هدا خموش
از زندگی؛ سهم کوچکاش برای زنان رسیده است. به گونهای که آن سهم هم با تصمیمهای عجولانه، عمدی و غیرعمدی از آنان ستانده شده است. زنان هیچگاهی به رویاها و خواستههای واقعیشان دست نیافته اند. زیرا همیشه دستان پیدا و ناپیدا مانع رسیدن آنها شده است. حق انتخاب و تصمیمگیری که از اصلیترین شاخصههای زندگی به حساب میآید؛ زنان روستایی و شهری از آن محرومند. خصوصن زنان روستایی. تنها حقی که نصیب آنها میشود، سکوت است. سکوت در برابر نابرابریها.
زرغونه که امسال ۳۹ سالش می شود؛ دیگر آن زنی نیست که رویا ببافد و عشق را در بلندترین قلهای خوشبختی جستجو کند. زیرا عرصه چنان بر او تنگ شده است که نه راهی برای فرار دارد و نه راهی برای جنگیدن. چشمانش کبود و بدنش سیاهکوب است. او برای هفتمین بار تصمیم دارد که جهزیهاش را برای یک زندگی جدید آماده کند. زندگیای که پانزده سال پیش به سیاهی نشسته بود. زیرا پدر و مادرش او را به کسی داده بود که او هیچ رغبتی نسبت به او نداشت. زرغونه میگوید؛ در یکی از شبها، کسانی از نزدیکان پدرم به خواستگاریام آمد، در اینجا پدرم بدون اینکه با من مشورت کند، از من بپرسد که آیا من راضی به این وصلت هستم یا نه؛ مرا به نامزادی او در آورد.
من هم که جز پذیرفتن آن راهی نداشتم؛ به اجبار آن را پذیرفتم. خانوادهای شوهرم براساس رسم و رواجها باید در هر عید و برات، عیدانه میآوردند اما آنها به دلیل نداشتن پول و سرمایه این کار را نمیتوانستند، تا اینکه در یکی از روزها شوهرم مرا به امان خدا سپرد و خودش رفت. نه سال از این قضیه گذشت، شوهرم در جریان این نه سال زنی دیگر گرفت، بدون اینکه مرا طلاق داده باشد. او از زن جدیدش صاحب سه فرزند شد اما من همچنان در خانه مانده بودم. او برای خانوادهام گفته بود که زرغونه باید تا وقتی منتظر بماند که من صاحب مال و دارایی شوم. امروز من بعد از نه سال، هفتمین جهزیهای خود را آماده میکنم تا فردا با مردی ازدواج کنم که نه سال از عمرم را تباه کرد. اما باز هم مرددم، نمیفهم که آیا این کارم خوب است یا بد. من بین عقد و طلاق ماندهام. بین سکوتی که تنها صدایش آبی گرمیست که از چشمانم به زمین میچکد و زندگیام را دستخوشِ فردای نامعلوم میکند.
امروز من سرشارِ از نفرتم. نفرتی ناخواستهای که بر من تحمیل شده است. نفرتی که وجودم را مالامالِ درد و تلخکامی نموده است. نفرتی که بودنم را از من ستانده است. نفرتی که هویت زنانگیام را به حراج گذاشته است. من اما، با وجود همهای این ستمها، باز هم تصمیم دارم قوی باشم. زیرا میدانم که اگر من امروز خودم را ببازم، فردا دخترم عین تجربهای تلخ را خواهد داشت و من این را نمیخواهم. میخواهم ققنوسی باشم که خانهی تاریک زندگی را روشن کنم و فردایی را رقم زنم که امید از شش جهت جاری شود.
خاطرات عروس ۱۱ ساله
قسمت دوم | بعد از «شب زفاف» تا هفت ماه با شوهرم همبستر نشدم. چون ترسیده بودم و شب زفاف برایم شبیه یک کابوس شده بود.تا آنجا که میتوانم بگویم بدترین قسمت زندگیم آن شب بود.
بیشتر بخوانید