برای ویدا هم پدری کند و هم مادری. بعد از چندین سال رنگ که از صورت مادر ویدا به خاطر سه اولاد دختر پریده بود با به دیناآمدن اولاد پسر به رخسارش باز میگردد. او بعد از چندین سال صاحب سه فرزند پسر میشود که این رویداد خوش از نظر او فرصت پذیرفتن ویدا به عنوان فرزند دختر را برای او به ارمغان میآورد. در این فاصله تنهایی بیآنکه دست مادری بر سر ویدا کشیده شود او به تنهازیستن عادت میکند که این تنهایی او را بیشتر دختر متکی به خودش به بار میآورد تا دختر وابسته و دستدراز نزد خانواده. او ازین فاصله چند ساله با مادرش به عنوان یک فرصت برای آزادبودن و در آزادی زیستن یاد میکند. ویدا ازین فاصله به عنوان فرصت خودباوری یاد میکند و اینکه اگر روزی کسی نباشد چه خواهد توانست یاد میکند. این فاصله چند ساله ویدا را روی پاهای خودش ایستاده کرد که میشود از او به عنوان خانمی که در یک وقت میتواند چندین کار را انجام دهد یاد کرد. ویدا تنها زندگی میکند به تنهایی کوچکشی میکند و در تنهایی سفر میرود. خودش برای دو فرزندش هم پدری میکند و هم مادری. او از تمامی اتفاقها تنها زیستناش در کودکی به عنوان حاشیههای پربار یاد میکند که اگر تنها نمیبود قطعن به همهای اینها دست پیدا نمیکرد. ویدا صنف سوم مکتب شد. در این صنف به راز شعر گفتناش پی برد. او از جنگهای که در این سن در برابر چشمهایش میدیده شعر میسراییده. از اتفاقهای تلخ و وحشتناک که مادرش از آنها یاد میکرده، از فقر و بیچارگی، از تیکه تیکه شدن همسنهایاش به اثر انفجارها در جنگ مجاهدان با روسها، ازینکه مادرش ساعتها در صف توزیع یک قرص نان منتظر میمانده، از لتوکوب شدن مادرش در آن صف شعر میگفته است. ویدای ده ساله به دلیل جنگهای خانمانسوز هیچ وقتی برای کودکیکردن نداشته، او نتوانسته گُدی در بغلاش بگیرد و در کنج حویلی خانهاش با آن بازی کند. ویدا در برابر پنجریه خانهاش ۱۳ پسر که در کوچه فوتبال بازی میکرده را دیده که در یک لحظه با شلیک راکت به خاک و خون افتاده. مرگ ۱۳ کودک در یک چشم بهم زدن! در جنگهای مجاهدان با روسها صدای راکت و مرمی و هاوان از هر سو بلند بوده و ویدا با خانوادهاش از ترس اینکه راکت یا هاوانی به خانهاش برخورد کند از ساعت ۵ صبح تا هشت شب به تهکوی خانه میرفتهاند. ویدا از همبازیاش که به اثر اصابت هاوان در کوچه کشته شد قصه میکند، او میگوید: همبازیاش با لجاجتهای کودکانه از مادرش اجازه خواست که به بیرون از تهکوی به بازی کردن برود. بعد از گذشت نزدیک به نیمساعت همبازی او با شکم خونپُر به خانه برمیگردد و مادرش با اعصبانیت که چرا او برای بیرون رفتن بیش از حد اصرار کرد به سراغش به قصد توبیخ میرود که در این فاصلهی اندک، تن دخترش به دو نیم شده، رودههایش از لای انگشتهایش به زمین افتاده و جان میدهد. جنگهای کابل ویدا و خانوادهاش را مجبور میکند تا مکروریان ۳ را به قصد افشار کابل ترک کند که در آنجا با خانمی که به نام «آبه لیلی» که در زیر زیارت «پیر لنگ» زندهگی میکرده همسایه میشود. «آبه لیلی» با تنها دخترش در یک چهارچوب که از گِل و چوب برای خود و تنها دخترش اتاقی ساخته بود، زندگی میکرد. ویدا و همبازیهایش به دلیل ظاهر غیرمعمول که «آبه لیلی» داشته از او میترسیدند. «آبه لیلی» با موهای شبیه پر کلاغ سیاه، چشمهای درشت ولی زیبا، صورت، دست و گردناش را صبح هنگام برخلاف دیگران