
تمنا ایثار
در من (یا هم در هر زن دیگرِ چون من) نیمهی تاریکیست؛ سیاه، بکر، ناشناخته، کشفنشده، گمنام و نامرِیی. این نیمه، بازتابیست از«وجودِ بیوجودی»، بازتابیست از«بودن» در«نهایتِ نبودن»، بازتابیست از زندهای نهفته. این نیمه، نیمهی راستین من است که جوهر و سرشت مرا در خود میپروراند. نیمهی تاریک من؛ دنیایِ مقابل نیمهی روشنم است. نیمهی روشنِ عاریتی و دروغین در من، نیمهی روشنِ ملالانگیز و چندشآوری که دستساختهی مردم، جامعه، سنت و باورهاست، نیمهی که زندهبودن بلد است ولی زندهگیکردن نه!
نیمهی روشن را در من، همچون قلمهی که از جنس و نوع دیگر، در درختِ از جنس و نوع دیگر پیوند کنند؛ تا محصول دلخواه بهدست آید، پیوند کردهاند. تا اصلم را درمن بخشکند. ولی در نیمهی تاریکم اصلِ جوهری من مثل جوشیدنِ موج در دریا و مثلِ بالیدنِ جوانه در تخمه زنده و جاریست. و این جوهر زنیست شجاع، با زنانگی بلند، خواستههای بلند، تواناییهای بلند که حاضر است زنانهوار خودِ خودش را با حنجرهی سرکشش از فرش تا عرش فریاد زند.
در حقیقت این دو نیمهی عجیب و پارادوکسیست از دو موجود در یک سرشت و صورت؛ نیمهی روشن؛ خواستنیترین، دوستداشتنیترین، اخلاقیترین، دیندارترین، سنگینترین، بندهترین، مقدسترین، مطیعترین و کاراترین عروسک در جوهر انسان بهنام زن از عینکِ جامعه، سنت و مردم است. ولی در مقابل، نیمهی تاریک؛ جسورترین، نترسترین، رهاترین، مستقلترین، تواناترین، قویترین و پرارادهترین انسان در جوهر انسان بهنام زن از عینک «زنِ که به شناخت خود رسیده و اصلش را دریافته»، است.
اما دریغا! دراین سرزمین مرا هر لحظه به نیمهی روشنم تبعید میکنند، تا اینگونه به شناخت خود نرسم و بمانم جنس دوم، جنس دیگر، ضعیفه، سیاهسر، ناقصالعقل، فرمانبردار، مادر فرزندان، عیال و… این برای من-منِ که هزاران زنِ دردمند، خشونتدیده، کتکخورده، سیهروز، سرکوبشده، لهشده، بدبختشده در وجودم میزیند و چنان مرثیهها و فریادهای بیزاری سرمیدهند که گلویم برای این ضجهها و رگانم از فرطِ جوش خون تنگ میشود، خیلی چندشآور و حزنآلود است.
ای داد! هر ازچندگاهی در گفتوگوهای «من با من» میپرسم: کیستم؟ چیستم؟ نامم چیست؟ چه شناختی دارم؟ با این پوستهی بیگانه و جدا از خودم که رویم کشیدهاند، چهسان میتوانم نقش «خودبودن» را بازی کنم؟ چهگونه توانستهاند و چهگونه پذیرفتهام که مرا محکوم به زیستنِ چنین هویت «تهی از من» کنند؟ با کدام وجدان توانستهاند این «منِ» دروغین مرا به جهانیان به معرفی گیرند؟
آره! حتم دارم، اندیشیدهاند که این راه را پایانی نیست و این سرنوشتم را تغییری. تصور کردهاند که هیچگاهی نیمهی تاریکم، تلنگرم نخواهد زد و به اصلِ خودم دست نخواهم یافت. من اما، آبستن فریاد رهایی از این بند استم و باور دارم با این فریادها حنجرهام بیغولههای تردیدِ ایستادگی و آزادگی مرا در ذهن و درون همه ویران خواهد کرد. آوازِ خواهد شد برای جزیرهی متروکِ وجودِ زنان که اشباع است از تهاجم سکوت مرگبار و بیزبانی و اثبات خواهد کرد؛ «این که شما مینگرید من نیستم، نیستم!»
و با سرود آزادگی و حقطلبی خویش همه بندها، زنجیرها و سدها را از هم خواهد درید؛ با گلوی پربغض، دلِ صدپاره، تن زخمی، روح افسرده این سرود را تکرار خواهد کرد، تکرار خواهد کرد تا هر جان، وجدان، گوش و چشم خفته را در هر کرانهی بیدار کند و بگوید که:
این اصلِ من است!
این منم!
این اصلِ جوهر یک زن است!
زنِ که انسان است و رسالتمند. زنِکه قویست و مهربان. زنِ که تواناست، ولی دردمند و ناتوانش کردهاند. زنِ که از عشق، آرامش، صلح، همدلی و همپذیری میسراید. زنِ که ایستاده است، ولی زخمش زدهاند. زنِ که آزاد است، ولی در بندش کردهاند. زنِ که شجاع است، ولی به زنجیرش کشیدهاند. زنِکه اگر توان داشت جایِ گلولهها، گُل میکاشت. زنِ که زن است، نه مومِ لای انگشتان یک مرد. زنِ که انسان و ارزشمند است، نه کنیز و زیردست. زنِ که خود زایندهی وجود و عقل است، نه ناقصالعقل. زنِ که صدایش حق میطلبد، نه اشکش. زنِ که خود صاحب حق، ارداه، زندگی، تن، شخصیت و آزادیاش است، نه مرد و جامعه و در نهایت، زنِ که زن است، فقط خودش!