نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
  • ستون‌ها
    • زنان و مهاجرت
    • نخستین‌ها
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

هودج نشین کاروان ابریشمین راه شعر و اندیشه

  • نیمرخ
  • 3 ثور 1399
IMG-20200206-WA0008[1]
هودج نشین کاروان ابریشمین راه شعر و اندیشه
سلیمان راوش


اینجا سخن ازعقابینه دخت ستیغ‌های بلند پامیراست که مزامیر پروازش در زبور “آنسوی بدنامی” “پله‌های گنه‌آلود” عرش خدایان ِ جهنم آفرین را به لرزه در آورده است. اما کریمه را نمی توان یافت مگر در چنبره‌ای از نور و روشنایی
«نشانی ‌ام را از مهتاب بپرس
مهتابی که هرشب سر می‌زند از روزنه‌‌ای خانه‌‌ای من»
گفتنی است که کریمه جامه‌ای شب را نیز ناآگاهانه بر تن نمی‌کند. او همان‌گونه که شناختی از زمینیان دارد:
« من با زبان زمین آشنا هستم»
(پله های گنه آلود)
از بافت شب نیز آگاه  است، می‌داند  نهایت زبان شب در کدامین افق معنی  پایان می‌یابد.
« من با زبان شب آشناهستم
و تپه‌‌ای را که می ‌شود دست به دست عشق گذاشت
از همین روزنه دیدم»
(پله های گنه آلود)
کریمه با فرنام “شبرنگ”  خواسته بگوید که درخشش خورشید را از دریچه‌ای شب،  چشم به راه است و به همین فرنود سروده هایش زنگ کاروان روز را به رهگذران تشنه‌ای اندیشه نوید می‌دهد.
«و رنگ اندیشه را با تنِ خیسِ سبزه‌ها می‌شویم.
به تو ای رهگذر
خاموش نشسته‌‌ای در صبح
سلام با زبان فصیح عاطفه خواهم داد »
(پله های گنه آلود).
شبرنگ  شخصیت تصادفی در کارگاه شعر نیست،  او پس از آگاهی از چهاربُن یا گوهر، مسوولیت اجتماعی – فرهنگی و مسوولیت تاریخی –  جغرافیایی که هر شاعر و نویسنده باید ازآن بداند، به این کارگاه رو می آورد وچون تکاور تیزپویی اندیشه بی‌هراس راه می پیماید.
«دل من دریای آرامی‌ست که
درونش
انقلاب تلخی دارد با تسلیم
و سرود بلند دل‌تنگی‌اش را تنها ماهیان پاک زمزمه می‌کنند
اینک منم
که فاتحانه
صلیب آرزوی خویش را بر چهره‌‌ای سنگ‌ها می‌زنم
ای خدا!
رسالت پیغمبر وصل تو در قرن من چیست؟
وقتی در دامنه‌ای کوهِ دهکده‌‌ای کوچک‌‌‌‌‌مان سنگ‌سار می‌شوم،
نفس‌های عمیق من دره را به فریاد می‌آرد
و چشم‌های انگار بی ‌حسی
پریشانی‌ام را با تمسخر تلخی پاسخ می‌دهد.
هرگز نخواهم ترسید
وقتی در استواری قامت دستان من
فتح جاویدانه‌ای لبخند می ‌زند
من از پنجره‌‌ای خویش؛ قرن نیامده‌‌ای روزگار را دیدم
که به دست  فکر من تسخیر می‌شد»
(پله های گنه آلود)
در گنجینه‌ای شاعرانِ اندیشه‌پردازِ روزگارانِ کهن که تا به امروز به ما یادگار مانده، هر آنگاهی به  پای نگارینه‌های اندیشه‌ای آزادی و آزادی انسان می‌ایستیم، اما سوگوارانه، نایاب بودن نگارینه‌ای آزادی زن را بسیار روشن احساس می‌نمایم. تا آن‌جا که شاعر بانوها هم از آزادی خویش و نیازهای زنانه‌ای خویش و آزادی زن انکار کرده، برچهره‌ای عاطفه‌های زنانه‌ای خویش نقاب زده اند که این انکار و پرده کشیدن روی عاطفه‌های انسانی از سوی آنها در جغرافیای اجتماعی روزگاران‌شان قابل درک است.