با سیاهی تهی دیگ و چایجوش سیاه میکرده. آبه لیلی از تمام زندگی یک چایجوش و یک آبدان فرسوده داشت. روزها در کوچه کتانبافی افشار که در یک دستاش خریطه برای جمعکردن کچالو و پیاز از خانههای مردم داشته و در دست دیگرش سنگ کلانی میگرفته که اگر کسی به او مزاحمت میکرد با آن سنگ از خودش دفاع بتواند. اهالی منطقهی افشار آبه لیلی را به خاطر ظاهر غیرمعمول و منزوی بودناش زن دیوانه میپنداشته. آبه لیلی دختری داشت به نام «لیلی» که او برعکس مادرش زیبا نبود، دختر شوخ بود با موهای ژولیده و اندام چاق. ویدا و خواهرش همهروزه در کوه برای جمعآوری گیاههان کوهی میرفت. مادر ویدا از گیاههان کوهی داروهای یونانی برای پیچش و اسهال میساخت که در آنجا روزی با لیلی روبهرو میشود و بعد از آنکه جمعآوری گیاه توجه لیلی را به خودش جلب میکند، از مادرش میخواهد با ویدا و خواهرش به کوه برای گیاه جمعکردن برود. لیلی، ویدا و خواهرش در حال جمعآوری گیاههان کوهی و زمزمههای کودکانه بودند که صدای شلیک مرمی و توپ و تانک را میشنوند، جیغ میزنند و از کوه به سوی خانه فرار میکنند. بعد از شلیک مرمی و هاوان در کوه مادر ویدا کودکهای قد و نیم قدش را از کوه رفتن منع میکند. شب میشود و ویدا با ترس که از روز با خودش داشته زود به خواب میرود، فردای آن شب در یک روز که آفتاب به نیمههای آسمان میدرخشیده صدای دلخراش هاوان که در کوچه اصابت میکند و به اثر آن جان آبه لیلی که در کوچه مشغول جمعآوری کچالو و پیاز از اهالی آن منطقه بوده را میگیرد. بعد از آن لیلی در کوچهها تنها و بی مادر میشود که بعد از چند سال خانمی لیلی را به فرزندی برای خودش بر میدارد. مادر ویدا بعد از چند سال دلیل که آبه لیلی صورتش را سیاه میکرده و در انزوا میزیسته تجاوز یکی از مجاهدان آن وقت بر او بوده که در نتیجه آن لیلی به دنیا آمده بوده.
رفته-رفته ویدا بزرگتر میشود و جنگهای داخلی هم طاقتفرساتر و وحشتناکتر. مجاهدان دروازههای مکاتب را میبندد. ویدا اولین اخطار که در برابر آزادزیستن میشنود در مورد لباسهای مکتباش بوده. مادر ویدا از پارچهی که در خانهاش داشته برای دخترش لباس مکتب آماده کرده که وقتی با آن لباس به سوی مکتب میرود در راه با دو مرد بلندهیکل، چشمهای سرمهدار و پیراهن و تنبان دراز که به تن داشته روبهرو میشود که با دیدن آنها ترس تمام وجود ویدا را فرا میگیرد. ویدا ۷ یا ۸ ساله بوده اما برخوردها و شخصیتاش شبیه آدمهای ۱۷-۱۸ ساله بوده که قشنگ میفهمیده در بیرون از خانه چگونه از خودش مراقبت کند. در مسیر راه چگونه سر به زیر راه برود تا چشم کسی به او نیفتد و رویه و برخوردش با بیگانهها و آدمهای با ظاهر شلخته و چشمهای سرمهدار و تازیانه به دست چگونه باشد تا اسیر شهوات و در دام خودخواهیهای آنها نیفتد.
مردهای موترسایکل سوار بعد از دیدن ویدا او را نزد خود صدازده و بعد از لحظهای برانداز به او میگوید: «دختر جان همهای لباسهایت خوب است فقط یک چادر بپوش و ساقهایت را هم فردا نپوشی.» ویدا از ترس آن مردها به خانه برمیگردد و از مادرش میخواهد تا به او تنبان آزاد و چادر بدهد تا به مکتب رفته بتواند. ویدا به یاد میآورد که آن روز اولین تبعید در برابر دموکراسی را از زبان یک مرد میشنود که او را به پوشیدن حجاب اجباری مجبور کرد. ویدا بعد از آن روز از چادر به عنوان حجاب اجباری زنان تا امروز یاد میکند.
