فرزانه محمدی
چی غمگینانه زیبا بودم، این لباس، این آرایش، روزی که همیشه خوابش را میدیدم و حال من عروس بودم، عروسی که قرار بود تا ساعتی دیگر به حجله برود. مثل همهی قصهها، قصه من هم پایانخوشی نداشت. کلاغ سیاه اما به خانهاش میرسید. این چنین شومی و تلخی جز سیاهی کلاغ به چی میماند.
امروز آخرش بود. آخر تمام رویاهایم، تمام آروزها و خیالهایم. نشستم بر حجلهای که حتمن تا دقایقی دیگر بستر مرگم میشد. اتاق پر از آدم بود. من اما گویی چشمم کسی را نمیدید. نه مادرم را که با چشمان پر از اشک به من خیره شده بود و نه خواهرانم و زن برادرهایم را که سعی داشتند این بدبختی بزرگ را با شادی تصنعی از چشم من پنهان کنند. فقط سحر بود که از چشمانم حالم را میفهمید! خواهرزاده کوچکم با نگاهش مرا میکاوید، یقه توری لباسم گلویم را قلقلک میداد میخواهم جیغ بکشم. بگویم این کفن سفید را از جان من بکشید. مرا به اتاقم ببرید پشت پنجر اتاقم بشینم و منتظر احمدم باشم.
از قلبم دادی برامد. اسمش چطور آتشم میزد. چطور میتوانستم پیکری را که بارها او بوسیده تقدیم برادرش کنم؟ آه لعنت به تو جنگ. لعنت به تو مرگ. چطور تباهی را نصیب هر لحظهام کرد. چشمانم را میبندم میخواهم آخرین دیدارمان را به یاد بیاورم. ولی چهرهی خونین احمد! وقتی جنازهاش را آوردند. وقتی هنوز مرده شور کارش را شروع نکرده بود، باز جلوی چشمانم میآید. میدانم که از من متنفری احمدم! میدانم مرا نمیبخشی، وعده ما تا پای مرگ بود و من چه ترسو بودم که نتواستم کار خودم را خلاص کنم و به تو بپیوندم. الان باید مراسم عزایم بود، نه نکاح. آنهم با برادر بزرگت.
صدای مادرم افکارم را گسست-مریم بیا کمی غذا بخور رنگ به چهرهات نمانده بچیم، خودت خوردی! نگاهش میکنم. التماسهایم یادم میآید. چقدر زار زدم گریه کردم. دست و پایش را بوسیدم. گفتم این جفا را با من نکن. اما او فقط میگفت خوبی تو در این است. رسمیست که از بزرگان مانده، پدرت نیست تا کی ترا که بیوه حساب میشوی به خانه برادر نگاه کنم؟ شبی را که میخواستمخودم را بکشم به خاطرم میآید.کتکهای که از او و عثمان برادر بزرگم خورده بودم.
بغضم چون قلبم میتپد وراه گلویم را بسته. فقط میتوانم بگویم نمیخواهم. سحر نزدیکم میآید دستم را میگرد و آرام میگوید: قوی باش. لبخندی بیجانی میزنم. صدای مردها که در بیرون نشستهاند لحضهای قطع نمیشود. پچ پچکنان و نگاه احمقانه شان… هم تمامی ندارد. حتمن چون دستمال کثیفی به نظر میآیم که کسی با ندیده گرفتن کثافتش اورا ارج داده. از همه عجیبتر نگاه این زن مرا میدرید. زن برادر احمد. کسی که احمد را بزرگکرده بود. کسی که چله نامزدی را به دست من و احمد کرده بود. حال گوشه نشسته بود و به زن برادرشوهر کوچکش که دیگر امباقش بود، خیره شده بود.
احمد سرباز بود. گفتن یک گلوله به مغزش خورده.گفتن فرار نکرده تا دوست زخمیش را نجات بدهد.گفتن شب بود، ناگهانحمله کردند و مانفهمیدیم و هشت سرباز جان داد. این را در اخبار گفتند و من بارها مرورش کردم آنقدر که حفظم. یک گلوله… چطور سرنوشت چهارنفر را بهم زد…! چهار زندگی را از هم پاشاند آن روز. حمیدلالا. حالا دیگر شوهرم بود. از دیشب که نکاح مان را بسته بودند او گفت زندگی سرت باشه خیره احمد نباشه مه هستم، نمیمانم ناموس احمد بیگانه شود!
درد من همین بود. بهش نگاه کردم آنروز آنقدر مات بودم که حرفها را نمیشنیدم. لال بودم. کر بودم. از بس زجه زده بودم. صدایم در نمیآمد، پیکر بیجان احمد روی حویلی بود مرا نمیگذاشتند با او وداع کنم. دلم میخواست از جایش برخیزد مثل آنروزها بگوید. شیشک جان دیدی آمدم، ایقد جنگ نکو دیگه. احمد بود. کسی که از وقتی خود را شناختم عاشقش بودم. او بودکه در بین کفن سفید خواب بود و من… چه مظلوم بودم بدون او… گویی دوباره یتیم شده بودم، انگار دست و پایم قطع شده بود. حتمن الان احمد کنار روح پدرم در این اتاق بود، حتمن او هم زجر میکشید، چون من. نه این زجر نبود، همان آتش جهنم بود.
خدایا چه دیدی از من که مرا از بهشتم به این جهنم کشیدی؟ غیر از یک زندگی آرام با او چه میخواستم؟
فقط بیست سالم بود. غیر از سه سالی که نامزد بودیم. آیا من و احمد زندگی کرده بودیم؟ من و اویی که در یک شب پدرهایمان را از دست داده بودیم. مدتی بعد احمد مادرش را هم از دست داد. کسی چه میداند؟ چقدر زجر کشید از دست این برادرظالم و زنش. برادری که حتا تا سال برادرش صبر نکرد، چون کفتار پیری به نامزد جوان برادرش حمله کرد. او همیشه مخالف این نامزدی بود. مخالف درس خواندن من و آزمون کانکور. حال من در اختیارش بودم. میتوانست هرگونه که میخواست باشم. ارث احمد هم مال او شده بود. آه این گلوله چطور او را خوشبخت کرد و ما را بدبخت.