کریمه شبرنگ نیز در جغرافیایی زندگی دارد که شوربختانه هوای نامساعد و مستبدانه‌ای اجتماعی، عقیدتی و فرهنگی همان سده‌های سیاه پیشین را دارد. اما خون شهامت زنانه‌ای او در برابر دیو و دد گرم است  و جانبازانه به عشق ایمان دارد، از بیان ایمان خود هم نمی هراسد. او که برستاوند خدایی عشق و حقیقت  تکیه زده ، جبرییل شعرش این آیت را به زمینیان وحی می آورد:
«به نزدیکی آن سحر ایمان بیاور
صبح که با دمیدن دستان من
پلک روز را بگشایی»
(از پله های گناه آلود)
جایی دیگر به نسل سوخته زمین شیپور می‌زند که:
«باید همه بدانند
که نطفه‌ های من و تو
از بطن عشقی به دنیا آمده است
و بگو ما عشق را دوست می‌داریم
به اندازه‌‌ای یک هم‌آغوشی پاک و چشم بستن جاویدانه.
هیچ دستی راه فردا را مسدود نخواهد کرد،
و من نمی‌هراسم از آن که بگویند
ترانه‌های تو بیهوده است»
( پله های گناه آلود)
و برای پرواز خویش تا رسیدن به اوج حقیقت و یادگار شدن خود چون سیمرغ در شهنامه‌ای تاریخ ِ پروازها بر فرازین ستاوند ایستاده و هرگز از مرگ  ترسان نیست.
«و زین پس می‌ایستم
به روی صداقت سبزه‌های معصوم
پای ‌زیبی به پایم می‌بندم
رهایش می‌کنم در دریای بزرگ پشت حویلی‌مان
تا ماهیان دلهره‌‌ای پاکم را بیاموزند
و در سخاوت نفس ‌هایم
ناآرام‌‌ترین جزیره‌‌ای دنیا
سرود بلند دل‌تنگی‌اش را بخواند
شبیه چادر رهاشده‌‌ای دست انسان
می‌خواهم  از دست زندگی رها شوم
حنجره‌های که پیام ‌آوران مرگ من‌ اند
به نوازش دستان مهربان شما
سخت
سخت
سخت
نیازمندند.
ای ماهیان!
ای دریا!
به روی دل من خاک نه
هفت کاسه آب بریزید
که مرگ من در این روزگار
آزمایش دیگرگونه‌‌ای باشد.
که بعدها…»
(از پله های گنه آلود)
آری او می خواهد [که بعدها] نسل فردا مانند خودش نگویند که:
«روزگار، هم تبارانم را  به دروغ
عادت داده»
( از پله های گنه آلود)
یا
«من نمی خواهم ادامه‌ای کار همان زن‌های باشم که همیشه نقاب گذاشته اند و همیشه از هویت‌شان و از بودن‌شان انکار کرده اند، من کار خود را با دید واقعی زن شروع کرده و ادامه می‌دهم.»
(ازیک گفتگو با بانو شبرنگ)
اما آنچه روان این سیمرغ قله‌های بلند پامیر را گاهی می شکند، درد بی‌همزبانی و سکوت و در آشیانه‌خفتن دیگران است. درد جان‌کاه آنست که  کسی را به جرم عشق به دار آویزند اما معشوق بی‌خبر به او نگاه کند، کریمه نیز ازاین درد شکایت دارد:
«من اما ظهور دلم را
در صداقت چشم آسمان تماشا کردم
منی که حتا سایه ام را
بیجا کردند
اتاق کوچک من
گشتارگاه بزرگی لبخند جوان
شبرنگیست که او را
«درد بی‌همزبانی می‌شکند»
می شکنم
وقتی کوه‌های بزرگ سرزمین مرا
به تا راج می‌برند.
و تنها قامت بلند دستان من
دو فاتح ابرمرد روزگاریست که؛
از ایستادگی”پامیر” و صداقت دهکده‌‌های کوچک، قصه‌‌ای عجیبی دارد.
“من برخاسته‌ام”
و دیگر نخواهم گذاشت
که آفتاب را در قلمرو شهر انتحار کنند
می ‌شکنم وقتی
تنهایی پنجره‌‌ای کوچکم را
محا صره می‌کند
پنجره‌‌ای که گاهی ناتوانی‌ام را از آن بیرون  می‌کنم
وچادر غصه‌ام را می ‌تکانم.
می شکنم وقتی
” فریادهایم غریبانه و بی‌جواب برمی‌گردد”
و انسان رسالتش را در هیاهویی نمی‌ دانم…
“هیچ”گم می‌کند
می شکنم وقتی
اندیشه‌ام
آزادی‌ام
وتوانایی‌ام را
در چار راهی بزرگی بی”انسان” به دار می ‌آویزند
می‌شکنم
پارچه‌‌های تن من تمام کوچه را پر می‌کند