رفته-رفته مکاتب که دختران و پسران در آنها درس میخواندند به اثر جنگهای داخلی آتشزده شد، چون باور داشتند که هر آنچه از روسها در وطن باشد استفاده از آن حرام است و میباید سوزانده شود. فصل زمستان با گرمی و آتش جنگ سپری شد، بهار آمد و ویدا وقتی به مکتباش بازگشت برعکس گذشته مکتباش را در میان دود که از سوخت چوکیها و چوبهای سقف دیوار باقی مانده بود بازیافت. بعد از آن همه ویرانی دانشآموزان که قبلن در صنف درسی روی چوکی درس میخواندند بعد از آن صنفهای درسی در زیر خیمهها و با توشکچههای که دانشآموزان از خانه با خود میبردند جا خوش کرد. ویدا بقیه سالهای مکتباش را در زیر خیمه درس خواند. او به یاد دارد در لیسه فردوسی واقع مکروریان سوم در یکی از روزهای درسی که باران میبارید و معلماش با تباشیر بر روی تخته پرسشهای امتحان را مینوشت میگوید: هوا سرد بود و دستهای معلماش به دلیل سردی هوا کرخت شده بود و اگر یادداشتی بر روی تخته مینوشت باران آن را میشست او و همصنفیهایش نمیتوانستند یادداشتبرداری کنند. معلم از سردی زیاد دستهایش را با بخار دهانش گرم میکرد و یادداشتهایش را با زغال که چند لحظه دیرتر دوام میآورد بر روی دیوار مینوشت. ویدا نزدیک به ده سال مکتباش را در زمین مرطوب، صنفهای غیرمعیاری درس خواند که به اثر آن برای سالهای طولانی دچار رماتیزم و دردهای مفاصل شد.
ویدا در یک شب سیاه و تاریک که گواهی از وقوع یک رویداد شوم میداد به خواب رفت. فردای آن صبح وقتی بلند شد کابل را که به دست طالبان سقوط کرده بود، دید. همهجا را بیرقهای سفیدرنگ گرفته بود. در زیر هر بلاک تانکهای طالبان با بلندگو سه جمله را به کرات صدا میکردند که خانمها از خانه بیرون نشوند. حجاب مناسب بپوشند و مکاتب تا امر ثانی بسته است و این سه دستور تا ده روز در زیر بلاکها مرتب فریاد زده شد و در مورد مردان صدا میزدند که باید ریش بگذارند، پیراهن و تنبان بپوشند و به جز مسجد و مدرسه در جای دیگری رفته نمیتوانند. زنان در بیرون از خانه کار نمیتوانند و اگر میخواهند بیرون بروند بدون محرم شرعی اجازه ندارند. ویدا بعد از آن همه وحشت و ترس که برایش دست داده بود شب تا صبح گریست و دوستاش که نامش درخشانده از ولایت لغمان بود برایش آب میداد و ویدا را دلآسایی میکرد. ویدا بعد از آن شب دنبال راههای برای مبارزه و جنگیدن با وضعیت حاکم آن زمان برآمد.
ویدا برای دوستاناش کتاب میبرد، ویدا بیشتر از قبل به بیرون میرفت، ویدا شبنامه و کاریکاتور رسم میکرد. طالبان بیآنکه تصور میتوانستند در پس کاریکاتورها و شبنامهها دست یک دختر ۱۰ ساله است دنبال مرد کاریکاتوریست میگشتند تا او را پیدا و مجازات کنند. ویدا در این دوره که دروازههای مکاتب توسط طالبان بسته شده بود به یادگیری خیاطی و گلیم و تنورکردن پرداخت. ویدا رفتهرفته خیاط ماهر شد و پارچههای که از مندوی کابل به خانهاش میبرد در ازای دوخت هر جوره لباس که از شب تا صبح میدوخت، مبلغ ۳۰ افغانی آن زمان دستمزد دریافت میکرد. ویدا با آن پول برایش کتاب که در خوراکهفروشیهای آن زمان فروخته میشد خریداری میکرد. او با کتاب امشب دختری میمیرد، جاسوسه چشمآبی، کلیدر و رمانهای زیادی از نویسندگان روسی آشنا شد. ویدا در این فرصت دوبار قرآن را به صورت کامل خواند. با کتابهای کافکا، صادق هدایت و علی شریعتی تماس برقرار کرد که در این میان متوجه میشود که به اثر کتابخوانی زیاد و پراکنده دچار انحطاط فکری شده که به کمک و راهنماییهای پدرش به کتابخوانی به صورت معیاری پرداخت. ویدا با توجه به گفتههای پدرش به کتابهای فلسفی رو آورد، او با دنیای صوفی، قرارداد اجتماعی از روسو، کتاب جمهوری افلاطون آشنا شد.
