نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

مرگ ‌مرموز مرد

  • نیمرخ
  • 19 اسد 1399

نویسنده: مریم هاشمی

استخوان‌هایم به‌هم پیچیده بودند. گمان می‌کردم سوزنی به حساس‌ترین نقطه‌هایش اثابت می‌کند. مورچه‌ها همه هجوم آورده بودند به رگ‌های تنم، گوشت‌های گردنم را مک می‌زدند ولی هیچ خون نداشتم. سفید، سفید همچون برف ماه جدی شده بودم، صدا از من در نمی‌آمد. کوه قاف پشت حدیقه چشمم نشسته، دم قطره‌های بلورین‌ام را گرفته بود. دردم حس ناکردنی بود. الفاظم خشکیده بود، با زبان بی‌زبانی گفتم (درد دارم درد درد…) آهسته و با ترس. می‌ترسیدم گوسفند‌های آن تونل زیر زمین بدانند و مُهر ضعف، بی‌رویی به کامم بزنند.

نگاه عمیقی به سویم کرد و با همان زبان بی‌زبانی آهسته و آنقدر آهسته که با صدای شهپرها یکجا الفاظ را شنیدم که گفت دردهایت را هموار کن، من بین‌اش می‌خوابم و آن‌ها را به حرف می‌گیرم، تو فرار کن، آن‌ها به خواب می‌روند بعدش من هم میایم پیشت.

تعجب کردم موهایم سیاه و دراز بود، از زیر چادرم مثل آب که از صخره می‌افتد تکان می‌خورد. چادر سبز را هموار کردم کمرم را گذاشتم وسطش. بعدش مورچه‌های که اذیتم می‌کردند، کوه قاف پشت چشمم را. یکباره آب تیزی از چشم‌هایم جاری شد، خانه پر آب شد همه چیز ریخت روی خانه، پاهایم، دست‌هایم، کمرم، دو تا چشم سبزم. با زبان بی‌زبانی گفتم هِی! من  راحت شدم، بی‌‍نبض دردم حالا، با چشم‌هایش خندید و گفت تو برو من این‌ها را یا غرق می‌کنم یا خواب می‌دهم، تو فرار کن ورنه باز به تو می‌چسپند.

تردید داشتم ولی حرفش را قبول کردم. هِی! بیایی پشت درخت چهارمغز پهلوی دو تا گنجشک منتظرت می‌مانم. نگاهم کرد چنان نگاهی که هزار واژه در آن چیده شده بود. کمی بلندتر و عجولانه‌تر سخن گفت: برو آمدم پشت سرت، رفتم پشت درخت. ۲۰ سال گذشته من پشت درخت منتظرم. ۱۰ دقیقه به شب مانده دلم تنگ شد، رفتم ببینم چی‌ شد او که نیامد؟

پشت سرم را دیدم که او در دردهای من غرق شده و در میان دست و پای، درون چشم‌های سبز و تن سفیدم خوابیده، او مُرده بود. میان دردهای من مُرد. همه اطرافش را خون گرفته بود. او مُرده بود.

برگشتم. هیچ دردی در این مدت نداشتم. حالا هم هیچ دردی ندارم. آسوده‌‌ام، همچون کاغذ سفید راحتم ولی چند لحظه با خودم گفتم: اگر دردهایم را نمی‌دادمش زنده بود! من از آن لحظه فهمیدم که دردهای زنانه‌گی‌ام را فقط خودم تحمل می‌توانم. آن‌قدر قوی‌ام که با آن درد حتا می‌توانم توصیف‌اش کنم، سال‌ها می‌توانم سر افسرده‌گی‌هایم بارش کنم و کوله‌بارم را ببرم. ولی از توان او زیادی بود. من پنجاه سال تحمل کرده بودم ولی او در بیست سال مُرد. شاید بیست سال هم نه، شاید ده‌سال یا پنج سال، چی بدانم شاید هم در همان دقیقه‌ی اول که دردم بر او ظهور کرد مُرد. قصه‌اش را بُردم نزد پادشاه قرون و او آن مرد را «شجاع» نام نهاد که نصف وجودش نور زنانه‌گی را در بر گرفته بود. تابوتش را که بالا کردیم همچون دو استخوان می‌مانست. او فقط برای دو ثانیه شاید بار مرا برداشت و مُرد. ولی اسطوره‌ی تاریخ شد که تا حالا هست و می‌ماند . ولی واقعا بعدِ چند ثانیه مُرد؟

همچنان بخوانید

دفچه و کفچه

نوروز در سایه‌ی طالبان؛ از کفچه و دفچه خبری نیست

29 حوت 1401
اولین زنی که در افغانستان استاد دانشگاه شد

اولین زنی که در افغانستان استاد دانشگاه شد

29 حوت 1401
موضوعات مرتبط
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاه‌ها 5

  1. مریم says:
    3 سال پیش

    عالی بود این اولین نوشته بود که از صفحه شما خواندم

    پاسخ
    • حسین احمدی says:
      3 سال پیش

      تشکر از شما که به مخاطبان نیم‌رخ پیوستید.

      پاسخ
  2. نصرت الله حفیظی says:
    3 سال پیش

    واقعا خیلی عالی بود دوست عزیزم
    به امید موفقیت های هرچه بیشتر تان در زنده گی

    پاسخ
  3. Sayed yasin arif says:
    2 سال پیش

    بسیار عالی بود همیشه موفق باشید

    پاسخ
  4. احمد مسیح ؛اعظمی؛ says:
    2 سال پیش

    بسیار زیبا بود دوست عزیز به امید موفقیت های بیشتر از شما.

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد
هزار و یک شب

 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد

27 حوت 1401

خاله‌ی صدیقه زمانی‌که متوجه شد میان صدیقه و شریف تفاوت‌های فکری وجود دارد و شریف اندکی از صدیقه ناراضی است، از این فرصت استفاده‌ کرد تا آن‌ها را از هم دور بسازد و این پیوند...

بیشتر بخوانید
فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود
هزار و یک شب

فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود

23 حوت 1401

یاسمن را به ظاهر دادند و در بدلش خواهر ظاهر را به برادر یاسمن گرفتند. هرچند یاسمن از بودن و ازدواج با ظاهر خوشحال بود، اما ظاهر از این ازدواج راضی نبود و یاسمن را نمی‌خواست. او...

بیشتر بخوانید
ازدواج اجباری در بدل قرض پدر
گزارش

پدرم مرا در بدل قرضش به شوهر داد

25 حوت 1401

پدرم بی‌کار بود، مدت‌ها می‌شد که کار نمی‌کرد و درآمدی نداشت. نه نفر در خانه نان‌خور بودیم و فقط پدرم نان‌آور بود. ما چهار خواهر و چهار برادر بودیم که با پدر و مادرم یک‌جا ده نفر...

بیشتر بخوانید
نامادری
هزار و یک شب

نامادری

2 حوت 1401

مادرم که فوت شد، پدرم ازدواج مجدد کرد. زندگی ما از این رو به آن رو شد. نامادری‌ام تا که اولاد‌دار نشده بود با ما خوب رویه می‌کرد. اولاددار که شد رویه‌اش تغییر کرد.

بیشتر بخوانید
ازدواج زیر سن
هزار و یک شب

در چهار سالگی مرا به شوهر دادند

15 حوت 1401

نمی‌دانستم که شوهر دارم. اولین بار پدرم برایم گفت که وقتی چهار ساله بودم او مرا به شوهر داده و به نام پسر کاکایم کرده است.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00