فرار از گرسنگی و تقلای یک مادر برای نجات دو کودکش از مرگ؛ بانوی 26 ساله بعد از چهار شبانه روز پیادهروی خود را به شهر نیلی رسانیده است. زهرا یک بانوی بیست و شش ساله باشندهی اصلی قریه پرستو و منطقه بغل ابدی ولسوالی اشترلی با دو کودکش از این ولسوالی با پای پیاده به شهر نیلی مرکز ولایت دایکندی آمدهاند.
او را در مسجد داخل محوطهی ساختمان ولایت دایکندی دیدم که از فرط خستگی به روی زمین نشسته بود. انگار قصد نداشت دیگر از جا بلند شود. وقتی مرا دید نمیدانم با چه امیدی به من خیره شده بود. کودک شش سالهاش به طرفم دوید و گفت: خاله جان نام تو چیه؟ به مه لبسرین بزن، مه هم مقبول میشم.» این الفاظ و دلربایی و شوخیهای او و خستگی وصفناپذیر مادرش توجهم را جلب کرد. پیش رفتم و سلام دادم. بعد از احوالپرسی گفت: همشیره رییس کی میایه؟ گفتم کدام رییس؟ گفت همانکه برایش عریضه میاوری امضا میکند. منظورش والی و یا یکی از معاونان او بود. گفتم اینجا مسجد است، بیا برویم شما را تا اداره والی یا یکی از معاوناناش میرسانم. به پشت سرش چرخید و درودیوار را نگاه کرد. بعد رو به پنجرهای که پر از سجاده نماز بود گفت: راست میگویی به خدا، من بیسوادم و نمیدانم اینجا کجاست. یک ساعت بیشتر منتظر نشستم. آدم بیسواد، کور است.
پسربچهاش را که کوچکتر از دخترش بود، روی شانههای خود انداخت و گفت بریم. او را به دفتر معاون امور اقتصادی و اجتماعی ولایت بردم و بعد از امضای عریضهاش به اداره امور مهاجرین هدایت کردم.
این خانم که اسمش را زهرا میگوید دو کودک دارد: ستایش هفت سال و سلمان چهار ساله. همسرش به اتهام فروش مواد مخدر و قتل، چهار سال است که در زندان به سر میبرد. در طول راه از رنجها و دردهای چهار سالهاش گفت که بار سنگین آن را به سختی تا نیلی کشیده است. از همان آغاز گفتوگو با چشمهای اسیر در حلقهی اشک و گلوی فشردهاش میگفت: «طی این چهار سال در فصل بهار برای مردم علف میکندم، زمین آبیاری میکردم، کچالو کشت میکردم و دهقانی میکردم. نصف روزها و گاهی اوقات تمام روز چوپانی میکردم و در بدل آن نان میگرفتم و یا هم آرد و روغن و برنج که شکم خود و بچههایم را سیر کنم.»
چهارسال تمام، رنجهای دهقانی، چوپانی، و گدایی را کشیده است تا از گرسنگی نمیرند. زهرا میگوید اکنون که کودکانش بزرگ شده و به نان بیشتری نیاز دارند. زهرا اکنون با کارهای نیمه وقت مثل سابق فقط نانی را پیدا میکند که بتواند شکم کودکانش را سیر کند و به خودش چیزی باقی نمیماند. علتی که سرانجام زهرا تصمیم میگیرد برای نجات کودکانش از مرگ و گرسنگی با پای پیاده به طرف نیلی حرکت کند.
آخرین پولی که به عنوان دستمزد دریافت میکند 50 افغانی بوده که در ازای خامکدوزی یک دستمال از زن همسایهاش دریافت کرده است: «وقتی از اشترلی حرکت کردم 50 افغانی داشتم. هیچ نانی در خانه نبود که با خود بگیریم. در جریان راه از هرکسی سرک مسیر نیلی را میپرسیدیم. با موترهای مسافربری زیادی برمیخوردیم که به طرف نیلی میآمد اما برای ما جای نداشت ویا اصلن توقف نمیکرد که سوار شویم. در سه یا چهار موتر سوار شدیم 15 یا بیست دقیقه راه که میآمدیم، رانندهی موتر میپرسید نیلی کجا میروی؟ وقتی میگفتم آواره شدم و برای نجات از گرسنگی میروم و هیچ پولی ندارم، درجا ما را پیاده میکرد و میگفت ما نیلی نمیرویم. شبها به خانههای مسیر راه مان میرفتیم که تا صبح بمانیم. اما اکثر مردم میگفتند برای شما جای نداریم و یا میگفتند: مردان ما در خانه هستند و برای زن جوان جای نداریم.» بعضی خانهها به ما ترحم میکردند و برای سپری کردن شب به عنوان مهمان میپذیرفتند و به بچههایم نیز غذا میدادند. آخرین شب که به نیلی نزدیک شده بودیم در منطقه هجدی رسیده بودیم. آن شب هیچ خانهای برای ما جای نداد. وقتی دروازههای خانههای شان را به روی ما بستند، به بچههایم گفتم سرو صدا نکنید در طویله میخوابیم و شب را آنجا سپری کردیم.»