ویدا از دورهی حاکمیت طالبان و از زندانیشدن خود و همدورههایش در خانه فرصتی برای کتابخواندن یاد میکند که به اثر آن ذهناش از چراهای بیجواب در مورد زنان پر شد. در آخرین سال دورهی حاکمیت طالبان ویدا به یاد دارد در بلاک که زندگی میکرده در یک شب دهها دختر زیباروی توسط طالبان اسیر شدند و هیچ خبری از آنها نشد. در این میان طالبی با پیراهن تنبان سفید، تسبیح دراز که در دست داشت هر لحظه با لولاندن دانههای تسبیح و نام گرفتن اسمهای خداوند عاشق ویدا میشود و اصرار میکرده تا ویدا به نکاح با او رضایت بدهد و پیوندش با ویدا به صورت شرعی شکل بگیرد. ویدا برعکس آن ده دختر که از بلاکاش سر به نیست شد و به جاهای نامعلوم برده شد یک سال در برابر طالب مقاومت کرد که بعد از بازگشت از آمریکا در سال ۲۰۰۰ نامزدیاش را با آن طالب فسخ کرد.
بعد از حمله طالبان به برج آمریکا و آمدن نیروهای خارجی به افغانستان حکومت طالبان سقوط میکند و ویدا فردای آن روز با سر بدون چادری در کوچه خانهاش چندین بار میدود و خودش را به مثابه یک زندانی که بعد از چندین سال اسارت از زندان رها شده مییابد. ویدا از کوچه لیلی مجنون که در مکروریان ۳ بوده میگوید. در دورهی طالبان دختر-پسرهای عاشق همدیگر را در آن کوچه میدیدند و چون چادری به سر داشتند، همدیگر را از طریق کفش و دست-که از زیر چادری نشان میدادند میشناختند. در روز سقوط طالبان از هر در و پنجره صدای موسیقی بلند بود. همه در شور و شوقی عجیبی غرق بودند. پنجرهها باز بود و پخش کنندههای موسیقی بلند. فیلمخانهها باز شده بود. مردم به تماشای فیلمهای که از ترس طالبان در خانههای شان پنهان کرده بود پرداختند. پسران راهی گیمخانهها شد. رقص و پایکوبی بود و در یک جمله تمام افغانستان، از چنگ طالب که خودش را صاحب عام و تام این ملک فکر میکردند آزاد شدند و آهنگ شادی سر میدادند.
بعد از سقوط طالبان لایحهای تصویب شد که دختران و پسران در صورت داشتن توانایی بالا میتوانند چند صنف را در یک زمان امتحان بدهند. ویدا چون در دورهی طالبان هم در خانه مطالعه کرده بود و هم درسهای خانگی-پنهانی فرا گرفته بود، توانست با نمرهی بالا در صنف دوازدهم قبول شود. ویدا با توانایی منحصر به فردش توانست به عنوان دانشآموز ممتاز توسط آقای یونس قانونی وزیر معارف آن وقت به سفر کوتاهمدت علمی-تفریحی در آمریکا معرفی شود. ویدا آمریکا رفت و بعد از یکماه که دوباره به کابل برگشت نامزدیاش را با طالب که به نکاح اجباری او درآمده بود فسخ کرد. پس از آن ویدا در کابل امتحان کانکور داد و در دانشکدهی اقتصاد دانشگاه کابل کامیاب شد. او با یک جماعت فعال که همدورهی دانشگاهاش بود دست به از بین بردن بنیادگرایی از سطح دانشگاه زدند.
