نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

دستمالِ سرخِ نازگل

9 جوزا 1400
5
0
اشتراک‌گذاری‌ها
1.1k
بازدید‌
Share on FacebookShare on Twitter

محبوبه مسیحا


نازگل یگانه دختر غلام کربلایی همسایه ما بود. او ملاحت و زیبایی فوق‌العاده‌ای داشت و اخلاق پسندیده‌ی او نقل مجلس هر خانه بود. از آنجا که ما همسایه‌ی دیوار به دیوار بودیم، من آنچه را که در وصف او گفته می‌شد، تأیید می‌کنم. نازگل از روفت‌‌و‌روب خانه گرفته تا غذا پختن، هنر بافندگی، گل‌دوزی، خیاطی و همه کارهایی که یک زن روستانشین باید بلد باشد، بلد بود و حتا بیش‌تر از آنچه سنش اقتضا می‌کرد، به این کارها سر رشته داشت، چون او هنوز عمرش از ۱۶ سال تجاوز نکرده بود و در کشورهای دیگر و حتا بزرگ‌شهرهای کشور خودمان، ۱۶ سال در زمره کودک محسوب می‌شود. شهرت صورت و سیرت او به اندازه بود که دختران قریه او را رقیب جدی خود می‌دانستند و به او رشک می‌بردند و پسران جوان قریه آرزوی داشتن عروسی چون او را می‌کردند. او بر علاوه برخورداری از حسنِ صورت، وجاهت و اخلاق پسندیده، دختری ساده‌ و بی‌آلایش و پاک‌دامن نیز بود و عفت‌و‌پاکی او به اندازه‌ی بود که در شانزده سال عمرش، حتا به دروغ هم درباره‌اش هیچ حرفی از آنها که معمولن درباره‌ی دخترهای جوان شایع می‌شود، گفته و شایعه نشد.

نازگل خواستگاران زیادی داشت. از روزی که قدش نهالک زده بود، تقریبن تمام مادران قریه‌ ما و قریه‌های مجاور که پسر جوان در خانه داشتند یک‌بار بخت خود را آزموده و برای خواستگاری نازگل به خانه غلام کربلایی آمده بودند. اما غلام کربلایی تمام خواستگاران دخترش را جواب رد می‌داد و در برابر مادر نازگل که اصرار داشت، وقتش رسیده دخترشان همسری داشته باشد، ایستادگی می‌کرد و با خون‌سردی جواب می‌داد که دخترشان هنوز به آن سن نرسیده است. در واقع پدر نازگل هم با زنش هم‌نظر بود و دلش می‌خواست دخترش را به همسری بدهد و آن‌چه در جواب مادر نازگل می‌گفت بهانه بود. او منتظر خواستگاری از خانواده اصل و نسب‌دار، ثروتمند و آبرودار بود که به اصطلاحِ ملای قریه از هر لحاظ هم‌کفو خودشان و تول‌وطایفه‌شان باشد و دخترش با رفتن به خانه آنها به خوش‌بختی که شایسته‌اش بود و حسن‌وزیبایی و کمال‌وادب او درخور بود، برسد. دیری نگذشت که غلام کربلایی به آرزویش رسید. در یک روز سرد پاییزی زنِ حاجی بومان از قریه مجاورِ قریه ما، به خانه غلام کربلایی آمد و مسأله‌ی خواستگاری از نازگل را برای پسر بزرگ‌شان عبدالله، با مادرش مطرح کرد.