وقتی کسی نمی‌‌داند
برای چه شکسته
سخت‌تر از همیشه می‌‌شکنم
من می‌‌شکنم
تلخ
تلخ
تلخ
وهیچ کس نمی‌‌داند برای چه؟»
( از پله های گناه آلود)
در سروده‌های کریمه شبرنگ در هردو دفتر ( فراسوی بدنامی) و (پله های گناه آلود)  به سخن احمد شاملو {بیدار باش قافله‌ای می‌زند جرس} . و چه غرورآفرین است که قافله سالار کاروان حله‌ای شعر بیدارگری اگر درغزل بانو بهارسعید است در شعر سپید کریمه شبرنگ راه می پیماید.
اگر گاه‌گاهی گام‌های کریمه شبرنگ را جای پای فروغ فرخزاد می یابیم، بدون شک گزینش‌های همسو در آرایش چهره‌ای عینی شعر از سوی این دو شاعر هم‌جنس هست.
ما آگاهیم که هر شعر دو چهره دارد. چهره بیرونی (عینی) و چهره‌ای درونی(ذهنی) . چهره‌ای بیرونی شعر همان  وزن، قافیه،  صدا  و واژه‌پردازی‌هاست. اما  چهره‌ای درونی شعر احساس، اندیشه و تخیل شاعر در شعر است.  شاعر در اتکا به تخیل،  واژه‌ها را در تصویرها، حرکت محتوایی می بخشد و چهره‌ای ذهنی شعر را می سازد. چنان‌که چهره‌ای ذهنی شعر را تکوین تصویرها می‌گویند که شاعر به وسیله‌ای این آفرینیش، از شی‌ها، احساس‌ها و اندیشه‌ها می‌خواهد سخن بگوید. اما به هیچ صورت جایگاه و فرابود این دوشاعر یک گونه نیست.
برآن نیستم که سنجش بین دو شاعر داشته باشم، اما دریغ نمی‌کنم که بگویم در شبستان شعر  زن در سرزمین ما کریمه مانند بخشنده‌ای نوری به تابش آمده که فروغینه‌تراز فروغ است .  بیدادگرانه است اگر دروازه‌ای عبادتگاه شهر خویش را قفل زد و رفت به مسجد دیگران نماز گزارد.  شوربختانه گاهی این بیدادگری چنان گسترده بوده که امروز هویت ملی و کشوری و تاریخی سرزمین ما نیز به یغما برده شده است که انگیزه آن، بیشتر بیگانه‌پرستی و بیگانه‌پروری‌های پیشکاران فرهنگی بوده است.
برای آنکه  گواه آورده باشیم  که شعر کریمه بلندتر از شعر فروغ فرخزاد است، باید گفت که نه تنها فروغ بلکه همه شاعران سده‌ای بیست و شناخته شده‌ای پارس بی‌هیچ گفت‌وگویی آموزگارانه شعر گفته اند، اماچهره‌ای ذهنی شعرشان جدا از شاعران سیاسی و ایدیولوژیک، کم‌مایه‌تر است در برابرآن‌چه که کریمه شبرنگ می پردازد، آن‌هم در سال‌های بسیار جوان بودن خود. برای نمونه اگر از دیگران بگذریم، فروغ فرخزداد در مجموعه‌های “اسیر”، “دیوار”، “عصیان” ، بیشتر به وسعت خواهی نیاز های درونی زنانه‌ای خویش می پردازد و از رویا و خواست‌های ذهن خویش سخن می گوید.  انکار ناپذیرانه باید گفت که فروغ فرخزاد اولین تکاور بانوی شعر در تاریخ ادبیات است که با سرانگشت نورین شعر خویش سدها و محدودیت‌های گفتن نیازهای درونی زن را ویران می نماید و به پیش می تازد و پیشگام  می‌شود، که بی گمان زحمت کوهپایه‌ای ناموس این پیشوایی را در خراسان‌زمین  بهار سعید و امروز همراه با آن کریمه شبرنگ بدوش می‌کشند.  این پیش‌گامی و پیشوایی  را اگر به دادگری نشست باید افزود که آن پیشگام زمانی سوار بر رخش  خویش گردید تا دیوارهای مانع  را ویران نماید که راه برایش هموار بود و شرایط مساعد، او می‌توانست با جامه‌ای نیمه برهنه به استخر و یا دریا شنا نماید و تن به آفتاب بدهد.  