رقیه یکتا
سالهاست که فضای مجازی به جزجدا نشدنی و به بخشی از زندگی روزمره همه انسانها مبدل شدهاست. فضایی که بیشتر وقتها خیلی متفاوتتر از زندگی واقعی ماست وهمهی ما تلاش داریم که درآن از خودمان شخصیتی مثبت و اکثرن دور از واقعیت نشان دهیم. با متنهایی پر طمطراق و اکتهایی کارشناسانه در صفحات اجتماعی ظاهر میشویم و بازدیدکنندگان صفحه را به بازی میگیریم. در حقیقت خود دور از شخصیت اصلی خودمان در آنجا ارایه میدهیم.
سالها پیش وقتی برای بار اول به فیسبوک به عنوان اولین صفحهی اجتماعی که در افغانستان رونق پیدا کرد آشنا شدم، فکر میکردم فضایی را پیدا کردهام که انجا دیگر تبعیضی به نام جنسیت وجود ندارد. فکر میکردم وارد دنیایی شدهام که دیگر فقط اندیشهی انسانها در آن مهم است و میتوانم خارج از دغدغهها و آزارهایی که روزانه در فضای زندگی و محیط با آن روبهرو هستم در آنجا بنویسم، بخوانم و یک زندگی مجازی ایدهآل خودم را داشته باشم، اما این فکر مدت زمان زیادی با من همراه نبود و استفاده از فیسبوک هم تبدیل به یکی از چالشهای زندگی من به عنوان یک زن شد. البته این موضوع تنها شامل حال من نه، بلکه تمام زنان را و به جرات میتوانم بگویم که تمام انسانها را به چالش کشیدهاست. این تکنالوژی خیلی زودتر از آنکه با فرهنگ استفادهی آن آشنا شویم، وارد زندگی روزمرهی ما شد.
بار اول حدود هفت سال پیش یا شاید پیشتر از آن جرأت کردم که عکسی سیاه و سفید از خودم در صفحه فیسبوکم نشر کنم. واکنشهای جالبی را به همراه داشت که دو حس کاملن متناقض به من داد. اما نظریات منفی کفه سنگین ترازو را به خود اختصاص داد و باعث شد آن صفحه را برای همیشه مسدود و به صفحه مستعار روی بیاورم. بدون عکس و نام و یا حتی نشانی از اینکه من که هستم و جنسیتم چیست؟ اما با گذشت مدتی حس کردم این صفحه و این پنهان بودن من را بیشتر آزار میدهد و باید حداقل با تصویر و اسم خودم در صفحهام حضور پیدا کنم. هرچند با نظریات منفی هم روبهور شوم و اینبار با نام خودم و با همان تصویر سیاه و سفید دوباره در فضای مجازی اعلام وجود کردم. هنوز جرأت اینکه خود واقعیام باشم، شوخی کنم، فکاهی بگویم یا حرفهای واقعی که دلم میخواهد را بگویم نداشتم. هنوز هم ندارم! ترس از قضاوت شدن همیشه باعث شد که دست به خود سانسوری بزنم و این داستان همچنان ادامه دارد.
اما باری حدود دو سال قبل به طور وحشتناکی مورد حمله یک هکر قرار گرفتم، وضعیت بدی داشتم. روزهای بسیار وحشتناکی را تحمل کردم. اصلن باورم نمیشد که فضای مجازی و تهدیدشدن در آن تا این حد زندگی روزمرهام را مختل کند و تا این حد بتواند ضربهی روحی و شخصیتی به من بزند.
هکر با اطلاعات کاملی دربارهی فضای کار و زندگیام، مرا به چالش کشید، آدرس خانه، شمارهی تلفن و اطلاعات وسیعی از من در اختیار داشت که نشان میداد آدمیست که به من خیلی نزدیک است و همین نزدیکی باعث شده بتواند به صفحهی من دسترسی پیدا کند.