او بعد از چهار شبانه روز از دشتها و بیابان و جغرافیای خشن عبور میکند تا به نیلی برسد. تا اینجای قصه گریه امانش نمیدهد. زهرا به زمین نشست و بعد از چند نفس عمیق دوباره شروع کرد. «مردم خودمان هم از کمک کردن و غذا دادن به ما خسته شده بودند. میگفتند برو صیغه(عقد موقت) کسی شو که به شما غذا بدهد. من میگفتم شوهرم زنده و در زندان است من چگونه دوباره عقد کنم؟!»
او میگوید کسانی هم بودند که از او دربدل کمک تقاضای عقد موقت نموده بودند. آبلههای پاها و خستگی مفرط او حکایت چهار شبانه روز پیادهرویاش را تأیید میکند.
ولسوالی اشترلی ولایت دایکندی که زمانی به نام ولسوالی صلح مسما بود، اکنون به یکی از ولسوالیهای نسبتن ناامن این ولایت تبدیل شده است. شماری از گروههای مسلح غیر مسؤول درآنجا فعالند و هرازگاهی امنیت باشندگان اشترلی را به خطر میاندازد. افراد وابسته به یک گروه حق ندارند به مراسم جشن و عزای گروه دیگر شرکت کنند وهمینطور افراد وابسته به یک حزب نیز در مراسم غم و شادی حزب دیگر شرکت نمیکنند.
سلطان جعفری پدر زهرا و حسین جعفری برادر زهرا نیز در جشن عروسی از سوی چمن جعفری معروف به چمن چوتک و افرادش در روز روشن به قتل میرسد. ظاهرن جشن عروسی از جانب مقابل چمن جعفری بوده و او نمیخواسته که کسی در آن جشن شرکت کند. به گفتهی زهرا برادر چمن چوتک نیز درهمان مراسم به قتل رسیده است. «خوب یادم است پنج سال پیش وقتی خبر رسید که پدر و برادرم به قتل رسیده از هرطرف پریده و خورده خود را به محل رساندیم و با جسدهای بیجان پدر و برادرم روبهرو شدیم که مغزهای سرشان به دیوارها پاشیده بود. به هیچ کسی اجازه انتقال اجساد را ندادند. بعد از پنج شبانه روز جسد خون چکان او را به خانه رسانیدیم. یک تُشک را باز کردیم و پنبه اش را زیر جسد گذاشتیم اما بازهم جسد او را خون چکان تا به قبر رسانیدیم. میگویند شش مرمی به هرکدام شان زده بودند.»
تا اینجای قصه برای من هم دردناک شده بود. ناخودآگاه دلم میخواست فریاد بزنم یک زن چقدر باید زن باشد که جسد پدر و برادر خود را آنگونه ببیند و ذره ذره آب نشود و قامتی نیز به زمین تسلیم نشود. در مکانهای تحت کنترول طالبان و گروههای مسلح غیر مسؤول برای جمعآوری عشر و زکات و یا باجگیری، افراد با اسلحه وارد خانهها میشوند و مواد خوراکه و پول جمعآوری میکنند که به اصطلاح مردم به افراد تفنگدار «هیأت» میگویند. اکنون برای ستایش هفت ساله هر تفنگداری یک هیأت است. او موقع گشتوگذار درشهر با دیدن هر پولیسی دست سلمان برادر کوچکش را میگیرد و به طرف مادر خود میکشد و با لحن کودکانهی خود میگوید «آیهی بیا بابی مره گرفته ازاینجه هم برویم یک جای که هیأت نباشد.»
ستایش سه ساله و سلمان دو ماهه بودند که پدر شان زندانی شد. اکنون بعد از چهارسال دیدن اسحاق شوهر زهرا و پدر سلمان و ستایش قشنگترین بخش زندگی مشقتبار آنان است. خانوادههای زندانیان در دایکندی فقط در روزهای چهار شنبه میتوانند ملاقات کنند و آنها یک هفته باید انتظار بکشند تا به ملاقات اسحاق بروند.
دشواری دیگر زندگی آنان نبود سر پناه در شهر نیلی است. معاون امور اقتصادی ولایت مبلغ اندکی به آنان وعده سپرد که فقط میتواند مصارف هوتل و غذای آنها شود. زهرا در تقلای نجات کودکانش از مرگ و گرسنگی است و میگوید حاضر است هرکاری را که بتواند انجام میدهد تا برای کودکانش پول و غذا دربیاورد و آرزو دارد که مانند دیگر مادران شهر، بدون هیچ دغدغهای یک روز دست کودکانش را گرفته و به مکتب ببرد.