نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
  • ستون‌ها
    • زنان و مهاجرت
    • نخستین‌ها
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

«زندگی مال من است نمی‌گذارم که به‌حراج رود»

  • نیمرخ
  • 30 حمل 1399
received_2652425481710113
«زندگی مال من است نمی‌گذارم که به‌حراج رود»
سلیمان راوش


بانوی که هنوز نو جوان بود که باغستان ذهنش را عطر گل‌های عشق به زیبایی، صفا و صمیمت پر نموده بود. با خیالات دل انگیز به دشت های شقایق، کنار دریا های آرام و آبی و درچشمان آهوان معصوم و زیبای دره ها و کوه‌پایه ها گردش می‌کرد . او شب ها تا نیمه‌های آن افزون بر دروس مکتب کتاب می‌خواند، کتاب رمان و شعر. او بی گمان از آوان جوانی رویای بال و پر گشودن از بندها و نا آزادگی ها را داشت چنان‌که بعد ها سرود:

«دست در دست من بگذار
تا مست و بی پروا
دنیا را تسخیر کنیم
ای روح من
بال ببال من بگذار
تا از دام ها بدور رویم
بیا تا مستانه پرواز کنیم»

استبداد زندگی بسیار زود او را وادار ساخت تا زنده‌گیش را با مردی شریک سازد که هیچ‌گونه سلیقه و تفکر همگون نداشتند. اما او ناامید نشد آن‌گونه که شاعر بانوی امریکایی را لوییزگلوک Louise Gluck ناامیده نگردیده سروده بود:
«می دانی من چه بودم؟ چطور زندگی کردم؟
می دانی ناامیدی چیست؟
حالا زمستان باید برایت معنی داشته باشد
انتظار نداشتم زنده بمانم
زمین مرا متوقف کرد
انتظار نداشتم دوباره برخیزم
احساس می‌کنم بدنم دوباره می تواند
در نمناکی زمین متولد شود»
فریبا نصریان نیز با یک شهامت بی نظیر زنانه سرود که :
من زنده خواهم ماند
با آنکه سالهاست مرده ام
روزنه‌ای امید هستی را
هرگز نخواهم بست
و در میان خرابه های آرزو هایم
جان نخواهم سپرد
با وجود این؛ فریبا ناگزیر، بنا به مراعات هنجار های نابهنجار و رواجینه های ناپذیرفتنی، مانند هزاران دختر دیگر خاموشی گزید و تمام رویا های جوانی و نوجوانی خویش را در روان خود زندانی کرد.

تا لحظه‌ای که خود می گوید:
«بی انتظار باران زد
صبح بهار در دل تابستان
ترانه ای دور دست امید
در کویر تنهایی
دشت‌ها تازه شدند
ابرها چرخید
آسمان آبی شد
عطر گل‌های بهاری را باد آورد
گنجشک ها پر تکانند
باد وزید و در افق
ناگهان
خورشید طالع شد
غنچه‌ای شگوفه کرد
مثل امید فردا …»

آری این درخت سبز شعر و ادب از تغییر زنده‌گی خود چنین سرود:

«ای باران
ببار
ومن
خورشید را
به مهمانی دنیا
فراخواهم خواند
زنده گیم را جشن گیرید
و دمادم مرا نو کنید
و من از دور دست ها
و از این فاصله ها
خم می‌شوم
پای قسمت را می‌بوسم
و ابدیت را
در چوکات بلورین زنده گی
رقم میزنم»

پس از آزادی از یک پیوند ناخواسته، فریبا در پهلوی باغبانی ثمره‌ای شاخه ای درخت تنش هم‌زمان به پر و بال بخشیدن رویا های دوره جوانی که در روانش باقی بود پرداخت.
به تحصیل خود در آلمان که پناهنده شده بود اقدام کرد، لسان را آموخت و انستتیوت پیداگوژی و روانشناسی اطفال را به پایان رسانیده و به حیث آموزگار و ترجمان پذیرفته شد. و در کنار پرورش شهزاده‌ی کوچک خودش به دل‌جویی و مدد به شهزاده گان یتیم کشورش رسمن همت گماشت که بخشی از احساسش را در برابر کودکان میهنش چنین قلم زد:

شهزاده ای کوچک
اشک‌های حلیم و بی کینه ات‌را نگهدار
با لالائی سوزناک باد
که شکنجه وار
گریه را وسوسه می‌کند
خو بگیر
از ضجه های قربانی شدگان
که از سوی
جانوران عنان گسیخته می آید
عادت کن
صدای ناله های طفل محبوس را
دیو صفتان نخواهند شنید
در طومار جباران عصر
واژه ای انسانیت رقم نخورده است
فرشته ای کوچک
که تاراج ستمگران و دژخیمان
در دیار مرگ شده ای
اشک مریز
بگذار که سرنوشت دردناکت
و ماجرای غمگین چند نسل
که در قاب عزا گرفته شده
تاریخ را بلرزاند
(برگرفته شده از مجموعه ی شعری سپیدار ها)