مادر نازگل از این‌که بالاخره چنین خانواده آبرومند و مردم‌داری مطابق خواست غلام کربلایی به خواستگاری دخترشان آمده، بیش از اندازه خوشحال شد و بعد از رفتن زن حاجی بومان، بلافاصله موضوع را با شوهرش در میان گذاشت. شوهرش هم که جزء این چیزی نمی‌خواست به زنش گفت، به زن حاجی بومان احوال دهد که می‌توانند رسمن به خواستگاری نازگل بیایند. غلام کربلایی تهِ دلش خدا را سپاس می‌کرد که چنین سعادتی را نصیب آنان کرده، زیرا خانواده حاجی بومان را از هر لحاظ هم‌طراز خودش و فامیلش می‌دانست و حتی در بعضی جهات مثل برخورداری از ثروت و جایداد، حاجی بومان را از خودش بالاتر می‌دید. در واقع هم این‌طور بود، زیرا نقل بود که بالاخانه پشت بام خانه‌‌ی حاجی بومان پر از پیسه است و دروازه آن را با چهارقفل محکم کرده‌اند. حاجی فقط سال یک‌بار دروازه آن بالاخانه را باز می‌کند و پیسه‌هایش را از بوجی‌ها می‌کشد و زیر خانه خالی می‌کند تا نم‌شان خشک شود و کپک نزنند و سیاه نشوند. از تمام این‌ها گذشته آنچه بیش‌تر باعث خرسندی‌خاطر غلام کربلایی شده بود این بود که پسر حاجی بومان، با خدا و پای‌بند به نماز و روزه‌ و احکام اسلامی بود و از هر نوع اعتیاد پاک بود و همین کافی بود که در نزد اجتماع به عنوان یک جوان فهمیده و با ایمان محترم شمرده شود و همه از او توصیف‌و‌تمجید کنند.

شور و شعفِ پدر و مادر نازگل برای انجام وصلت با خانواده حاجی بومان زیاد بود و بخصوص در حضور نازگل با اشتیاق در این باره صحبت می‌کردند، به این انگیزه که پی به نیت درونی او ببرند، اما نازگل هیچ‌گونه واکنشی از خود نشان نمی‌داد. در حقیقت او به این وصلت راضی نبود. برایش اهمیتی نداشت که حاجی بومان چند دکان پر از جنس دارد. بالاخانه حاجی پر از پیسه است. چند موتر و خانه پخته‌کاری و لوکس دارد. دو بچه‌اش خارج هستند و سالانه چقدر پول می‌فرستند. عبدالله که خواستگار او بود با ایمان است و از پیسه‌، زمین و جایداد پدرش سهم زیادی خواهد برد. برای او موضوع مهم این بود که نمی‌خواست خانه پدرش را به این زودی ترک کند. پدر و مادرش را دوست داشت و به ناز و نوازش‌های آنان عادت کرده بود. دلش برای دورهمی که هر روز با رفقایش در زیر سایه درخت‌های توت‌ داخل حویلی برگزار می‌کردند و به بافتن و خیاطی می‌پرداختند، تنگ می‌شد. بدتر از این‌ها او نمی‌خواست به سرنوشت نصیبه دخترِ جمعه زوار گرفتار شود که پدر و مادرش زود به شوهرش دادند و حالا درحالی‌که خودش کودک بود، یک کودک در بغل داشت. اما نازگل جرأت مخالفت با پدر و مادرش را نداشت. زیرا می‌دانست که پدر و مادرش با آوردن دلایلی که به نظر خودشان منطقی است، او را ساکت و حتا ملامت خواهند کردند و با گفتنِ این‌که بالاخره دیر یا زود باید شوهر کند و چه وقت بهتر از حالا که خانواده نام‌داری مثل خانواده حاجی بومان به خواستگاری‌اش آمده‌اند، او را مجبور به اطاعت خواهند کرد. نازگل خودش را در برابر پدر و مادرش ناتوان‌تر از آن می‌دید که ابراز مخالفت کند، بنابراین تصمیم گرفت تسلیم شود و بگذارد پدر و مادرش به دل‌خواه خودشان سرنوشت او را تعیین کنند.

