هدا خموش، شاعر و نویسنده
آن بیست و چهار ساعت را زیر اسفنج کوچ نشیمن سپری کرده بودم و برای ساعتی و یاهم لحظهای از صدای وحشتبار چیغ و نالههای زنی که برمن نسبت خونی داشت وزجههایش تمام تنم را میلرزاند آرم گرفتم. این تنها راهی بود که میتوانستم برای خودم انجام بدهم، تا صدای زجر کشیدن او را نشنوم. تنها راهی بود که میتوانستم از خودم، از آن صدا، از آن زجرها فرار کنم و بروم چشمهایم را بروی تمامش ببندم و دنیایی خودم را خالی از حضورش کنم، حضوری که در حصار زجر کشیدن و زجردیدن زنی که همجنس من است سپری میشود.
شاید آنطور میتوانستم تمام دردهای زندگیم را ببندم و برای لحظهی آرامش ابدی بگیرم، مگر میشد! چه چیزی از عدم حضور من کم میکرد. نه اشکی کم میشد، نه آهی، نه هم ناله و یا آن زخمهای فرورفته در تهِ استخوانش و یا آن سیاهی زیر چشمها یا جای آن شلاقِ کمربند در استخوان پوسیده از درد کمرش!
کدامین یکی؟ نه، نباید میرفتم نباید. باید میماندم و بار بار آن صدای وحشتبار و زجردیده را که این روزها هنوز کابوس شبانهام است میشنیدم و با دستهای خودم آن صورت لطیف، آن چشمهای گیرا و آن موهای آشفته و خون آلودش را پاک میکردم تا مگر در خاطر زمان نماند، در خاطرآینده، در خاطر تنهایی که هرشب سراغم را میگیرند و مرا بارها و بارها خیره میکنند.
به گذشتهای که درست روبهروی من با چهرهی مظلوم و چشمان مهربان قرار گرفته است و برای این دنیایی نکبتبار میخندد. میخندد و میخندد… منم میخندم و قاه قاه میخندم و اشک میریزم و اشک دیگر امانم نمیدهد. چون موجی سیل از چشمان بیگناهم که شاهد این صحنههای دلخراش بوده است جاری میشود، میریزد و صورت خستهام را میشوید. بغض چندین ساله را در من زنده میکند و بروی دردهایم نمک میپاشد.
آره! این تنها کابوس کوچکی است که میخوانید، به واقعیت اگر فکر کنید ما زنان چه دردهای را زندگی نمیکنیم که در روح و روان مان، در رگ و خون مان و در تار و پود مان به سر میبرد. ما باهمان درد زایمان به دنیا میآیم و با دنیایی از آرزو چشمهای مان را بار میکنیم و برای به دست نیاوردنش میبندیم و میمیریم…
کودکیهای مان با درد قد میکشد و با خواست و آرزو و تصامیم مان بیثمر شاخ و برگ میگیرد. ما میشویم درخت بیثمری که لب پرتگاه زندگی و در حبس بردگی قد کشیده است و با هر بادی میلرزد و تکان میخورد، سقوط میکند و فرو میریزد. ولی با این هم خورشید فردا را با همان طلوع درخشانش به چشم امید مینگریم تا روزهای مان تاریک و تار و شبهای مان گور خفتهی که برای مان کندهاند نشود. آرزوها و شادیهای مان را چون موهای آشفتهی خود تار تار میکنیم و شانهی خوشبختی میزنیم و کنار گوشهای مان قرار میدهیم، رو سری مان را محکم میبندیم تا منت فحشهای رکیک و طعنههای آلوده را نشنویم. لت وکوب زندگی نکبتبار را متهم نشویم و زندگی را با همان آرزوهای مان هر شب به بستر میبریم و برایش لالایی از جنس عشق میخوانیم، قصه میگوییم، خیال میبافیم، میخندیم و به خوابش میسپاریم، سپری کنیم تا فردا آیینهی زندگی شاهد صورت پیر و مفلوک و چشمان مهگرفته، گلوی در بغض غرق شده مان نباشد.