جسم استخوانی، چشمهای معقر و سیمای اندوهبارش خود گواه روایت تلخی بود که برای بیان آن هیچگاه زبان نکشوده بود. مقابلم نشست، بیآنکه میان مان حرفی رد و بدل شود. بهسوی حلقه زردی که روی لای انگشت اش بود با تنفر نگاه کرده آه جانگدازی از سینهاش بدر شد. نامش را پرسیدم، گفت: بهشته هستم …از او خواستم تا روایت حلقه زد (چله) را که با دست دیگرش آنرا به گرد انگشت استخوانیاش میچرخانید بیان کند.
در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود و بغض گلویش را میفشرد گفت: بیست و شش ساله هستم دوسال قبل پدرم مرا با پسر پانزده سالهای بدون مشوره در بدل سه لک افغانی پول نقد نامزد کرد. بعد ادامه داد که در محفل عروسی یکی از دوستان مادر نامزدم که زن روانی به نظر میرسید با حرکات ناموزون در حالیکه تند تند پلک میزد و خندههای نامرتب روی لبهایش نقش میبست از من خواست تا با پسرش عروسی کنم.
این دختر بیست و شش ساله میگفت و من من خاموش بودم. در حالیکه هیچ شناخت با پسر وی نداشتم چه میگفتم؟ اما از مادر و خواهرش که انسانهای معمولی به نظر نمیرسیدند، خوشم نیامد. او عکس پسرش را که در مبایل داشت برایم نشان داد. آنها تا اخیر محفل در میز مقابل ما نشسته و مانند آدمهای مزاحم غذا را به کامم زهر کردند. محفل به پایان رسید. فردای آن روز با اخذ آدرس خانه ما به خانه آمد.
این دختردرد دیده که اندوه قلبش از طریق اشکهایش به گونههایش میچکید میگفت: به مادرم گفتم من پسر این زن را نمیگیرم، اما مادرم که در خانه هیچ صلاحیت نداشت به آن زن گفت که با پدرم مشوره کند؛ وی در بارهی خصوصیات پسرش که گویا تا صنف دوازده مکتب خوانده، یک کلپ ورزشی دارد، عمل ندارد، با رفقای نااهل نمیگیردد، در آمد ماهانه بلند دارد و تصمیم دارد در کنار ورزش در کلپ خودش شامل دانشگاه شود به پدرم حکایت کرد.
پدرم که انسان خوشباوری بود به آنها پاسخ رد نداد، آنروز این زن رفت. روز بعد باز سرو کلهاش پیدا شد، من به پدرم گفتم از این وصلت ناراضیام و نمیخواهم با پسر وی عروسی کنم. اما پدرم که شخص قاطع و از سواد اندک برخوردار بود گفت: پسر شان بچه خوب است از این چه بهتر که دختر جوان با نام نیک از خانه پدر برود. آن زن با شوهر و دخترش چند ماه پی هم آمدند شبها خواب از چشمانم پریده بود، حس ناخودآگاهام میگفت با این پسر و خانوادهاش خوشبخت نمیشوی.
این دختر که تا صنف چهارده در یکی از انستیتیوتها درس خوانده بود با تزروع به پدرش گفت: من حالا آماده ازدواج نیستم، میخواهم تحصیلاتم را تمام کنم، یکجایی وظیفه اجرا کنم بعدن تصمیم خواهم گرفت.
پدرم گفت درست است آنها را جواب رد میدهم… اما اگر پیر و خانه مانده شدی از ما گله نکنی. این حرف پدرم که دایم با ما رفتاری زشت داشت یک خنجر دیگری بود که در قلبم فرو رفت. روز بعد که آن خانم آمد پدرم برایش جواب رد داد، او گفت: من ایلا دادنی نیستم روزی. نان را میآورم، قرآن را میآورم. سر انجام اگر دختر را به پسرم ندادید. در مقابل خانهی تان تیل را بالای خود پاش داده خود را آتش میزنم! پدرم از موقع استفاده کرده شرط و شروط خود را گذاشت که در آن میان سه لک پول نقد هم بود. آن زن که از خانواده ناداری معلوم میشد در مقابل هر شرط پدرم دست به روی چشمانش گذاشته و قبول کرد. پدرم خوشحال شد و قرارگذاشت تا چند روز بعد برای اخذ شرینی بیایند. سر انجام روز موعود فرار رسید و این حلقه شوم را به انگشتم کردند.
با گذشت دوسال دانستم که پسر آنها تا صنف دوازده درس نخوانده و کاملن بیسواد است. کلپ ورزشی ندارد. تنها یک غرفه که در آمد ماهانه آن حدود۳۰۰۰ افغانی است در کلپ دارد. حرف زدن را درست یاد ندارد، بر خلاف یک ورزشکار که سیمایی شاداب قد بلند و اندام برجسته باید داشته باشد، خیلی لاغر و بد اندام است. تا اکنون که دوسال از نامزدی ماگذشته هیچ با او نمیبینم هر روز به جز خون دل چیزی دیگری نمیخورم. هر قدر به پدرم عذر میکنم که از این وصلت ما بگذرد؛ اما چشمان او را پول کور کرده و میگوید: نام زده میشویی… ما با کدام روی در کوچه بگردیم، مردم چه میگویند؟ اگر از خود نمیشرمی از غیرت افغانی ما شرم کن، وقتی از این بچه جدا شدی کسی دیگری ترا نمیگیرد. در خانه مانده و مزدوری خانمهای برادرت را خواهی کرد. اگر کسی دیگر را دوست داری بگو…!
بهشته که پی هم اشک میریخت گفت: رفتن ما نزد قاضی و محکمه هم عیب است. چون پدر و برادر ما غیرت افغانی دارند. این دختر که بین چشمهایش از غضب و اندوه سرخ شده بود با جدیت تمام گفت قبل از برگزاری محفل عروسی خود را خواهم کشت به جز مرگ دیگر چاره ندارم. تا به سایر پدران و برادرنی که با سرنوشت دختران شان بازی میکنند عبرت شود.