تک دختر خانواده است، ساده و صمیمی در اتاق با دکوریشن شیک در یکی از پسکوچههای کابل او را ملاقات کردم، با گیلاس چای سیاه و میز قشنگی که انواع میوههای تازه و خشک روی آن چیده بود از من پذیرایی کرد. روبهروی هم نشستیم و از وی در مورد زندگی پر فراز و نشیب که موفقیتهای زیاد را در آن کسب کرده پرسیدم. او گفت ناماش گلجان سمر است. در یک قریه محروم و دور افتادهای به نام میجه از مربوطات ولسوالی شهرستان ولایت دایکندی متولد شده است. فعلن منحیث رییس یک موسسه غیردولتی در مرکز ولایت دایکندی که بیش از ۵۰ نفر در آن شامل کار اند فعالیت میکند. او میگوید سال ۱۳۹۱ از مکتب بنام لیسه نسوان ورغه از مربوطات ولسوالی شهرستان ولایت دایکندی فارغ شده است.
گلجان سمر بانویی که سالهاست برای تحقق رویای کودکیاش تلاش میکند. رویای او چیز زیادی نیست جز نشستن دختران افغانستان در یک صنف معیاری و مجهز مکتب برای آموزش. اما محرومیت از صنف معیاری برای او در زمانی دغدغهی زندگی و رویای شیرین شده بود که حق آموزش زنان در افغانستان با محدودیتهای زیادی مواجه بود. رسیدن دختران به مکتب به مثابه گذشتن از هفت خوان رستم پنداشته میشد. چه رسد به داشتن صنفهای معیاری و مجهز در روستاهایی که گلجان درآنجا پا به مکتب گذاشته بود.
گلجان در اوج محرومیت این روستا مکتب را به اتمام رساند. وی در گفتوگوی با هفته نامه نیمرخ از جعرافیای سخت و خشن محل زندگیاش یادآوری میکند و از دورانی که متعلم مکتب بوده و فراز و فرودها و محرومیتهای بسیار را تجربه کرده است. او از فضای زندگی و دوران متعلمیاش میگوید و هنگام صحبت از این خاطراتش بغض گلویش را میفشارد. گلجان میگوید من و هشت دختر خانم دیگر اولین دختران قریه بودیم که صنف ۱۲ را موفقانه تمام کردیم. او میگوید همزمان که متعلم بوده و معلم نیز بوده خاطرات زیادی دارد. خاطراتی که محرومیت و دشواریهای زیاد را در ذهن او تداعی میکند.
او میگوید مکتب ما تعمیر نداشت و ما در منبر/حسینیه درس میخواندیم و تدریس میکردیم در منبر کوچک که همزمان چهار صنف شاگرد داشت. او میگوید به دلیل سروصداها و صنفهایی که بین شان هیچ دیواری نبود ما به دشواری میتوانستیم تدریس کنیم و خود ما درس بخوانیم. منبری که در ایام عاشورا و روضهخوانی ماه محرم از گلیم فرش میشد اما زمانی که ما درس میخواندیم گلیم را جمع میکردند و ما مجبور میشدیم روی زمین بنشینیم ویاهم فرشهای کهنه و فرسودهای را از خانه بیاوریم. در چهار گوشهی منبر ۴ صنف درسی بود. او با چالشهای فراوان از مکتب فارغ شده است اما حسرت داشتن یک صنف معیاری و میز و چوکی مثل زخم ناسوری بر دل او همچنان باقی ماند.او میگوید حسرت و آروزی داشتن میز و چوکی همچنان در دلم باقی مانده بود؛ اما دغدغهای شد تا او تصمیم بگیرد که این محرومیت و حسرت در دل دیگر دانشآموزان باقی نماند. او حالا با غرور و جسارت میگوید که به یکی از آرزوهایش که همانا ساختن مکتب و تهیه امکانات آموزشی بوده، دست یافته و امروز شده عشق و علاقهای که خانم سمر بتواند مکتبهای بیشتری بسازد.