تنها آن‌چه که آن روزگاران دیوار بود، نبود رواج و فرهنگ خواست و نیازهای زن به زبان و در شعر و نثر بود. زن نمی‌باید از زیبایی و بوسه‌خواستن و هم‌آغوشی سخن می‌گفت. اگر سخنی ازاین خواست به گوش‌ها می‌رسید، سخن یک بی‌حیا و بی‌شرم و یا یک روسپی شمرده می شد نه نیاز انسان ِ به نام زن. ولی گفتن چنین خواهش‌ها از سوی مرد روا بود. این بود رنج  که  روان فروغ  را می‌آزرد و آن را واداشت تا برای زن نیز این حق را بگیرد. جز این در شعر فروغ اندیشه دیگری پیدا نیست. اگر گاهی او چنان‌که در “تولد دیگر” که به اوج چهره‌سازی عینی شعر خویش می‌رسد نگاه کنیم، می بینیم که شکایت او نه از استبداد و خشونت و ناهنجاری‌های اجتماعی بالای زن  یا جامعه‌ای گرسنه‌گان است، بلکه او از به لجن کشیده شدن آزادی  سخن می‌گوید و در حسرت هی‌هی چوپانی است
دیگر کسی به  عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچ‌کس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید
در غارهای تنهایی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون می‌داد
زن‌های باردار
نوزادهای بی‌سر زاییدند
و گهواره‌ها از شرم
به گورها پناه آوردند
چه روزگار تلخ و سیاهی
نان، نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
پیغمبران گرسنه و مفلوک
از وعده‌گاه‌های الهی گریختند
و بره‌های گمشده‌ای عیسا
دیگر صدایی هی‌هی چوپانی را
در بهت دشت‌ها نشنیدند
در دیدگان آینه‌ها گویی
حرکت‌ها و رنگ‌ها و تصویرها
وارونه منعکس میگشت
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهره‌ای وقیح فاحشه‌ها
یک هاله‌ای مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی می‌سوخت
مرداب‌های الکل
با آن بخاهای گّسِ مسموم
انبوه بی‌تحرک روشنفکران را
به ژرفای خویش کشیدند
و موش‌های موذی
ورق‌های زرنگار کتاب‌ها را
در گنجه‌های کهنه جویدند
خورشید مرده بود
خورشید مرده بود ، و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده‌ای داشت»
(تولد دیگر)
اکنون اگر از زحمت پیشوایان این میدان در خراسان بگویم، می‌بینیم که کریمه شبرنگ در چهار دیواری خانه و شهر و کشور خود زندانی است، و هر روز و هرشب صدای سم ستوران کشُندگان خِرد و عقل که برای نابودی او می تازند به گوشش می‌رسد، نه تنها تهدید این فرهنگ‌کُش‌ها، بلکه اذان قبیح تازیکان زیر نام فرهنگی نیز خواب را از چشمان کریمه گرفته اند.
اما کریمه از پشت این دیوارهای سهمناک فریاد میزند:
«صدایم به کشف هویت خود برخاسته است.
میان‌ باور پنجره وآفتاب
آنجا که سال‌ها پلک زدنم را دزدیده بود.
این‌نگاه بلیغ من است که
روی ‌سنگینی‌ای زمان،‌ طرح فرصت ‌تازه می‌ریزد.
بالا می‌‌روم ازپله‌های ‌قرمزآشنایی
تا دست ‌بیاویزم به بالِ ملایک
ونگاه‌ حسابی ‌کنم به دور و برم.
“آهای ‌آدم‌‌های” تهی ذهن!
خسته‌ام ‌ازاجتماع‌ دلگیرونفهم شما
لحظه‌هایم ‌مقدس‌‌تر از آن است که به ‌لمس دستان ‌ناپاک شما منتهی شود.
چه هشیارانه بی‌‌تابم
“که ‌در حوض‌ اندوه نومیدوار آبتنی ‌می‌کنم”
و از فرامین‌ شفاف شبانگاه آگاهانه اطاعت‌،
مرگ تصویر ناشناسی ‌به من بی‌‌تفاوت نیست،
وهم‌چنان‌ نگاهی‌ که سرشار
بشارت است.
زندگی‌ام ‌خمیازه‌‌‌ای خسته‌‌‌ای شده
اما؛
عصیان‌ معصومم‌ قد کشیده به سمت رهایی.