ویدا و همکاراناش با اقدامات جدی و فراگیر در سایهی ترس و حتا سنگسار تلاش داشتند تا دست دانشکدهی شرعیات از دامان سایر دانشکدهها را کوتاه کند. ویدا از هم دورههای نسل خودش به نام طالبان نیکتایی پوش یاد میکند که دارای ایدیولوژی واحد نیستند. او میگوید: همدورههایش در دورهی طالبان پیراهن تنبان سفید و شلاق در دست داشتند و در دورهی پساطالبان کراوات در گردن و دنبال پروژههای نانیابی میگردند. ویدا در چنین شرایطی به یک مرد باورکرده و با او ازدواج میکند که این ازدواج فاز جدید از یک جنگ و دعوا در خانهی مشترکاش را کلید میزند. ویدا میگوید: اگر او امروز دیدگاهها و حرفهای منحصر به خودش را دارد و اگر اینکه سختتر از هر زمانی در برابر قانونهای مردسالارانه افغانستان، در برابر سیاستمدار و در برابر بنیادگرایی ایستاده، به دلیل داشتن منطق قویاش است. ویدا در ادارههای دولتی ناماش در فهرست سیاه است و با ممنوعیت شغلی مواجه است. او از قانون مردسالارانهای که برای زنان هیچ حقی قایل نیست، شاکی است.
بعد از آمدن نیروهای خارجی در افغانستان و سقوط رژیم طالبان اولین مجله کودک که رضا دقتی مدیر مسؤولاش بود، ویدا در آن شعر مینوشت. اولین عکس و مصاحبه که از ویدا در نشریه نشر شد، مجله «کمان رستم» بود. ویدا از ایام کودکی بیآنکه متوجه شود شعر میگفت. او در برابر آیینه، حافظ و بیدل دکلمه میکرد که آن باعث شاعر شدن او شد. ویدا در شبکهی تلویزیونی آیینه در یکی از برنامههای کودکانه مجری شد. ویدا کار با رسانه را به صورت رسمی در صنف دوم دانشگاه سال ۲۰۰۴ آغاز کرد. او بعد از آن در تلویزیون آریانا کارمند شد که به دلیل فشارهای زیاد از جانب خانواده و اجتماع اولین کار رسانهای، تصویریاش را با مجریشدن در برنامه اسلامی «چراغ هدایت» شروع کرد.
پس از آن یکی از اعضای لشکر طیبه که برنامه چراغ هدایت ویداساغری را همیشه دنبال میکرده، دلباختهاش میشود بعد از چندین سال تعقیب و پرسوجو موفق به ملاقات ویدا در کافه سمپل در پل سرخ شده و با او حرف میزند. بعد از آن ویدا در یک برنامه تفریحی-آموزشی دیگر در تلویزیون آریانا که مسؤول برنامهی آموزش انگلیسی Let`s learn together guys ویژهی نوجوانان بود، مجری میشود. به تعقیب آن برنامه ویدا که سال سوم دانشگاه و مسؤول اجرای برنامه بوی ماه برای یک سالونیم در تلویزیون آریانا بوده، ازدواج میکند و به زبان خودش برای نزدیک به پنج سال در زندان طلایی که دیوارهایش با قیمتیترین سنگها تزیین و آهنسلولیاش از طلا ساخته شده بود، زندانی میشود که شب و روزش با لتوکوب، توهین و بهدور از آرامش میگذشته است.
ویدا بعد از چند سال سختی و به دنیا آوردن دو فرزند اجباری و تحمل خشونتهای خانوادگی برای چندین سال افسرده میشود و در نتیجهی آن به زندگی مشترکاش پایان میدهد که جزییات کامل این سفر تلخ زندگیاش را در کتاب «دوست دختر» به تفصیل خواهد نوشت. ویدا در ۲۵ سالگی عمرش که دو کودک به همراه داشت با موهای سفید خانهای که در هرات نامش زندان طلایی گذاشته بود را ترک میکند و به کابل برمیگردد.