اما داشته ها، خواسته ها آرزو و علایق دوره جوانی خویش را فراموش نکرد. او باید رویا های خود را در واقعیت تحقق می‌بخشید و درشعر های خود می سرود و می نوشت. این‌جا بود که گزینه ازشعر های خود را زیر عنوان (سپیدار ها) به نشر رساند. اما خون ریزی ،استبداد مذهبی و قومی گرایی  روانش را زخم زد تا جایی که سرود:

«نام تو چیست
که به غوغای رودخانه می‌ماند
و از انعکاس اش
در کوچه های خاطرات باران زده
بمشام باد
مثل عطر بنفشه می‌پیچد
مثل رازی نوشته
بربال پروانه ها
که باغ را در آینه تو می‌بیند
ومثل خوشه های گلاب
از کتاره های دیوار
سرازیر می‌شود
نامت قریب روستاست
که شبها در چتر آسمانش
سقف خواب مرا می‌دزدد
و عطر درختانش
بوی خدا را به بیداری من صدا می‌کنند
تصویر نامت را می‌کشم

و حروف خام
در دستهای خسته‌ی من
شعر می‌شوند
شعرم حرام باد
اگر جزنام تو سرایم
و یا در جای دیگر سنگینی سایه شوم جنگ را چنین ترسیم می‌کند:
اشک رمیده بر صورت
دخترکی استم
که هم‌بازیش پس از انفجار
فقط عروسک خون آلودش را
بروی بالشت رویا ها
از خود بجا ماند
و من هرشب
از فراز بامهای خفته
در تاریکی و ترس
در متن آبیچه تاریک
بسراغش می‌روم
و دفترچه ای ناتمامش را کهدر آن باشمردن اجساد
جمع و تفریق یاد گرفته بود
ورق می‌زنم
کنار رنگین کمان سیاه نوشته بود
داسهای که جنگ را درو می‌کنند کجاست؟
من صدای خفته در گلوی کودکم
که با نوای خسته و بی نور
از زایش چشم می‌گشاید
به دریچه ی مرگ
و در ظلام گور
از هر سو هیاهوی مرگ می‌گزد
رگبار جانش را
که
اهریمنان کرگس
با چهره ای خونبار
قتاله‌ی مرگند
در زیر بمباران بی‌فرجام استعمار
ویا در منجلاب آلوده ی بازار
هرشب منتظر است که مادر از زیر لبخند غبارآلودش
قصه‌ی ناگفته‌ای سیندرلا را برایش از سر گیرد
اما
مرده گان بر نمی‌گردند

همچنان بخوانید

فقر و سرما باعث بیشترین میزان بیماری در کودکان کمتر از ۵ سال

فقر و سرما باعث بیشترین میزان بیماری در کودکان کمتر از ۵ سال

12 قوس 1402
از بابای آدم تا گنجشک‌های جنوب

از بابای آدم تا گنجشک‌های جنوب

10 قوس 1402

فریبا نمی توانست معیار های دیروزی رویا های خود را با معیارهای  امروزی که کاملن دگرگون شده است و هیچ‌گونه مطابقت با دیروز ندارد در شعر غنایی رقم بزند.  او کمتر عاشقانه می سراید و به ترسیم زیبایی ها می پردازد و این از سببی است که او نتوانست به مرحله‌ای رشد رسد که عشق در وجودش بشکفد ونمو نماید و افزون بر این، معیار ها، ارزش ها و اوضاع اجتماعی تغییر بنیادی یافت و بسوی خرابی و ویرانگری چرخید. دهن بندی، خفقان، اختناق و اسارت فرهنگی سرزمین اش را ویران نمود، اما او چی می‌توانست بکند بجر این‌که بگوید:

«مرا ببخش میهنم
گامهای خسته ام
در تکثیر درد
طرح عبور را
بسمت تو می‌بافند
و
نگاه نگرانم
در پشت پنجره های انتظار
به بند کشیده شده اند
می‌خواهم ابرهارا
از حریر آسمانت بردارم
و در صلابت کوهت
آفتاب شوم
در مرز خواب و بیداری
زیر پلک کابوس‌ ها
می‌بینم که
مسیح به صلیب کشیده‌ای
و من تن غرق در خونت را
لمس نمی‌توانم
برای این همه شرمنده‌ای توام
خانه ام
مرا ببخش
که راهی برای نجات ماهیان از چنگ کوسه ها ندارم
مرا ببخش میهنم
مرا ببخش
مرا ببخش
فریبا در اشعارش بیشتر از شکل ساختاری شعر به شکل ژرف تر و عمیق تر شعر یعنی به مضمون شعر و محیط که شعر در آن باید جایگاه خود را تثبیت نماید می‌اندیشد. به همین سبب بسیاری از اشعارش میهنی و از درد و رنج جامعه اش حکایت دارد این‌جاست که پرداختن به تقطیع اشعاربانو فریبا نصریان در واقعیت نباید تنها به شکل ظاهری شعر او توجه گردد بلکه فریبا می‌خواهد به اشکال فکری اشعارش توجه به عمل آید.