همیشه جاری‌ام روی‌ قلب‌های ‌کوچک که:
به ‌گریه‌‌ای آیینه عادت دارند.
ای‌گریه!
ای ‌مفهوم‌ مقدس!
در سرزمین ‌آزاده‌‌ای فکرم
هیچ‌ کس نمی‌ داند
وهیچ کس نخواهد دانست
تکامل نفس‌های بزرگوار تو را!»
( از پله های گنه آلود)
شبرنگ اندیشه خویش را در تکامل نفس‌های بزرگوارش برای دختران سرزمین خود این‌گونه می‌گوید:
«و نفس‌های گرم خدا را که
در تمام خطوط دستانم  جاری‌ست
به سرهرچه دختر گیسو بلند روزگار خواهم  کشید.»
(پله های گنه آلود)
شاعر از ضرورت تکامل این‌گونه نفس کشیدن‌ها آگاه است و می‌خواهد با هر گریه و رنجی که شده به تکامل دست یابد. زیرا شبرنگ  نه برای خود، بلکه در زمان و مکانی دردها با همه‌ای دختران گیسو بلند سرزمین خود زندگی یکجا دارد. او با  واژه‌ها، تصوی‌ها، سمبول‌ها و ترکیب‌هایی که همه سیال اند و شاعر خود ناظر حرکت  آنها است ذهن و زبان و خواست‌های عصر خود را در اندام شعر پیاده می نماید. وقتی خواننده‌ای بالغ درفهم هر پاره شعر شبرنگ  را بخواند می‌داند که شاعر ستاوندنشین قله‌های بلند، چگونه پرموج و شکوهنده، چشمه‌هایی از تصویرها ، ترکیب‌ها و سمبول‌ها را در رود شعر خویش جاری ساخته است.
مانند:
«در چار راهی بزرگی بی”انسان” به دار می‌آویزند»
«ای حس گمشده‌‌ای پاک!
درذهن کوچک شهر
تو با کدامین خدا پیوند داری؟»
«دامن آسمانت را جمع نکن
رویش جوانمردانه‌ا‌ی شعر شکسته‌‌ای من
سبزخواهد ماند»
«کلا غ‌ها روستایی اند»
«در اتاق من شبی
هزار پنجره می‌شکفد»
( همه بر گرفته شده از پله های گنه آلود)
باید افزود که عشق، دلدادگی، دلبستگی‌، دلباختگی وشیدایی در شعر شبرنگ بیشتر دستاویز و ابزار هست تا واقعیت. شبرنگ  می‌داند که  با آزاد‌کردن فرشته‌ای عشق از سیه چال تفکر دجالان جهل و برگرداندن این فرشته به دامن زن، زمینه برای آزادی‌های دیگر بهتر فراهم می شود. مهم اینست که  زن نخست صلاحیت جان و تن خویش را پیدا نماید. و کریمه برای تابش خورشید این آرزو می سراید:
«به نزدیکی آن سحر ایمان بیاور
صبح که با دمیدن دستان من
پلک روز را بگشایی
ما که پیکر سبزسعادتیم
بر پهنه‌‌ای وسیع روزگار می ‌تابیم
و ننگی که سال‌هاست جایگاهی بلندی درپیشانی‌ای‌مان داشت
با زبان پاک عشق می‌شویم …
من به هشیاری یک خواب خوش بیدارم
در بطن دستانم نوری عجیبی نطفه بسته است
که بروی لحظه‌های تاریک فریب فاتحانه می‌تابد
وبه بازوی همتم بال ایستاد‌گی بسته‌ام
تا تمام جهان را به سادگی‌ای یک پرواز به برکشم
عشق را در دستان‌تان می‌گذارم
مثل روز که چشمت را فریفته است
دیگر هیچ بازوی تنها نیست
وهیچ سکوت خسته و رها
تن‌ها پیوسته اند به حقیقت عشق
دیگر لبی
وچشمی
دریغ ندارد
صبح جاوید با دمیدن دستان من آغاز می‌شود.»
( از پله های گنه آلود)
اما نابخشودنی خواهد بود اگر گفت، کریمه شبرنگ به عشق و دلدادگی باور ندارد یا دلباخته نخواهد بود و تنها این افزار را برای رسیدن به هدف در دست دارد.  هر زنِ اگر عاشق مردی نیست و هر مرد عاشقی زنی، سخن از نامردی و نازنی به میان می آید. شبرنگ هم عاشق است و هم دلداده‌ای لذت. او معنی عشق و لذت بوسه را بهتر از هرکسی دیگر می‌داند. زیرا شاعر است و شاعرانه شراب  عشق و بوسه  را می‌نوشد