ویدا بعد از بازگشتاش به کابل به سوی دروازهی شبکه آریانا که در جوانی با موهای سیاه و صورت زیبا ترک کرده بود، با ۳۰ کیلو اضافهوزن و موهای سفید باز گشت. در اولین دیدار همکاراناش او را به دلیل ظاهر پژمرده بجا نمیآورد و بعد از آن که ویدا خودش را معرفی میکند، همکاراناش ازینکه او چقدر تغییر کرده شاک میشوند و در چشمهایشان اشک حلقه میزند. ویدا بعد از آنکه در اتاق مخصوص مهمانان بدرقه میشود همکاران او به رییس شبکه آریانا آقای انجینر بیات از برگشت ویدا خبر میدهد که او در جواب از کارمندان شبکه میخواهد برای ویدا هر آنچه نیاز است در اختیار اش بگذارد. ویدا بعد از آن از آمر استخدام میخواهد که برایش ۶۰۰ دالر حقوق ماهوار تعریف کند تا ۳۰۰ دالر آن را صرف کرایه خانه و با ۳۰۰ دیگر آن با دو کودک قد و نیمقد و کوهی از فشارهای روانی و تنهایی که بر شانههایش بار است، صرف معیشت روزانهاش کند. ویدا کار دوبارهاش را اولن با اجرای برنامهی سیاسی شروع میکند که بعد از یک دورهی کوتاه به دلیل یک سری دلایل از پیشبردن آن برنامه دست کشیده و به آغاز فصل دوم برنامهی بوی ماه میپردازد.
ویدا به برهنهزبانی شهره است طوریکه انبوه از واکنشها را با یک سرک کشیدن به پُستهای فسبوکیاش میشود دید، اما چرایی برهنهزبانی او در چیست؟ زبان ویدا بعد از یک زمان مشخص که همسرش او را «فاحشه» صدا میزد، برهنه شد. برهنهزبانی ویدا بعد از آنکه در برابر فاحشه گفتن شوهرش که او در جواب آن، از کلمه مترداف نوع مردانه آن استفاده کرد کلید خورد. بعد از آن حیای او در برابر تجاوز لفظی شکسته شد که دیگر هر کسی به ویدا فحش داده با همان فحش و در همان وزن فحش شنیدهاست. ویدا نزدیک به ۱۰ سال میگذرد که فحش میدهد و به فحش دادن بعد از آنکه متوجه میشود جوهر شعر، طنز و ادبیات افغانستانی با عضو/اعضای بدن زن عجین شده به صورت سیستماتیک پرداختهاست. ویدا بعد از چندین سال مبارزه در برابر فحش جنسی میگوید که شبیه عسکر خستهای شده است که سنگرهای محکم که از توپ و تانک از جنس فحش جنسی توسط مردان ساخته شده بود را شکسته و فتح کرده است. او میگوید که دیگر زنان از فحش دادن مردان نمیترسند، چون بدن شان را دوست دارند.
ویدا به زبان خودش اذعان میکند که از آوان تولد امنیت روانی پدرش را ربوده و با خندیدنهای بلندش، سفرهای تنهایی، طلاق گرفتن، برهنهزبانی و در تنهایی زیستن برای پدرش دردسر بوده تا اولاد بختآور. این همه رنج که پدر از دست دخترش کشیده را ویدا بعد از آن که خود مادر دو فرزند میشود، خوبتر و بهتر درک میکند. او میگوید: هر پدر و مادر دوست دارد که فرزندش در نزدیکترین فاصله با آنها غذا بخورد، کار کند و به شب و روز زندگیاش بپردازد، اما ویدا به دور از پدر و مادر و زیستن در تنهایی مطلق امان راحت زندگی کردن از پدرش را ربوده است. ویدا در تنهایی کامل با خودش زندگی میکند. او در خانهاش از سر شب تا صبح تنهاست، در هنگام قهوه نوشیدن تنهاست، وقتی کتاب میخواند تنهاست، در تنهایی مینویسد، در تنهایی میرقصد و گهگداری در تنهایی برهنه میشود و از زیباییهای خودش در برابر آیینه حرف میزند و در نهایت ویدا خودش را به یک مرد شترسوار تشبیه میکند که آن مرد چندین تپه از همقافلههایش پیش افتاده و در کویر خشک تنهایی با خودش حرف میزند که اگر روزی قافله به او برسد با اسکلیت و چشمهای که پرندهها آنها را خورده مواجه خواهند شد.
زنی بهخاطر پسرش، شوهر بیاحساس و بیمسئولیتش را تحمل میکند
هفت سال قبل، پدر لیلا میخواست رئيس شورای علما در منطقۀ خود شود، برای اینکار رأی بیشتری نیاز داشت و فقط به ریاست فکر میکرد. عزم خود را جزم کرده بود که از هر طریقی...
بیشتر بخوانید