آگاهیم که گاهی محیط شعر، شاعر را وامی‌دارد که شکل ساختاری شعر را نا دیده انگارد و به مضمون موافق با محیط توجه نماید :

«ببین ای عزیز
در این ماتم‌سرا
چه ماتم‌ها برپاست
ببین که بینوایان
در چه جهنمی بسر می‌برند
در چنگ
تعلقات منحوس
آدمها چه بزاری زار می‌میرند
حکایت این غم‌نامه
درد مکرر است
اینان چگونه
منت ابر را بردوش کشند
وبه امید اشکهای یخ کرده
زبان در کام آتش گرفته ای
خود بگردانند؟
ببین که یاغیان انسان نما
کاروان بشریت را اسیر خود ساخته اند
و به وادی مدافعان دین
که درکنارمعابد دروغین
خداهای بدلی را برآن ترسیم کرده اند
و صورت های از خدا بی‌خبر
اربابان زر و سیم که اجیر استعماراند،
می‌فرستند
و از آنجا بسوی دخمه ای آرام
دور از کثافت‌کاری‌های‌شان
جایی‌که دیگر انسانیت
در گرو زنده‌گی نیست
و این یک ناله‌ی که
بگوشت می‌رسد
یکی از هزاران ناله هائیست
که در هزار یک از محله های
زنده‌گی میشنوی.
باری فروغ فرخزاد در شعر آیه های زمینی گفته بود :
«و برفراز سر دلقکان پست
و چهرۀ وقیح فواحش
یک هالۀ مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی می‌سوخت»

اما فریبا نصریان با وضاحت بیشتر انگشت تقبیح بر این دلقان پست می گذارد و می گوید:

باآماج تبرها
محراب شادی‌های مانرا
در بلوغ رشد ویران ساختید
و صحبت فصل چراغانی را
با رجز پر از فاجعه هم‌صدا کردید
دیگر شعار آرامش آماج تبرهاشد
آه
ای مدعیان صلح
رفاه ما در کنف چلیپای پر از وحشت شماست
واین موج‌های خسته از طغیان
در طوفان دل ما
غوغای محشر شماست
در تصویر پوچ بهشتی تان
شیوه ی زنده‌گی مارا
جهنم ثانیه ها ساختید
و در تقدیرهای خسته از بیداد مان
سوگند زهر چو تیغه‌ی شمشیر
ریختید
تا در انجماد یک تب جانسوز بی رمق بسوزیم
و خاکستر شویم …»

و گاهی نصریان با خشم بی‌دریغ زنانه براستبداد مذهبی نیز می تابد، اومانند زنان عادی گریه و ناله نمی کند و شجاعانه می گوید:

«به فتوای مرگبار کج دینان با دلی خارا
ستاره های روشن آسمان کابل را به غارت بردند
و باد آرزوهای خفته در گور را از تن خاک تکاند
بنام دین مضحک‌ات
و نمازهایی‌که آذانش خمپاره هاست
شمشیر تبعیض بر جبین سیاه ات پینه کرده
و پیکر ملت را چاک کردی
چه خوف انگیز است رویایت
که به طمع به برکشیدن دختران دست نخورده در بهشت
بانعش ذلیلت خون میریزی
وباشعارهای دزدیده از قرآن
مرگ را بر ملت افغان تلاوت می‌کنی
با وجدان منفورت خشنود از کشتار
به پابوسی بادارانت میشتابی
و از این هیبت تاریخ
در هوای فرسوده از بوی ریا
اشک تمساح به نمایش می‌گذاری
ننگ و نفرین برتو ای قوم غضب
شرم برتو و اهانت هایت !!!»
چیزی بسیار با ارزش که پس از روی آوری فریبا نصریان به فرهنگ و ادب و زنده کردن رویا های جوانی اش نصیب گردید این‌ست که او توانست به شناخت انسان ها دست یابد. او توانست به گفته فروغ فرخزاد هاله مقدس نورانی که برچهره وقیح فواحش فرهنگی و دلقکان پست سیاست مانند چتری سایه افگنده بود، برون از آن چتر شناسایی شان کند. او شعر خود را در خدمت مردم ساده سرزمین خود قرار داد و از فریبکاران روشنفکر نما و دستاریان که هر روز به رنگی لباس می‌پوشیدند و دستار می‌بستند با نفرت دوری گزید.