«آه چه لذتی دارد
روزگاری کسی بر گیسوان قهوه‌‌ای ‌رنگم دست بکشد
و دانسته باشد که چه اندازه دوستش دارم
دوستش دارم
به اندازه‌‌ای تنهایی خدا
و به وسعت پاکی خودم
و تپش که  در تمام رگ‌‌‌هایم جاری‌ست
به اندازه‌‌ای هستی منجمد تنم که در دستانش آب خواهد شد
دوستش دارم.
وقتی در تنهایی خدا رازی‌ست
که با چشم ‌های ما
فرسنگ‌ها فاصله دارد
هستی پشت روسری من
مرموزتر از این تنهایی و پاکیست
«آه چه لذتی دارد»
وقتی دو آغوشی لختی به نهایت هم می‌ رسند.
واتاقشان در اضطراب تندی به سر می‌‌برد
دستی در میانه نیست
چه اتفاقی جاویدانه‌ا‌ی
و با طلوعی که سزاوار نفرینی بیش نیس
پیوند می ‌یابد
وروز با نفس‌های سوخته و بریده‌اش
خاری می ‌زند به نشه‌ی ما
دستی پاکی مرا ورق خواهد زد؟
برایم پریشان خواهد شد؟
مرا دوست خواهد داشت؟
«آه چه لذتی دارد»
درفشار بازوانش گلوگلو فریاد شدن
ودر ضیافت شام سفره‌‌ای آغوش و بوسه گشودن
شب دهکده‌‌ای پدری‌مان را نوشیدن
واز غنچه‌‌های همراز چتری زدن
به اندازه‌‌ای دو سر دوآغوش.
«آه چه لذتی دارد»
خشم یک مشت مردم کهنه‌‌آی پوک را برانگیختن.
می‌دانم دست توطیه
من و تو را از شهر بیرون خواهد کرد
اما دست روزگار با ماست
چنان بلند و روشن
به اندازه‌‌ای کوهی که در دامنه‌اش
پدرم به دنیا آمده بود.»
( پله های گنه آلود)
چیزی‌که می‌خواهم در پایان بگویم که کریمه شبرنگ  والایی و شرافت بیان را درگفتن عشق و دلبری و دلدادگی‌ها نگه‌داشته است، برهنه گفته اما در باغستان از تصوی‌‌ها و سمبول‌های شیرین شاعرانه و دل پذیر. در حالی‌که هم‌روزگاران او به ویژه نسل جوان که  چون سمارق‌های ناخواسته هرروز درهرگوشه‌ای، تازه به تازه می رویند؛ تجاوزکارانه، بکارت واژه‌ها را می‌درند و چون لکه‌ای سیاه، خود را به دامن شعر می‌ریزند. به ویژه نرینه‌ها. تآ آنجا که با استعداد و با فهم ترین‌ها نیز با شعرهای هایکویی در واژه‌هایی ناروا و تصویرهای بدریخت به بهانه‌ای سنت‌شکنی و فرار از محدویت‌ها، سر از دهلیزهای تنگ و تاریک پوچی‌گری هیپی‌گری بیرون می کشند.
در پایان، به افتخار کریمه شبرنگ به پا می‌خیزیم و این  پاره شعرش را به خوانش می گیریم:
«تنها یک پنجره از من است
هر چی دلتنگی و تنهاییست
از آن بیرون می‌اندازم
درد دلم تازه‌تر می‌شود
فریادم هیچ حصاری را
فرود نمی‌آرد
فراموش نکرده‌ام پنجره‌‌ای را که از آن
روزی هزار بوسه بر می‌‌داشت لب داغم
از تن عطش زده‌‌ای تو؛
یاد تو و آن پنجره بخیر!
چی روزگاری!
نگاهم خیره می‌ماند بر آن سو
که تهی از قدم‌های سرشارتوست
این طرف چیزی نیست
جز سری با تقدیر خط خورده‌‌ای
انگارهیچ خاک وخدای نمی‌‌پذیرد این بودن را.
یک پنجره از من است
و مهمانم امشب پرنده‌‌ای کوچکیست
که از آسمان ‌های پاک برایم  قصه می‌گوید.
زندگی را گاهی دوست می ‌دارد
خدا را خوب‌تر از من می‌‌شناسد
اگر پنجره‌ام باز بود
با او خواهم رفت به دیاران گنگ نامعلوم
بگذارکسی من وعصیان سرگردانم را نپذیرد
من خودم را پر می‌کنم ازطغیان
شاید روزگاری
چشم شکسته‌ا‌ی بچرخد از این مسیر
روی ورق‌های درهم ودردآلود
زنی گناهکار
ای پنجره با من داد بزن این عصیان را
که سخت تنهاستم.»
(از پله های گنه آلود)