همهمهای ایجاد میشود، زنها به پا میخیزند و با نگاهی نیشدار و تمسخر با من وداع میکنند. فقط مادرم میماند و سحر که دامانم را محکم گرفته. مادرم به سحر چشم خیره میکند او میترسد و رهایم میکند، گویی یکبار بغض من هم رها میشود اشکانم جاری میگردد، مادرم میپندارد از دوری اوست. دستی به سرم میکشد. دخترکم! کلانتر شدی میفهمی چقدر این تصمیم به فایدهات بود!
چطور فکر میکردند من بعد از احمد به فایدهام فکر میکنم؟ درب باز میشود و از بین زنها حمید داخل میشود. لباس سفید پوشیده چشمانش میرقصد. از نگاه چندش آورش حالت تهوع میگرم. چطور میتوانست دختر کاکایش را که سالها اورا لالا گفته و چون دخترش است و نامزد یگانه برادرش، به عقد خود درآورد؟! این چه حیوان صفتیست؟!!!
صدای مادرم را میشنوم. خو حمید جان دخترم به تو امانت، به اندازه کافی رنج دیده بعد از این تو مواظبش باش. خدا سایه تو را از سرش کم نکند. حمید سری تکان میدهد، دلت جمع باشه زن کاکا او دیگه امانت احمد است. از حیرت خندهام میگرد. نکند احمد گفته بود اگر من نیامدم، مریمرا نکاح کن و مواظبش باش!!! از خندهامخوشش آمده. میپندارد از ذوق آغوش اوست. مادرم دست سحر را میگرد تا ببرد. سحر دستش را جدا میکند، بغلم میکند و میگوید پشت کمربندت ماندم بگیرش. میفهمم چه را میگوید؟ خودم خواسته بودم وگفته بود هرگز اینکار را نمیکنم آه خواهرزاده باهوش من! چطور تو با آن سن خردت فهمیدی شکوه مرگرا بر خاله سیه روزت و اینها نفهمیدن. میبوسمش، میبویمش، قاصدک کوچک عشقمان را و برای آخرین بار چشم در چشم میشویم. حمید سرپا ایستاده. مادر میخندد ای بابا فقط خالهات را قندهار بردند، همین پهلوی خان مان است دیگه هله برویم ناوقت شد و رها می کنمدستش را میروند.
دروازه بسته میشود، چشمانم را میبندم تا این لرزش کم شود. نزدیک میشود، روبهرویم مینشنید و بالحنی انزجار آمیز میگوید: مریم آهو چشم! بلاخره به دستم آمدی؟ سالها پشتت تپیدم و تو ندیدی. پشت احمد موس موس کده گرفتی کار خدا را ببین جواب صبرم را داد. باحیرت نگاهش میکنم! بله حدس من و سحر از همان ابتدا غلط نبود، حدسی که از شرم به کسی نمیگفتم. ادامه میدهد؛ اگه به من عثمان بود، از اول احمد را ناکام میکردم .مادرت نماند که وصیت شوهرم است.
دست میبرد، چادر سفید را از سرم میکشد و به گردن عریانم با لذت خیره میشود. میگویم باید بروم تشناب. اما او بیتوجه دست به کمر بندم میبرد. دستش را میگیرم و با لبخند تکرار میکنم: باید بروم تشناب. خوشحال میشود و میگوید برو… از جلوی راهمکنار میرود. میخیزم و با دست دامن لباس را میگیرم سرمگیج میرود اما… آرام به داخل اتاق حمام میروم در را میبندم. کمربندی را که عثمان وقت برامدن از خانه به کمرم بسته بود باز میکنم. شیشه کوچک و سیاه مرگموش قل میخورد. فوراً میگیرم. چون: شیشهای شراب سر میکشم، دهنم را تلخی زهر میگیرد. کمی از آب سطل میخورم. .حمید پشت دروازه است. چه میکنی؟ آرایش نکن هموطرو خوبش هستی جانم!
دقایقی میگذرد حالم بدتر میشود بازهم صدا میکند، دروازه را باز میکنم چون سربازی فاتح لبخند به لب بیرون میآیم. آشوبی عجیبی در بدنم برپاست. گویی چیزی میخوردم. دندان میکشد جگرم را، گلویم چون آتش زبانه میکشید. حمید با خوشحالی آغوش میگشاید. چند قدم است تا آغوشش. بوی احمد را میشنوم، اولین بار که بغلم کرد و همدیگر را بوسیدیم. قدم دوم را برمیدارم.
روزی که برای خرید نامزدی رفته بودیم و او پنهان از همه دستم را بوسیده بود. خاطراتم سه سال چون پرده سینما میگذرد از چشمانم. قدرت گشتنندارم. قدمسوم را برمیدارم. خون را حس میکنم در دهانم. بوی احمد شدیدتر میشود. روزی که برای آخرین بار دیدیم و قول داد ماه بعد عروسیمان باشد!
قدم چهارم را برمیدارم، رسیدم به آغوش احمد. خون بالا میآورم و سفیدی لباسش را سرخ میکنم چون عشقم. باحیرت به من خیره است. تکانم میدهد صدایش از دور دستها میآید و با دلهره و تعجب صدا میزند: تو چه کردی؟!
زن کاکا عثمان و آخرین تصویرم…
چشمهایم روی هم افتادند…!!!