«مزرعه ی سیاه
دیریست معصومیت‌ها
زخمی خشم اند
خشم اهریمنان
چرا پایان نمی گیرد ؟
بوی تعفن می دهد
ماحول جنایتبار شان
درتاریکی مظلم شب
در کولاک مرگ
هیمه افروختند
و شیون آفریدند
و اینک در مسیر هول
تک چراغ تاریک
در جاده های مه زده شهر
تک باغ خشک
در سیل کویر سرد
یک دسته مترسک و کلاغی
در مزرعه‌ی سیاه
و پرواز شب
در سکوت
که حتی صدای گریه ای باد
شنیده می‌شود
زرخنه تنگنای شرم
و خیانت شب
هر شب تمام
با چشم های زل زده
می‌بینیم
عفریت مرگ را
وکابوس آشنای شب کودکان شهر
هر شب لباس واقعه می‌پوشد»
سراسر زندگی بانو فریبا نصریان دست و پنجه نرم کردن با بیداد و استبداد و آدمهای در قماش روشنفکران جعلی و مذهبیون حورطلب است. افزون بر این که روان شاعر را در اوج جوانی درد جانکاه سرطان نیز افسرده کرد ولی با تمام شهامت زنانه چنان‌که علیه مفاسد و مفسده ها به مبارزه قد بر افراشت علیه این بیماری نیز مقاومت نمود و پیروز شد . او به زندگی گفت:
سلام زندگی
من خریدار توام
عشقت به چند
و فریبا زندگی را با لبخند شجاعانه خود خرید، اکنون قصد دارد فقط عاشقانه زندگی کند. از زیبایی های زندگی لذت ببرد، در ساحل دریا های آرام و خروشان به تفکر بپردازد و در باغستان‌های سبز گل اقاقیا و رز ببوید.

زندگیش بهار بادا

موضوعات مرتبط
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
زنی به‌خاطر پسرش، شوهر بی‌احساس و بی‌مسئولیتش را تحمل می‌کند
هزار و یک شب

زنی به‌خاطر پسرش، شوهر بی‌احساس و بی‌مسئولیتش را تحمل می‌کند

3 قوس 1402

هفت سال قبل، پدر لیلا می‌خواست رئيس شورای علما در منطقۀ خود شود، برای این‌کار رأی بیشتری نیاز داشت و فقط به ریاست فکر می‌کرد. عزم خود را جزم کرده بود که از هر طریقی...

بیشتر بخوانید
کودک همسری
گوناگون

خاطرات عروس ۱۱ ساله

5 حوت 1401

قسمت دوم | بعد از «شب زفاف» تا هفت ماه با شوهرم همبستر نشدم. چون ترسیده بودم و شب زفاف برایم شبیه یک کابوس شده بود.تا آنجا که می‌توانم بگویم بدترین قسمت زندگیم آن شب بود.

بیشتر بخوانید
کودک همسری
هزار و یک شب

خاطرات عروس 11 ساله

5 حوت 1401

قسمت اول‌ |‌ روزی که عروس شدم هنوز به بلوغ نرسیده بودم. پوشیدن پیراهن «خال سفید» و چادر سبز گلدار مرا از بقیه متفاوت نشان می‌داد، به همین خاطر حس غرور داشتم و خود را از همه برتر...

بیشتر بخوانید
شبی که خواهرم سکوتش را شکست
سکوت را بشکنیم

شبی که خواهرم سکوتش را شکست

8 جدی 1400

روایت یکی از مخاطبان نیمرخ به مناسبت کارزار «سکوت را بشکنیم» صنف سوم مکتب بودم و با خواهران بزرگترم در یکی از اتاق‌های خانه کرایه‌ای‌مان قالین می‌بافتیم. خانه متعلق به شوهر عمه‌ام بود. گاهی شوهر...

بیشتر بخوانید
قاتل سریالی دختران افغانستان فرهنگ سنتی است
هزار و یک شب

قاتل سریالی دختران افغانستان فرهنگ سنتی است

9 قوس 1402

پدرم دختران زیادی داشت و تمام دختران خود را در سن کم شوهر می‌داد. پدرم قریه‌دار بود و ما همیشه مهمان داشتیم، کار زنان در خانواده پذیرایی از مهمانان بود، پدرم دو زن داشت و...

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
  • ستون‌ها
    • زنان و مهاجرت
    • نخستین‌ها
EN