روایت ریحانه سیزده ساله از ولایت هلمند به مناسبت کارزار #روایت_زنانه
من دختری سیزده ساله صنف هفتم مکتب ملالی ولایت هلمند استم. هشت ماه پیش در یک حمله افراد مسلح در مکتب لیسه نسوان ملالی با ضرب گلوله شدیدن زخم برداشتم. بدبختانه بهخاطریکه مرمی به مهرههای کمرم اصابت کرده بود. اکنون توان راه رفتن ندارم. یک ماه در شفاخانه ایمرجنسی ولایت هلمند بستر بودم که بعدن با اجازه داکتران در شفاخانههای دولتی کابل انتقال داده شدم با انجام چندین عملیات حالم بهتر شده بود، ولی داکتران گفتند که در افغانستان برای کمرت ما هیچ کاری کرده نمیتوانیم. تو باید در یکی از کشورهای پیشرفتهتر در یک شفاخانه مجهز عملیات شوی، تداویت ادامه داده شود صحتمند میشوی. جراحان اعصاب در هند گفتند که چون تو یک طرفت فلج شده است و امکان دوباره صحتیاب شدنت زیاد است با سپری کردن عملیات و تداوی دوباره راه رفته میتوانی. ولی قیمت این عملیات زیاد است و فامیل من توان پرداخت هزینه عملیات و تداوی را در خارج از کشور را ندارد.
من ریحانه دختری کوچک ولی با آرزوهای بزرگ درس میخواندم و تلاش میکردم. یکبارگی یک عده از آدمهای بیرحم و تروریست دنیای کوچکم را خراب کردند. من اما هنوز هم به آینده خود امیدوارم، میخواهد طفولیت داشته باشم. پدرم میگوید که وقتی خداوند درد را میدهد یک راه درمانش را نیز میدهد. میخواهم که این بار قویتر از قبل به پاهای خود ایستاد شوم و راه خود را ادامه بدهم.
جنگ جاری، وضعیت ناگوار سیاسی و اقتصادی در افغانستان حق تعلیم را از من گرفت. قربانی شدن مستقیم جنگ و خونریزی اطفال مانند من در جنگ باعث محرومیت بسیاری مانند من از آموزش شد و زندگی همه را تلخ ساخت، چنان که زندگی مرا تلخ ساختند. آموزش و پرورش رکن اساسی و توسعهی پایدار ملت ماست. پس چرا ما اطفال از حق تعلیم و تربیه محروم بمانیم؟
من ریحانه هستم یکی از جمله همان اطفالی قربانی. اینجا در افغانستان مملکت که در آن حتا به اطفال هم رحم نمیشود، سرزمین که نسلهای آیندهاش را با همه آرزوهایش نابود میکند. در مملکتی که لبخند واقعی اطفال معصوم برای همیشه گرفته میشود. اینجا افغانستان شهر وحشت، طفولیت دزدی میشود و در طفولیت پیرت میکنند. من خیلی گله دارم. من مرگ را در این دنیا دیدم. من اینجا در بستر بیماری با هزاران آرزوی ناتمام درد میکشم. من در ولایت هلمند زندگی میکنم. ولایتی که جوان و نوجوان آن با افزایش ناامنی هر روز قربانی میدهند و نا امنی را تجربه میکنند. بهخاطر این جنگها اطفال اینجا بهجای لالایی با صدای تفنگ و گلوله شب به خواب میرود. افغانستان مملکتی که اگر در آن انتحار و انفجار شود و انسانهای بیگناه زیادی کشته میشوند. خوب یادم است دو یا سه روز بعد همه فراموش میکنند و این روند برایشان عادی میشود. آخر چرا در مملکت ما اینقدر جنگ است؟!!!
چرا بدنی را که خداوند کامل و سالم میدهد نیمه جان مان میکنند؟ من هر روز به امید اینکه امروز پاهایم جور شده بیدار میشوم، ولی بعد متوجه میشوم که یک امید بود و تمام. من پشت همصنفیهایم بسیار دق شدهام. میخواهم آنها را ببینم، بیرون بروم، سر سبزهها راه بروم و هوای تنفس کنم. قلبم بسیار درد دارد. من در مملکت و خاک خودم زجر باید بکشم. آیا این حق من است؟
آخر گناه من چه بود؟ چرا باید نعمت راه رفتن از من گرفته شود؟ چرا باید حق بازیکردن با همصنفان و دوستانم از من گرفته شود؟ چرا حق آموزش، پرورش و تحصیل از من گرفته شود؟ مگر ما نسل آینده افغانستان نیستیم؟ اینها همه سوالهای است که هر وقت از پدر و مادرم میپرسم، ولی جز اشک و افسوس چیزی حاصلم نمیشود آنها نیز در مقابل چراهای من گنگ میماند. من تنها میتوانم روی کاغذ بنویسم، اما آن پنها و وسعت درد که در کودکی بر من انبار شده است.