نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

صدا در باد

9 جوزا 1400
0
0
اشتراک‌گذاری‌ها
298
بازدید‌
Share on FacebookShare on Twitter

لیلا لطافت


در یک پس از ظهر صاف و آفتابی، در چمن‌زار مزرعه‌ی خانه‌ی مان در اکناف جاغوری با دوتا از خواهرانم مشغول چراندن گوسفندها استیم که ناگهان هوا توفانی می‌شود، باد وزیدن می‌گیرد و فضای آسمان از درآمیختگی گرد و غبار، آلوده و سیاه می‌شود، تیره می‌شود، تار می‌شود، دلگیر و غم‌انگیز می‌گردد، انگار که دل آسمان به‌ یک باره منقلب شده باشد.

توفان هر لحظه شدید و شدیدتر می‌شود. فضای آسمان تیره و تیره‌تر می‌گردد. آسمان دلش تنگ می‌شود، تنگ می‌شود و ناگهان بغضش می‌ترکد. فریادی سخت برمی‌آورد و بی‌محابا شروع می‌کند به گریستن. رگبارِ باران، باریدن می‌گیرد.

چیزی نمی‌گذرد که صدای مهیب سیل از دوردست‌ها شنیده می‌شود. من و خواهرانم با عجله به هرطرف شروع به دویدن می‌کنیم تا پیش از رسیدن آن سیل ویرانگر، گوسفندان را جمع کنیم؛ اما دست و پاچه شده‌ایم، ترسیده‌ایم و موفق به گردآوردن گوسپندها نمی‌شویم. وقتی تعدادی از آنها را به طرف خانه هدایت می‌کنیم، می‌بینیم که تعداد دیگرشان را جا گذاشته‌ایم. گوسفندها هم ترسیده‌اند. به جاهای شان میخکوب شده‌اند و هرقدر تلاش می‌کنیم و جیغ می‌کشیم و داد می‌زنیم، حرکت نمی‌کنند و راه نمی‌روند. آسمان یک‌ریز و بی‌وقفه زار می‌زند. هوا تیره و تار شده‌است. صدای سیل هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود.

همه‌ی حرف‌ها و صداها و تلاش‌های مان را باد نیرومند در خود می‌پیچید و می‌برد. صدای سیل، دیگر بسیار نزدیک شده‌است، آن قدر نزدیک که حالا حتا خودش را هم می‌توانیم ببینیم. اما وقتی به طرف سیل نگاه می‌کنیم، آن را تنها نمی‌بینیم، بلکه لشکری از آدم‌ها، آدم‌های عجیب و غریب با لباس‌های ژنده و لنگی‌های بزرگ و  حیوان‌هایی که دقیقن نمی‌دانیم چیستند؟ همه بر سیل سوار اند و به شکل ترس ناکی به سوی ما حرکت می‌کنند.

صدای خوف‌ناک سیل با صدای همهمه‌ی آن موجودات عجیب درهم می‌آمیزد و ملودی‌های غریبی را خلق می‌کند. ترسیده‌ایم، از همه‌ چیز، از آن آدم‌ها، از صداهای ترس‌انگیزشان، از سیل.

گوسفندها را با هزار بدبختی به طرف خانه هدایت می‌کنیم اما رگبار باران، راست از پیش‌ روی ما حمله‌ور شده و راه‌رفتن را برای مان سخت کرده‌است. باد و باران صاف به صورت مان می‌زنند. نمی‌گذارند پیش برویم. هی به عقب هل‌مان می‌دهند، انگار که همدست سیلاب و لشکرش باشند. جیغ می‌زنیم، گریه می‌کنیم، اما فریادرسی نیست…

خواهرانم را می‌بینم که در کشمکشی بی‌حاصل در تلاشند تا راهی برای برگشتن به خانه بیابند. هرطرف می‌دوند. به بوته‌ها چنگ می‌اندازند تا خودشان را در برابر بیدادگری بادِ باران‌گین، استوار نگه دارند. مرا صدا می‌زنند، اما نمی‌فهمم چه می‌گویند. صدای‌شان در میان هیاهوی باد، سست و ضعیف می‌شود، به گونه‌ای که تا به من می‌رسد، جز بانگی نامفهوم چیزی از آن باقی نمی‌ماند.