خانم سمر بعد از فراغت از مکتب در مرکز دایکندی رفت و وارد کارهای اداری شد. او که به خاطر مشکلات اقتصادی نتوانسته بود به دانشگاه بلخ که از طریق کانکور کامیاب شده بود، برود، همزمان با کار تحصیل دورهی لیسانس حقوق و علوم سیاسی را در دانشگاه ناصرخسرو در مرکز دایکندی آغاز کرد. خانم سمر از زمانی که تصمیم گرفت تا به مسیر رویاهایش گام بردارد متوجه شد که نه تنها در بخش آموزش، بلکه صحت، اقتصاد و مسایل حقوق بشری زنان نیز نیاز به کار دارد.

خانم سمر! دغدغهی کار برای آموزش کودکان به ویژه دختران در ولایت دایکندی که پای شما را به یکی از موفقترین نهادهای غیردولتی مکتبساز در افغانستان کشانیده است، دقیقن از کجا ایجاد شد؟
زمانیکه من در مکتب درس میخواندم، حسرت این را داشتم که کاش روزی فرا برسد تا ما هم دارای مکتبی باشیم که تعمیر داشته باشد، میز و چوکی، کتابخانه و لابراتوار داشته باشد.
این آرزو همیشه در ذهنم بود تا اینکه من در همین مکتب به عنوان معلم قراردادی تعیین شدم. پیش از ظهر درس میخواندم و بعد از ظهر تدریس میکردم. یعنی من در عین حال که خودم دانشآموز بودم، برای دانشآموزان پایینتر از خود تدریس میکردم. این روند کمکم ادامه پیدا کرد تا اینکه من رسمن به عنوان سرمعلم این مکتب(مکتب ورغه) تعیین شدم. وقتی این مسوولیت به عهدهی من سپرده شد تمام سعی و تلاش خود را کردم تا این مکتب را شامل پلان ساختوساز بسازم و برای آن حامی مالی پیدا کنم. خوشبختانه موفق شدم که این کار را کنم و مکتب ما هم صاحب تعمیر شد. وقتی تعمیر مکتب ساخته شد، در روز افتتاحش پشت تربیون قرار گرفتم و برای دانشآموزان گفتم «شما بسیار نسل خوشبختی هستید که حداقل میتوانید در سایهای سرد و زیر سقف یک مکتب درس بخوانید و از گرمای سوزان آفتاب در امان باشید. اما وای بر حال ما که حتا یک روز هم نتوانستیم روی میز و چوکی بنشینیم و سایهای سرد مکتب را تجربه کنیم.» وقتی این صحبتها را میکردم، اشک شوق حلقهحلقه از چشمانم پایین میآمد. خیلی خوشحال شده بودم از اینکه توانسته بودم زمینه ساختن یک مکتب را فراهم کنم. این اولین گامی در مسیر رویاهایم بود. چه موفقیتی بیشتر از این؟
کار تان برای آموزش کودکان که مسلمن به اینجا خاتمه نیافت، در عرصه معارف دیگر چه گامهایی برداشتید؟
بعدها تلاش کردم تا از طریق پروژههای آموزشی «موسسه شهدا» در این ولایت «آشیانه سمر» را فعال کنیم و در آن کودکان بیبضاعت، یتیمان و آوارهگان را تحت سرپرستی بگیریم و آنها را آموزش بدهیم. من با جمعی از همکارانم تا هنوز موفق شدهایم که بیش از 43 کودک را به این آشیانه بفرستیم و از آنها مراقبت کنیم. آنان اکنون در زمینههای گوناگون رشد کرده اند؛ در بخش علوم کامپیوتر، زبان انگلیسی، هنر تیاتر، ترانهخوانی و… مهارت خوبی کسب کرده اند. چند وقت پیش یکی از همین کودکان آشیانه سمر ماستری خود را از کشور چین گرفت که برایم بسیار خوشحالکننده و مسرتبخش بود. به همینطور تاهنوز ما موفق شدهایم که بیش از 120 نفر را در بخش امتحان فولبرایت معرفی کنیم که بسیاری از آنها در آستانهی کامیابشدن هستند.