دستمالِ سرخِ نازگل
عکس: تزئینی

به این ترتیب قرار خواستگاری گذاشته شد و حاجی بومان همراه با چند تن از ریش سفیدان و کلان‌های قریه‌شان به خانه غلام کربلایی آمدند و با تعیین گله و شیربها و جهزیه‌ی سنگینی که شهرتِ ملاحت و کمالات نازگل را کامل کند و آوازه مال‌ودارایی حاجی بومان را بلندتر کند، مسأله را نهایی کردند. مراسم نامزدی با طمطراق زیاد برگزار شد. حاجی بومان در آن روز با دست‌ودل‌بازی، ۷ گاو کشت و ۱۵ بوجی برنج را در دیگ‌های بزرگ پخت و اهالی تمام قریه‌های مجاور به شمول قریه ما را از خورد و بزرگ دعوت کرد. نازگل در روز نامزدی‌اش علاوه بر زیبایی خدادادی‌اش به رسم معمول بزک کرده بود و انواع زیورآلات به خودش آویخته بود و بیش از پیش زیبا و دلفریب می‌نمود. هرچند تمام مهمانان حاضر در مراسم نامزدی، نازگل را قبلن یا از نزدیک دیده بودند و یا درباره‌ی زیبایی او شنیده بودند، اما در روز نامزدی‌اش او را زیباتر یافتند. مراسم نامزدی نازگل و عبدالله از هر لحاظ چنان بود که تا مدت‌ها مردم با شعف زیاد درباره آن گپ می‌زدند و حسرتِ بخت‌واقبال و خوش‌شانسی نازگل را می‌خوردند.

نازگل در دوران نامزدی‌اش که چهار ماه طول کشید، کم‌کم تسلیم نصیحت‌های مادرش شد و وقتی عبدالله به خانه‌شان می‌آمد فرار نمی‌کرد. برایش چای می‌برد و با او صحبت می‌کرد، اما عبدالله همیشه زیر لب و با غرولند با او حرف می‌زد. مثل این‌که دلش می‌خواست زن باید آن‌قدر باحیا باشد که حتا با شوهرش که محرم او است دو کلمه حرف نزند. نازگل از او و غرولندهایش می‌ترسید اما با اصرار مادرش گاه در موتر به بهانه خرید پارچه مورد نیاز جهزیه و یا سایر ضروریات به بازار می‌رفت، و هربار با چنان خشونتی از جانب عبدالله برای ظاهرنشدن در انظار دکان‌داران روبه‌رو می‌شد که در تمام عمرش ندیده بود. یک‌روز با عبدالله بازار برای خرید رفت، اما عبدالله اجازه نداد او از موتر پایین شود و خودش رفت تا جنس مورد نظر را که یک آینه کلان برای اتاق عروس و داماد بود بخرد. نازگل در موتر تنها ماند و از آن‌جا که از ترس عبدالله به بیرون از موتر نگاه نمی‌توانست، چشمش را به داخل موتر دوخته بود، که ناگاه شی سیاهی پیش شیشه جلوی موتر توجهش را جلب کرد. آنرا برداشت، به نظرش آشنا آمد. نزدیک بینی‌اش برد و بو کشید، حدسش درست بود، آن شی سیاه تریاک بود. اما چرا آنجا؟ چرا داخل موتر نامزدش؟ نازگل تریاک را آرام سرجایش گذاشت و هرگز جرأت نتوانست از عبدالله بپرسد که آن قطعه تریاک داخل موتر او چه می‌کند؟