در برهوتی ناپیدا، بی‌پناه مانده‌ایم. باد و باران می‌خواهند ما را به لشکر سیلاب تسلیم کنند. به علف‌ها که چنگ می‌زنیم، باران آن را خیس می‌کند و باد، علف را از میان دستان مضطرب مان در می‌آورد. سرانجام گوسفندها از یک سر از پیشم گم می‌شوند. خواهرانم هم. تنها من به خانه می‌رسم، تنها، با هزار بدبختی.

به خانه می‌رسم، می‌بینم که خانه هم خانه‌ی همیشگی نیست. غریب شده‌است، تو گویی از توفان و سیلابی که هنوز ندیده، متأثر گشته است. اما به طرز معجزه‌آسایی آرام و امن است. دیگر از سیلاب و لشکرش و آن صدای وهم‌ناک خبری نیست. احساس آرامش می‌کنم. حس می‌کنم از مرگ نجات یافته‌ام.

همچنان بخوانید

عید زنان

مردان عید دارند و زنان پاک‌کاری

5 حمل 1402
خودکشی خواهرم باعث بیداری خانواده شد

خودکشی خواهرم باعث بیداری خانواده شد

5 حمل 1402

شب شده. همه خواب‌اند جز پدرم که ظاهرن خواب است، ولی بیدار. بسترم را کنار پدرم پهن می‌کنم، اما تا می‌خواهم سرم را بگذارم، می‌بینم که بالشتم نیست و به‌جای آن گودالی سیاه با تَهی عمیق و ناپیدا برای سرم کنده شده، انگار که بخواهند سرم را دفن کنند. می‌ترسم. خیلی! از پدرم می‌پرسم: این چیست؟ از زیر لحاف چیزی می‌گوید اما نمی‌فهمم. تنها همین‌قدر می‌دانم که با من قهر کرده‌است. پیش مادرم می‌روم، اما می‌بینم که او نیز با نگاه‌های تمسخرآمیز به من می‌گوید: کجا بودی؟ چه می‌کردی؟ می‌گویند شوهر کرده‌ای؟ چرا برگشتی؟

مات مانده‌ام. نمی‌فهمم. این دنیا را چه شده است؟ من کجا هستم؟ چرا همه چیز به یک باره این همه بیگانه و غریب شده است؟ چرا پدرم قهر است؟ چرا مادرم این چنین می‌گوید؟ من که کاری نکرده‌ام.

ترس از وجودم رخت برمی‌بندد و جایش را پریشانی و اندوه پر می‌کند. دلم می‌گیرد. مثل دل آسمان. بغض در گلویم جمع می‌شود و جمع می‌شود و مثل سنگ سخت می‌گردد و بی‌اختیار می‌ترکد. اشک‌ها مانند سیل از چشمانم جاری می‌شوند. حالا آسمان را بیش‌تر درک می‌کنم. دلیل اصلی گریه‌ی ما هرچه می‌تواند باشد، اما آخرش تنها به یک چیز ختم می‌شود: دلتنگی.

با هق‌هق گریه‌هایم از خواب بیدار می‌شوم. موها و بالشتم خیس اشک شده‌اند. شب است و تاریکی محض.

مطالب مرتبط

عید زنان

مردان عید دارند و زنان پاک‌کاری

5 حمل 1402
خودکشی خواهرم باعث بیداری خانواده شد

خودکشی خواهرم باعث بیداری خانواده شد

5 حمل 1402
سیاست خارجی فمینیستی آلمان

سیاست خارجی فمینیستی آلمان در عمل به چه معناست؟

4 حمل 1402

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00