اما مشکلات زنان و کودکان افغانستان به ویژه ولایت دایکندی که به دلایل مختلفی هنوزهم یکی از محرومترین نقاط کشور است، به چالشهای آموزشی خلاصه نمیشود. به غیر از آموزش در کدام عرصهها کار کردید؟
زمانیکه من از طرف موسسه شهدا به عنوان مسوول ولایتی تعیین شدم؛ شب و روز تلاش کردم که برای مردم کار کنم. پس از آموزش، در بخش صحت مشکلات فراوانی هست. صحت که یکی از مهمترین بخشهای زندگی ما به شمار میرود؛ متوجه شدم که بسیاری از قریهها و ولسوالیها از ابتداییترین امکانات صحی هم برخوردار نیستند. با درک همین مساله ما از طریق بخش صحی موسسه شهدا مراکز صحی و درمانگاه هایی را فعال کردیم. این مراکز صحی نسبتن مجهز است.
در سکتور صحت ما فعلن پنج مرکز صحی فعال داریم. ما در این مرکزهای صحی داکتران متخصص، نرس، مشاور سوی تغذی، واکسیناتور، پرسنل مسلکی و خدماتی داریم. ما از این طریق به مردم خدمات صحی و داروهای با کیفیت عرضه میکنیم. در یکی از قریههای بسیار محروم، در ولسوالی کِتِی یک کلینیک را فعال کردیم. وقتی من برای اولین بار آنجا رفتم، نتوانستم با هیچ خانمی به صورت مستقیم صحبت کنم. تنها توانستم با یکی از آنها از پشت دروازه صحبت کنم. دلیلش وجود باورهای سنتی و گریز از جامعه بود.هیچ یادم نمیرود، در آن روستا خانمی گاو خود را میدوشید، وقتی نزدیکش شدم، برایم گفت «هر بلایی که هستی، پیش نیا که شیر گاوم را میبینی، چشم حسد میزنی و گاوم دیگر شیر نمیدهد…».
وقتی من این حالت را دیدم، به این فکر افتادم که چه باید کرد تا باورهای اینها تغییر کند. وقتی مرکز صحی را در آنجا فعال کردیم تا یک ماه هیچ مراجعهکننده در بخش نسایی و ولادی نداشتیم. بعد از تبلیغات و جلسههای مکرر موفق شدیم که اندکی تغییر در باور مردم ایجاد کنیم و اولین خانم در مرکز صحی ما ولادت کند. این خانم بعد از ولادت تا دو ماه دیگر در روستا از سوی زنان دیگر به بیحجابی متهم میشد. بعدها کمکم این مساله عادی شد و خانمها راحت به این مرکز صحی مراجعه میکردند.
یعنی مواجه شدن با یک مشکل مردم شما را به یک بخش جدیدی از مشکلات جامعه آشنا میکرد تا بیشتر کار کنید؟

بلی. زمانی که پدرم در شفاخانه ولایتی دایکندی در شهر نیلی بستری بود، در داخل شفاخانه با پیرمردی مواجه شدم که در تلفن صحبت میکرد که فلان کس در روستای شان مریض شده است، میگفت «او را در سبد گذاشته، به اینجا بیاورید.» وقتی این را من شنیدم، یک حس کنجکاوی برایم دست داد که یعنی هیچ مرکز صحی در مناطق شان فعال نیست. آن مرد از سیاهٔولوم ولسوالی خدیر دایکندی بود. راه روستاهای شان در زمستان بند بود و مجبور بودند مریضان خود را به وسیله سبد کول کرده انتقال دهند. یعنی جاده هم ندارند. من به همکارانم وظیفه دادم که از آنجا معلومات بگیرند. پدرم را با هلیکوپتر ملل متحد به کابل انتقال دادم، پس از مدتی از کابل برگشتم و معلومات در مورد وضعیت آن روستاها تکمیل شده بود که آنجا هیچ مرکز صحی فعال نبود.
اولین سفرم به پشت روق، ولسوالی خدیر آمیزهای از حس خوب و بد بود. حس خوبم این بود که در دورترین و محرومترین نقطهی دایکندی میتوانستیم یک مرکز صحی را فعال کنیم و ناراحتیام این بود که 32 درصد کودکان آنجا سردچار بیماری سویشکل بودند. یا لبشان پاره بود یا کامشان یا کر بودند یا گنگ بودند یا نابینا. ما سه چهارتای آنها را خوشبختانه تداوی کردیم. اصلیترین ریشهای این مشکل را آنها جنگ و صدای گوشخراش گلولهها میدانستند ولی از نظر تیم صحی ما اصلیترین عامل این سویشکل کودکان عدم دسترسی به مرکز صحی بود. این یکی از دردناکترین خاطرههایم در موسسه شهدا بود.
