هدا خموش
میبینیم که چقدر به آغوش هم محتاج هستیم! به دست بوسی هم، به مهربانی هم، به باهمیهای که لحظهای را سبزتر از بهار و گواراتر از دریاها میکرد. لبخندها وقهقههای که دل آسمان را تکان میداد.
سفرهای متمادی، شب نشینیهای طولانی، انجمنهای که بوی انسان، مهربانی و رفاقت را گره میزد و برای مان هدیه میداد. دیدارهای کوتاه، لبخندهای که به گوشهی لب عزیز مان سبز میشد و یا عیادتی که درد را از تن بیمار مان فراری میداد.ولی هرگز توجه نکردیم، هرگز اهمیت ندادیم، گویا ما فقط خودمان بودیم و دنیایی زیر پاهای مان که قدمهای بلند بلند مان را تحمل میکرد و برای بشریت اشک میریخت.
برای قتل درختان، برای نابودی جنگلها، کشتار حیوانات بیزبان، نسل کشی، انتحاری، آلودهشدن به خون، دزدی کردن، راهزنیهای فراوان، اذیت و آزارهای جنسی و به تاراج بردن لبخندها…! که ما باهمان دستهای مان انجام میدادیم و طبیعت را به ناله فراه خواندیم. ولی حالا همان طبیعت که ما به گرمی خورشیدش و آرامش زمین و آسماناش محتاج هستیم و التماس دعا میکنیم تا عزیزان مان را از ما نگیرد به ما گریه میکند. گریه میکند و گریه میکند، شبیه باران، شبیه بغض ابرها…
هرگز رحم نکردیم و ندیدم که ما نیز با همان دستهای آلوده که امروز روز هزار بار میشویماش سر فرزند طبیعت و سر انسانیت را بریدیم. حالا این کرونا هست که با راز نهفتهاش آمدهاست تا برای بشریت و جهان کنونی بشر که دستهای شان در خون برادر، خواهر و این ملت مظلوم آلوده شدهاست، بشویند. بشویند و از لجامگسیختگی که آنها بر دست داشتن و میتاختند رها شوند و باچشم شان به رودهای جاری ونیز زلالی آنها و حتی بازی ماهیان و آبزیانهای نفس میکشند ببینند، به دیدار کوهها و دریاها که از دستهای شان آرام گرفتهاند بروند.
به شبهای پرستاره و روزهای که از دود و غبار ظلمت و درد و قتل خالیاند ببینند. به خیابانهای خالی، جادههای آرام بروند و ببیند که چقدر گوشهای شان آرام گرفتهاست. از ازدحام صداهای وحشی خلاص شدهاند. ببینند و مشغول شستن دستهای تان شوید که هنوز پاک نخواهد شد دستهای که آلوده هست و ناپاک که هنوز کثیف هست و چرکین…
خاطرات عروس ۱۱ ساله
قسمت دوم | بعد از «شب زفاف» تا هفت ماه با شوهرم همبستر نشدم. چون ترسیده بودم و شب زفاف برایم شبیه یک کابوس شده بود.تا آنجا که میتوانم بگویم بدترین قسمت زندگیم آن شب بود.
بیشتر بخوانید