صبح بعد از اینکه به دفتر رسیدم و خواستم صفحه فیسبوکم را چک کنم، متوجه شدم که به آن دسترسی ندارم و با تماس تلفنی چند نفر از دوستانم متوجه شدم. کنترل صفحهام در اختیار کسی دیگری است که به شدت به تبلیغات علیه من پرداختهاست. ویدیوهای مستهجن و پیامهای رکیک به تمام دوستانم فرستاده میشد و تماسهای مکرر بود که یکی پشت دیگری مرا از دریافت این پیامها آگاه میکردند. برای چند ساعتی کاملن همه چیز از دستم رفته بود و انگار زمان متوقف شده بود. گلویم خشک شده بود و دستهایم به طور وحشتناک میلرزید و تند تند حرف میزدم و صدای دلداریدادن همکارانم را نمیشنیدم. زمانیکه از خانه با من تماس گرفتند دیگر حس میکردم توان صحبت کردن ندارم و نمیدانستم چطور باید به آنها توضیح بدهم که چه اتفاقی افتادهاست. بلاخره بعد از چند ساعت تلاش کردم بفهمم چطور این اتفاق افتاده و تا چه حدی با شخصیت من بازی شده است. صفحه جدیدی ساختم و و با همکاری همکارانم بقیه را از این موضوع باخبر ساختم و از کسانی که دسترسی به تکنالوژی داشتند تقاضای همکاری کردم. بعد از دو روز همه دوستان از پس گرفتن صفحه فیسبوکم که سالها آنجا فعالیت کرده بودم، ناامید شدند و هکر همچنان به کار خودش ادامه میداد. تصمیم گرفتم که از صفحه جدیدم همرایش صحبت کنم تا ببینم مشکلاش با من چیست و چطور میتوانیم این قضیه را حل کنیم؟ اول از من پول خواست تا در بدل آن صفحه را دوباره به من برگرداند، اما بعد از چند ساعتی با ادعای اینکه عاشق من است و فقط میخواسته ببیند که من با چه افرادی و در چه حدی ارتباط دارم صفحه را هک کردهاست.
دیگر او صفحه را به حال خودش رها کرده بودم که با تماس یکی از مقامات مبنی بر اینکه شب چه وقت خانهاش میروم شوکه شده و بعد از کمی صحبت متوجه شدم، هکر از صفحه من با تعدادی آدمهای سرشناس که از هک شدن صفحه من بیخبر بودند پیام کرده و اخاذی میکند. این مسأله باعث شد کاملن کنترل خود را از دست بدهم، بیخوابی، بیاشتهایی و ترس از اینکه این بازی به کجا میرسد کاملن مغزم را فلج کرده بود.
مجبور شدم به امنیت ملی رفته و با واسطه کردن بعضی دوستان از آنها خواهان پیگیری این مسأله شوم؛ اما آنها گفتند که این مسآله در آن حد مهم نیست که وقت خود را برای آن صرف کنند و پیگیری کردن آن کار مشکلیست.
نهایتن بعد از صحبت با دوستانم با آقایی معرفی شدم که زحمت از بین بردن کامل صفحه را کشید و من از شر آن خلاص شدم. اما چیزی که برایم باقی ماند یک ترور شخصیتی کامل بود. بارها بعد از آن متهم شدم به اینکه هک شدن صفحه من دروغ بوده و شاید تصمیم دارم با این کار اشتباهاتم را لاپوشانی کنم. خیلیها بعد از آن در صفحه جدیدم مسج کرده و حرفهای زشتی میزدند و پیشنهادات بدی میدادند. خیلیها هیچوقت باور نکردند که آن روزها پشت أن صفحه یک آدم روانی پنهان بود که انتقام زن بودنم را از من میگرفت.
من به شکل فجیعی مورد ترور شخصیت قرار گرفتم و تا مدتها تحت تأثیر آن اتفاق بودم. حقیقت این است که میخواهم بگویم آنقدر ما زنها را در فضای حقیقی و مجازی مورد آزار قرار دادهاند که انگار در برابرچنین اتفاقها واکسن شدهایم، اما با همهی قوی بودنمان، باز هم این اتفاقها خالی از شکنجه روحی برای ما نیست. چنان که آن روزها حتی فکر اینکه دوباره بتوانم به فضای مجازی برگردم و ارتباط برقرار کنم، برایم دشوار بود. حس متهمی را داشتم که بدون اثبات جرماش به محاکمه کشانیده میشود و برای پنهان شدن به دنبال گوشه خلوتی میگردد و تنها جرم من، زن بودنم بود.
واقعیت این است که خیلی دردناک بود. آنقدرکه دردش هنوز هم با من است. حرفها مثل خنجر گاهی هنوز به قلبم میخورند، وقتی سوال میکنند که آیا واقعا صفحه من هک شده بود؟ دردناکتر وقتی من را بخاطر شوخیها و عکسهایم به مهمانی شبانه شان دعوت میکنند تا مثل عروسک خیمه شببازی، زینت مجلس شان باشم. چون: فکر میکنند که موهای بازمن، خندهی من، آزادی من، حرفهای من، اصلن نفس کشیدن من و زنده بودنم، نشانه هرزه بودن من است و حق دارند مالک همه چیز در وجودم باشند.
ما زنها در جنگ نابرابری قرار داریم، هم در فضای حقیقی و هم در فضای مجازی. هیچ جایی را برای ما نگذاشتند تا بتوانیم بدون سانسور و خودپنهانی، خود واقعی مان باشیم.