چهارماه بعد از نامزدی، پس از آماده‌شدن جهزیه سنگین نازگل فیصله شد مراسم عروسی نازگل و عبدالله برگزار گردد. مراسم عروسی هم چنانکه انتظار می‌رفت قرار شد درست مثل مراسم نامزدی و حتا باشکوه‌تر از آن برگزار شود. مردم برای شرکت در عروسی دعوت شدند و آشپزها از یک روز قبل مصروف آمادگی برای پذیرایی از مهمانان شدند. همه هیجان داشتند و بی‌صبرانه منتظر شرکت در یک مراسم باشکوه را داشتند تا ببیند نازگلِ زیبا چگونه به خانه همسر می‌رود. اما بیش‌تر از همه نازگل هیجان داشت، البته هیجان آمیخته به ترس. زیرا شبی که فردایش عروسی بود و نازگل باید با قدر و عزت به خانه شوهرش می‌رفت، امتحان سختی در پیش داشت که او از آن به واقع می‌ترسید. هرچند از این‌‌که در تمام عمر هیچ‌گاه دست هیچ مردی به او نخورده بود دلش گرم بود و تسلی‌خاطر می‌یافت، اما از آ‌نجا که تا اکنون داستان‌های وحشتناک بی‌آبروی دختران زیادی را در چنین شبی شنیده بود، سخت می‌ترسید. حرف‌ها و نصیحت‌های مادرش را در ذهنش مرور می‌کرد و چهارستون بدنش می‌لرزید و از تصور این‌که او هم به سرنوشت دخترانی دچار شود که زندگی و عزت‌شان یک‌شبه با خاک یکسان می‌شود، پریشان می‌شد. شب فرارسید و مهمانان پس از صرف شام و قدری رقص و شادی، راهی خانه‌های‌شان شدند. عبدالله و مادرش و تعداد کمی از آشناها در خانه عروس ماندند. هرکس جایی برای خود برای استراحت تدارک دید و عروس و داماد هم به اتاقی که قبلن برای‌شان در نظر گرفته شده بود رفتند. کم‌کم زمزمه‌ها خاموش شد و همه به خواب رفتند. جزء مادر عروس که در آشپزخانه خودش را مصروف کرده بود زیرا به طبع مادر بودن نگران حال دختر نازدانه‌اش بود و دعا می‌کرد که او از امتحان سربلند بیرون بیاید. مادر داماد هم خوابش نمی‌برد و در بسترش غلت و واغلت می‌زد و گوش به زنگ بود تا مگر خبری از اتاق عروس و پسرش بیاید.

هنوز ساعتی نگذشته بود که دروازه اتاق عروس و داماد باز شد، اما نه به آرامی بلکه با خشونتِ تمام. داماد با ضربتِ لگد، دروازه اتاق را باز کرد و بیرون پرید و بلافاصله مانند گاو نر وحشی بنای نعره‌زدن گذاشت و هر چه دم پایش برابر می‌شد، با لگد می‌زد و آن‌چه به دهانش می‌آمد نثار نازگل و پدر و مادرش می‌کرد. مادر نازگل با اولین لگدی که به دروازه خورد سراسیمه از آشپزخانه برآمد و مات‌و‌مبهوت به دهان عبدالله چشم دوخته بود که فریاد می‌زد: ما ره بازی دادین بیوه‌تانه سر ما تپ کدین. ای دختر نیست بیوه است زنی که چار اولاد آورده ره به نام دختر سر ما سودا کردین!

مادر عبدالله هم با شنیدن سروصدا وارخطا از بسترش بلند شد و به بیرون دوید و با پسر خشمگینش که از دهانش آب و کف بیرون می‌ریخت روبه‌رو شد و فهمید که قضیه از چه قرار است. ظرف چند ثانیه، داخل حویلی غلام کربلایی غوغای عجیبی برپا شد. همه دور عبدالله حلقه زده بودند. او گاه رویش را به طرف مادر نازگل می‌کرد و بنای فحش می‌گذاشت و گاه مادرش را ملامت می‌کرد که برایش بیوه چهار زاییده را پیدا کرده است. غلام کربلایی و حاجی بومان و آشپزها که در اتاق بیرون حویلی خوابیده بودند هم از سروصدا بیدار شدند و با شتاب به داخل حویلی دویدند. وقتی چشم عبدالله به پدر نازگل افتاد وقیح‌تر شد و بنای ناسزا گفتن گذاشت: ای مردک بی‌غیرت بیوه‌ خوده را سر ما فروخته! شرح این‌که غلام کربلایی با شنیدن این جمله چه حالی شد، سخت است. غلام کربلایی احساس کرد آسمان به سرش چپه شده و با هر کلمه‌ای که از دهان عبدالله بیرون می‌پرید، تیری به قلبش فرو می‌رود. عرق سردی بر بدنش نشست، پاهایش سست شد و آرزو کرد زمین دهان باز کند و او را در خود فرو ببرد تا نبیند یک‌شبه از مردی محترم و آبرومند و مردم‌دار، به یک مرد بی‌‌عزت‌وآبرو تبدیل شده است. با تمام این‌ها سعی کرد خودش را نبازد و مغزش را به کار اندازد و راهی برای حل قضیه پیدا کند.