همچنان بخوانید

فقر و سرما باعث بیشترین میزان بیماری در کودکان کمتر از ۵ سال

فقر و سرما باعث بیشترین میزان بیماری در کودکان کمتر از ۵ سال

12 قوس 1402
از بابای آدم تا گنجشک‌های جنوب

از بابای آدم تا گنجشک‌های جنوب

10 قوس 1402
موضوعات مرتبط
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
کودک همسری
هزار و یک شب

خاطرات عروس 11 ساله

5 حوت 1401

قسمت اول‌ |‌ روزی که عروس شدم هنوز به بلوغ نرسیده بودم. پوشیدن پیراهن «خال سفید» و چادر سبز گلدار مرا از بقیه متفاوت نشان می‌داد، به همین خاطر حس غرور داشتم و خود را از همه برتر...

بیشتر بخوانید
کودک همسری
گوناگون

خاطرات عروس ۱۱ ساله

5 حوت 1401

قسمت دوم | بعد از «شب زفاف» تا هفت ماه با شوهرم همبستر نشدم. چون ترسیده بودم و شب زفاف برایم شبیه یک کابوس شده بود.تا آنجا که می‌توانم بگویم بدترین قسمت زندگیم آن شب بود.

بیشتر بخوانید
شبی که خواهرم سکوتش را شکست
سکوت را بشکنیم

شبی که خواهرم سکوتش را شکست

8 جدی 1400

روایت یکی از مخاطبان نیمرخ به مناسبت کارزار «سکوت را بشکنیم» صنف سوم مکتب بودم و با خواهران بزرگترم در یکی از اتاق‌های خانه کرایه‌ای‌مان قالین می‌بافتیم. خانه متعلق به شوهر عمه‌ام بود. گاهی شوهر...

بیشتر بخوانید
پریود در تاریخ، اساطیر و ادیان
گزارش تحقیقی

پریود در تاریخ، اساطیر و ادیان

22 ثور 1401

این مطلب براساس مصاحبه با محمد حسین فیاض، پژوهشگر علوم دینی و بررسی مقاله عصمت شاهمرادی در مورد تبعیض مثبت به نفع زنان با تاکید بر حقوق شهروندی، نوشته شده است.  مساله پریود و زایمان...

بیشتر بخوانید
«بعد از مرگ شوهرم باید زن برادرش می‌شدم»
هزار و یک شب

«بعد از مرگ شوهرم باید زن برادرش می‌شدم»

2 جوزا 1402

خانه‌‌ای‌ قدیمی با دیوارهای رنگ و رو رفته و بعضاً فروریخته‌اش، سمیه 14 ساله و مادرش کریمه 33 ساله‌ را درون یکی از اتاق‌های کوچکش که تا سوراخ شدن دیوارهایش چیزی نمانده جا داده است. این خانه در دورترین نقطه‌ی غرب کابل...

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
  • ستون‌ها
    • زنان و مهاجرت
    • نخستین‌ها
EN