وقتی به طرف آن قریه میرفتیم در بین راه با هفت مرد تفنگدار با لباسهای شخصی، مواجه شدیم. مادرم نیز همراهم بود. یک رینجر پولیس در پشت سر ما بود و محافظم نیز در کنارم قرار داشت؛ با آنهم ترسیده بودم. وقتی نزدیک آنها رسیدیم، محافظم پایین شد و از ایشان پرسید که چه میخواهید. آن مردان تفنگدار گفتند ما از همین قریه هستیم و خبر شدیم که رییس یک موسسه میآید، میخواهیم که او را تا قریه اسکورت کنیم. آنها بطریهای نوشابه را نشانه میزدند و ما خیلی ترسیده بودیم. زمانی که به قریه رسیدیم، تعداد زیادی از مردم در مسجد جمع بودند و همه تفنگ داشتند. آنها به من میگفتند که شما چقدر پول آوردهاید. برای شان میگفتم که ما هیچ پولی نیاوردهایم، از طرف موسسه شهدا آمدهایم، تا وضعیت شما را ببینیم و برایتان یک مرکز صحی بسازیم. شما دسترسی به مرکز صحی ندارید و ما شنیدهایم که بسیاری از خانمهای باردار در مسیر راه جان داده اند. یکی گفت برایت اجازه نمیدهیم که فعال کنی، دیگری گفت اجازه میدهیم که فعال کنی.
آیا خود این مردم برای بهبودی وضعیت شان هیچ کاری نکرده بودند؟

نه تنها آنان بلکه بیتوجهی به وضعیت زندگی زنان و کودکان در سراسر مناطق عام بود. در یکی از روستاهای ولسوالی شهرستان دایکندی به نام صرف امیج که رسیدیم سر و صدای گلوله زیاد بلند شد. از مردانی که آنجا بودند پرسیدم که چه کار میکنید؟ گفتند نشانه میزنیم. گفتم قیمت هر مرمی چند افغانی است؟ گفتند 50 افغانی. ولی وقتی به طرف پاهای برهنهی کودکان شان نگاه میکردید، پارهپاره شده بود. ترکیدگیهای صورت بچههایشان هیچگاهی از یادم نمیرود. کودکان کفش نداشتند و پاهایشان برهنه بود. یعنی در کل مردم نسبت به وضعیت صحی و بهداشت شان بیتوجهی میکردند.
در ولسوالیهای اشترلی، خدیر، میرامور، کیتی و شهرستان فعلن فعالیتهای ما جریان دارد. در بعضی از مناطق میرامور متوجه شدیم که بسیاری از خانوادهها معتاد به مواد مخدر هستند. بعضن در آنجا زن و مرد معتاد اند. مردان، زنان را به دام اعتیاد میکشانند تا در خانه راحت مواد مخدر مصرف کنند. وقتی من این حالتها را میدیدم، قلبم درد میگرفت، اشک میریختم که چرا مردم ما سردچار این رفتارهای کورکورانه و جاهلانه شدهاند؟. چرا به جای گلولهی تفنگ، کفش و لباس و قلم نمیخرند؟.