همچنان بخوانید

نوروز با یک «سین»

نوروز با یک «سین»

1 حمل 1402
نوروز مبارک

نوروز مبارک!

1 حمل 1402

پدر عبدالله با چند مرد دیگر در تلاش ساکت کردن عبدالله بودند و سعی می‌کردند به او بفهمانند که سر و صدا نکند و قضیه را به آرامی حل‌وفصل کنند، ولی عبدالله هم‌چنان نعره می‌زد و تکرار می‌کرد که غلام کربلایی بیوه‌اش را سر آنها فروخته است. غلام کربلایی یاد دخترش افتاد و بلافاصله به اتاقی که دخترش آنجا بود رفت و نازگل را در حالی دید که در آغوش مادرش زار زار گریه می‌کرد. مادرش نیز دم‌به‌دم اشک‌هایش را با گوشه چادرش پاک می‌کرد و درحالی‌که خودش کم از دخترش غصه‌بار نبود سعی می‌کرد دخترش را دل‌داری دهد. غلام کربلایی از دیدن این صحنه به عمق بدبختی‌اش پی برد و به یکباره کاخ آرزوهایی را که برای دخترش ساخته و پرداخته بود، فروریخته دید. او این اشک‌های معصومانه دخترش را نتیجه بلندپروازی‌های خودش دانست و بر خودش لعنت فرستاد که چنین بلایی را بر سر دخترش آورده است. دخترش را بغل کرد و در حالی‌که بغض گلویش را گرفته بود به او دل‌داری داد و قول داد که قضیه را طوری حل کند که عبدالله را از اشتباه بیرون بیاورد و دخترش اعاده حیثیت بشود.

غلام کربلایی دختر و زنش را با اشک و آه‌های‌شان رها کرد و بیرون برآمد، تا راه چاره‌ای برای ساکت‌کردن عبدالله بیابد. هر چند بی‌فایده بود، زیرا همه همسایه‌ها با نعره‌های عبدالله که هر دم بلند و بلندتر می‌شد، بیدار شده و به سمت خانه غلام کربلایی شتافته بودند و حتا اهالی دوردست قریه نیز بر بام‌های خانه‌‌های‌شان برآمده و گوش به داد و فریادهایی که از خانه غلام کربلایی بلند بود، سپرده بودند. بالاخره به هر زحمتی عبدالله را راضی کردند تا خاموش شود و چند مرد، او را که هم‌چون مرد تیر خورده‌ای با خشم و غیض خودش را پیچ و تاب می‌داد، به داخل یکی از اتاق‌ها بردند. پدر نازگل پیشنهاد داد که ریش‌سفیدان قریه جمع شوند و بعد از شنیدن اظهارات دختر و پسر فیصله کنند و هر آنچه آنها فیصله کردند او شخصن قبول خواهد کرد. غلام کربلایی هر چند روحیه و عزتش لگدمال شده بود، اما به پاک‌بودن دخترش ایمان کامل داشت، برای همین حرفش را با لحنی گفت که از آن قاطعیت و اطمینان می‌بارید. حاجی بومان و سایر بزرگان و ریش سفیدانی که در آن لحظه آنجا حاضر بودند نظر او را تأیید کردند و بنا شد چند ریش سفید دیگر قریه که حضورشان در آن مجلس ضروری بود خواسته شوند. بناان چند تن مأمور شدند تا بروند و ریش‌سفیدان مورد نظر را خبر کنند و با خود بیاورند.

جلسه و یا بهتر است بگویم، جرگه تشکیل شد. نازگل در پهلوی راست پدرش قرار گرفته بود و مادر نازگل درحالی‌که آن دستمال کذایی را در دست داشت، در پهلوی چپ پدر نازگل نشسته بود. عبدالله و پدر و مادرش هم به همین نحو در جلسه حضور داشتند. نازگل تا آن‌لحظه هیچ چیزی حتا به مادرش درباره‌ی ماوقع نگفته بود و همه حاضران تنها از فریادهایی عبدالله همین‌قدر پی برده بودند که نازگل باکره نبوده است و چیزی از جزییات نمی‌دانستند. قرار بود نازگل آنچه آن‌ شب بر سرش آمده بود را اول بار در آن جلسه نقل کند. حاجی محب که کلان‌ترین ریش‌سفید قریه بود و در رأس مجلس نشسته بود، اول رو به عبدالله کرد و پرسید: عبدالله اول تو شروع کو. چه گپ شد که ایقه غال‌مغال کدی و آبرو و حیثیت خانواده خود خو و خانواده خسور خوره بردی؟ عبدالله که هنوز از خشمش چیزی کم نشده بود و از چشمانش شراره آتش می‌بارید با گستاخی گفت: ای مردک خسور مه نیست. ای دخترش جنده است. قسم موخورم تابحال چار اولاد زاییده. او دستمال که د دست آیه شی است، از ای دختر نیست از آیه شی است. ای جنده دختری نداشت. حاجی محب زیر لب لاحول ولا کرد و گفت: حتا اگه دختری نداشت هم لازم نبود این‌قدر داد و فریاد کنی. می‌شد موضوع ره بی‌جنجال با آیه بابه خودت و آیه بابه نازگل موگوفتی و طویه لغو می‌کدی. عبدالله این‌بار با گستاخی بیشتر فریاد زد: چطور؟ ای مردک بیوه خوده د شش لگ سر ما فروخته. د نامزدی و طوی چهار لگ مصرف سر ما شیشت. یک اوغانی هم که حیف ای می‌شد باید جابجا تیرباران می‌شد. مه هنوز ای ره زنده ماندم. حاجی محب و سایر ریش‌سفیدان وقتی وقاحت او را تا به آن سرحد دیدند، جز این‌که لا حول ولا بگویند حرکتی نکردند. سپس حاجی محب از نازگل که از شدت گریه چشمانش پف کرده بود و به شدت رنگ‌پریده به نظر می‌رسید، پرسید: نازگل تو قصه کو، گپای عبدالله راست است؟ نازگل که بیش‌تر از این تحمل دروغ‌گویی و وقاحت عبدالله را نداشت سکوتش را شکست، نفس عمیقی کشید و شروع کرد: نه، عبدالله دروغ موگه. وقتی آیه مه موره د تاوخنه برد عبدالله یک‌لاظه شیشت. باد ازو از تاوخنه بور شد. نیم سات پاس اماد. چیمای شی سرخ بود. دان شی بوی بد می‌داد. مه انوز شیشته بودوم و منتظر شی بودوم. سرم خیز کد. کالای مره کشید و د زور مره چپه کد. پنج دقه باد، بل شد و خودشی دستماله گرفت و خونه پاک کد. باد ازو د روی مه تف کد و گفت ای دستمال کهنه است. ای از آیه تو است از تو نیست. باد ازو ایسته شد و مره لت‌وکوب کد و دندو گرفت و از تاوخنه بور شد و غال‌مغال راه انداخت.

نازگل به گریه افتاد و نتوانست حرفش را بیش‌تر از این ادامه دهد. حاضران جلسه که از قبل هم درباره عبدالله چیزهایی شنیده بودند و وقاحت عبدالله در حرف‌زدن در آن مجلس بر شک آنها افزوده بود، با سخنان نازگل شک‌شان به یقین تبدیل شد. اما صحبت‌های نازگل روی حاجی بومان و زنش تأثیر بدی گذاشت و آن دو آن‌قدر خشم‌گین و برآشفته شدند که حد نداشت. حاجی بومان با صدای بلند فریاد زد: ببینید برادرا! ای دختر سر بچه مه تومات مونه که گویا معتاد است. پک موفامه که بچه مه از هر رقم اعتیاد پاک است و نماز و قرآن خوره د وقتش می‌خوانه و روزه خوره می‌گیره و باخدا و باحیا استه و هیچ غیت بدخوری و بدگشتی نکرده. از اینجه فامیده موشه که عیب د خود ای دختر است. عبدالله بچیمه بی‌جهت غال‌مغال نکده. ای بیوه است. اما غلام کربلایی هم مثل سایر حاضران، حرف‌های دخترش را کاملن باور کرده بود، زیرا از یک‌سو به پاک‌بودن دخترش باور کامل داشت و از سوی دیگر قبلن چیزهای نافمهومی درباره رفت‌وآمد عبدالله با معتادها شنیده بود، ولی اصلن باور نکرده بود و بیش‌تر دلش به تعریف‌وتمجیدهای حاجی بومان و زنش گرم بود که بی‌جهت و بی‌مورد از عبدالله تعریف می‌کردند.