بیتوجهی به این وضعیت واقعن نگران کننده است. با توجه به سفرهای تان در متن جامعه و گفتوگوهایی که از نزدیک با زنان روستایی داشتید، وضعیت اجتماعی زنان و موارد خشونت در این مناطق چگونه بود؟
من مدت سه سال به عنوان مشاور حقوقی ریاست عدلیه ولایت دایکندی نیز کار کردم. ضمن مشاهده وضعیت زنان از نزدیک، در این نهاد حقوقی نیز متوجه شدم که خشونتهای خانوادهگی در حد اعلای خود است. وقتی عاملها و ریشههای آن را بررسی کردیم، دیدیم که اصلیترین عامل این خشونتها عدم استقلالیت مالی زنان است. چون زنان به لحاظ مالی به شدت وابسته به مردان اند، به همین خاطر زود مورد استثمار و بهرهکشی مردان قرار میگیرند و مردان به راحتی میتوانند که از این ناحیه زنان را ضربه بزنند. ما قضایای زیادی داشتیم که زنان تا سرحد مرگ مورد ضرب و شتم قرار گرفته بودند اما چون مساله آبرو و حیثیت خانواده در میان بود کسی صدای خود را نمیکشید. اگر صدا هم کشیده میشد، هیچگاهی از محدودهای بزرگان قریه فراتر نمیرفت. همه چیز در همانجا حل و فصل میشد. قضیه چنان پت و پنهان میگردید که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده باشد. به همین خاطر بود که خشونت چون آتشپارههای درون خاکستر شعلهور میماند و هرازگاهی سر از درون آن بیرون میکشید و خود را به شکل برهنه نمایان میساخت و زنان قربانی مداوم این خشونت اند.
چرا این قضایا خاموش میماند؟ مگر نهادهای دولتی و مراکز عدلی-قضایی برای رسیدگی به این قضایا نیست؟
دلیل اینکه بسیاری از قضیههای خشونت علیه زنان مسکوت باقی میماند، این است که تاهنوز زنان دارای یک آدرس مشخص نیستند. آدرسی که از آنها دفاع کند و حق را به حقدار برساند. در صورتیکه فعالان مدنی، فعالان حقوق بشری و مسوولان ریاست امور زنان در این بخش به شکل جدی کار کنند؛ احتمال اینکه میزان این خشونتها کاهش پیدا کند خیلی زیاد است.
از زمانیکه من وارد کار شدم؛ ابتدا معلم، سرمعلم، مسوول شورای انکشافی، مشاور حقوقی در ریاست عدلیه دایکندی، کارمند بانک جهانی و سپس رییس موسسه شهدا شدم، طی این مدت به هزارانبار تحقیر و توهین شدهام. دلیلش هم این بود که من «زن» هستم. عالم دین مرا تحقیر کرد، زورمند مرا تحقیر کرد و حتا گاهی از جنس خودم که زن باشد، مرا تحقیر کرده است ولی من هیچگاهی تسلیم نشدهام بلکه سرسختانهتر از قبل برخاستهام و شجاعانهتر از پیش حرکت کردهام. زیرا میدانستم که روزی این ناهمواریها هموار خواهد شد. همانگونه که اکنون جرقههای آن دیده میشود. قشنگ شما تغییر را حس میکنید. تغییری که در باورهای منجمدشدهای مردم اینجا به وجود آمده است. همهی اینها بر میگردد به تلاشهای زنانی که نه شب گفتند و نه روز، نه از خطر ترسیدند و نه از تهدید. جان خود را مایه گذاشتند و امروز نتیجهای کارشان را میبینند. میبینند که تلاشهای شان در حال ثمردادن است.
اگر در کل بگویید که این سفر طولانی شما از صنفهای زیر آفتاب سوزان و برای دسترسی به زمینه آموزش بهتر شروع شد و سپس در عرصههای حمایت از زنانُ اقتصاد و صحت و معارف برای زنان و کودکان کار کردید؛ آیا میزان تغییرات مثبت به وجود آمده، امیدوارکننده است؟
امروز شما حضور معنادار و نقشآفرین زنان افغانستان را در تمام حوزهها میبینید. در ولایت دایکندی نیز نزدیک به 35 درصد کارمندان این ولایت را زنان تشکیل میدهند. 45 درصد کارمندان انجوها و موسسهها را نیز زنان تشکیل میدهند. در همین موسسه شهدا که ما کار میکنیم تاهنور بیش از 81 پروژه را تطبیق کردهایم، بیش از 54 درصد آنها را زنان تشکیل میدهند که بسیار یک خبر خوش و مسرتبخش است. در کل امیدوار به تغییراتی هستیم که در راستای تحقق آن گام برداشتهایم تا زمینهی آموزش معیاری، خدمات صحی بهتر و زمینهی استقلالیت مالی زنان برای کاهش خشونت فراهم شود.