غلام کربلایی با خون‌سردی گفت: دختر مه هم امینجه است. عبدالله هم است. دیستمال هم است. برادرا می‌تنین دستمال ره توغ کنین اگر گپ نازگل دروغ بود مو ملامت. اگر گپ نازگل راست بود دان عبدالله ره بوی کنین اگر دخترمه دروغ موگه، ملامت مالوم شوه. حاجی بومان برآشفته‌تر شد و با فریاد بلندتر گفت: حد خوره بشناس کربلایی. دان بچه مره بوی نکن، مواظب دامون دختر خو موبودی که خوده رسوا نمی‌کد. حاجی محب وسط دعوای آنها پرید و گفت: آیه نازگل دستمال ره بیار، واز کو دیده شوه که نو است یا ای رقم که عبدالله موگه کهنه است. مادر نازگل بدون آن‌که چیزی بگوید، بی‌درنگ دستمال را باز کرد و زیر خانه پهن کرد که کاملا سرخ بود و از دور مشخص بود که نو است. بعد از آنکه ریش‌سفیدان دستمال را بررسی کردند، تأیید کردند که دستمال کهنه نیست بلکه نو است و خونش هم تازه است. ولی حاجی بومان و زنش که تاب تحمل بی‌آبرویی ناشی از اعتیاد پسرشان را نداشتند، تا توانستند، غلام کربلایی و زن و دخترش را بیاب کردند و به روزی لعنت فرستادند که دروازه خانه غلام کربلایی را برای خواستگاری زدند. در این کشاکش عبدالله که از حمایت بی‌دریغ پدر و مادرش جری‌تر شده بود، دم‌به‌دم از جایش بلند می‌شد تا نازگل و پدر و مادرش را لت‌و‌کوب کند، ولی مردان حاضر در جلسه مانع می‌شدند.

آن‌شب آن جلسه بدون‌ کدام فیصله ختم شد. خبر به سرعت پخش شد. مردم آن‌قدر یک کلاغ چهل کلاغ کردند و آن‌قدر مرچ و مصاله‌ی خبر را زیاد کردند که آنچه در بین مردم شایع شد با اصل داستان هیچ هم‌خوانی نداشت. برخی‌ها می‌گفتند، نازگل در آن شب حامله بوده و شکمش کاملن بالا آمده بوده. بعضی‌های دیگر می‌گفتند، نازگل پنهانی با پسر نامعلومی از «سردره» سَر و سِری داشته و دختری‌اش را قبلن به او داده بود. در این میان تنها کسی‌که مقصر بود نازگل بود. تمام کاسه‌وکوزه‌ها بر سر او شکسته شد. هیچ کس چیزی درباره‌ی عبدالله نمی‌گفت و احتمال نمی‌داد که ممکن عبدالله در این قضیه گناه‌کار بوده باشد. نازگل افسردگی گرفت و گوشه‌گیر شد. کم‌غذا می‌خورد و کم‌ می‌خوابید و به سرعت لاغر و پژمرده شد. مدام گریه می‌کرد و از این‌که نشانه‌های مشکوکی که در دوران نامزدی از عبدالله دیده بود را با مادر و پدرش در میان نگذاشته بود خودش را ملامت می‌کرد. مادر نازگل برای این‌که دهان مردم را ببندند تا بیش‌تر از این بر طبل بی‌آبرویی آن‌ها ننوازند، به غلام کربلایی پیشنهاد کرد تا دخترشان را نزد داکتر ببرند و تست بکارت دهند. غلام کربلایی هم که از این اتفاق ناگوار قامتش خمیده بود و نگاه‌های سنگین و معنادار دکان‌داران بازار آزارش می‌داد، پیشنهاد زنش را قبول کرد و نازگل را به شفاخانه بردند. نازگل از تست بکارت هم سربلند بیرون برآمد، اما این راه هم جواب نداد و دهان مردم بسته نشد، بلکه جری‌تر از قبل شدند و داستان‌های زننده‌تری برای نازگل ساختند. نازگل سرانجام بعد از دوماه تحمل تهمت‌ها، نگاه‌های تحقیرآمیز زنان و دختران قریه، کاسه صبرش لبریز شد و تصمیم گرفت خودش را از دردی که تن نحیفش را در چنگال خود گرفته بود، خلاص کند. صبح یک روز بهاری مادرش مطابق معمول به آشپزخانه رفت و ظرف حلبی‌اش را برداشت تا برود و گاوش را که تازه زاییده بود، بدوشد. از زینه‌ها پایین شد و راهش را به سمت طویله‌خانه کج کرد. همین‌که دروازه طویله‌خانه را باز کرد، خشکش زد، ظرف از دستش افتاد و چیغ زد و به با پشت به زمین خورد. نازگل شب گذشته، خودش را از تیرک طویله‌خانه حلق‌آویز کرده بود.

مطالب مرتبط

نوروز با یک «سین»

نوروز با یک «سین»

1 حمل 1402
نوروز مبارک

نوروز مبارک!

1 حمل 1402
دفچه و کفچه

نوروز در سایه‌ی طالبان؛ از کفچه و دفچه خبری نیست

29 حوت 1401

دیدگاه‌ها 5

  1. ابوالفضل اندیشمند says:
    2 سال پیش

    داستان خیلی جالب و دلالت بر حقایق های جامعه دارد. اما آخر داستان نباید به مرگ ختم میشد باید جسارت یک دختر خانم را بیان میکرد و قضیه به رسوایی فرد معتاد که همان عبدالله بود و به سربلندی و برگرداندن آبرو که نازگل بود باید خانم میشد.

    پاسخ
  2. عبدالله says:
    2 سال پیش

    نبشته های محبوبه همیشه عالی و خواندنیست،موفقیت همه بانوان نخبه وطنم را خواهانیم.

    پاسخ
  3. علی جان حیدری says:
    2 سال پیش

    خیلی نوشته‌ی قشنگ و زیبا
    و واقعیت‌های عینی جامعه را بیان کرده است

    پاسخ
  4. رشید اقبال. says:
    2 سال پیش

    محبوبه جان همیشه زیبا می نویسد.
    هرچند این خیلی رنگ سنتی جامعه روستایی را دارد، مهم رسالت هست که در داستان نویس امروزی باید مورد نظر قرار و آن اینکه بگونه به زنان و دختران داستان شجاعت بدهید.
    دادن شجاعت به شخصیت های داستانی بگونه الگو سازی برای خواننده‌گان داستان هاست.
    اگر داستان شما واقعی باشد که احتمال بخشی ازین داستان میتواند واقعی باشد نه همه اش. من فکر میکنم یکی از راه کار های بیرون رفت زنان از وضعیت فعلی زندگی روستایی نوشتن داستان های با موقعیت های روستای و موضوعات روستایی با قهرمانان زنانه است و همچنان در اشعار.

    پاسخ
  5. رشید اقبال. says:
    2 سال پیش

    محبوبه جان همیشه زیبا می نویسد.
    هرچند این داستان خیلی رنگ سنتی جامعه روستایی را دارد، مهم رسالت هست که در داستان نویسی امروزی باید مورد نظر قرار گیرد و آن اینکه، بگونه‌ی به زنان و دختران داستان ها شجاعت دادشود.
    دادن شجاعت به شخصیت های داستانی بگونه الگو سازی برای خواننده‌گان داستان هاست.
    اگر داستان شما واقعی باشد که احتمال بخشی ازین داستان میتواند واقعی باشد نه همه‌ی آن. من فکر میکنم یکی از راه کار های بیرون رفت زنان از وضعیت فعلی زندگی روستایی نوشتن داستان های از آن برای آنها با موقعیت های روستای و موضوعات روستایی با قهرمانان زنانه است و همچنان در اشعار.

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00