نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

شب غم‌انگیزی که شبنم نخندید!

9 حوت 1399
1
0
اشتراک‌گذاری‌ها
113
بازدید‌
Share on FacebookShare on Twitter

قربان دانش


در انتهای کوچه‌‌ خاکی، نور خیره‌ای می‌درخشد. شبیه روشنایی سیگاری. شبیه روشنایی خاکستری یا شبیه نور کمرنگ‌ صفحه‌ی تلفن ‌همراهی. تیر‌گی‌ هوا قدرت تشخیص شی و چهره‌ای را از او گرفته است. کوچه وهم‌ناک و تیره و تار می‌نماید. هر بار عابری که می‌گذرد، از ترس این‌که مبادا تیزی در گلویش بگذارد، دار و ندارش را ببرد، جسدش را نعش زمین کند، مو در تنش سیخ می‌شود. دختری تنها در دل شام‌گاهی هراسناک و وحشت‌ناک کوچه‌های کابل، از سه‌راهی کوچه‌ای می‌گذرد.

همین شب‌گذشته عباس، پسر کربلایی نبی را دزدان کوچه نفله‌اش کرده بودند و صدهای دیگر را در پس‌کوچه‌های محله‌ی شان هر گاه و بی‌گاهی زخم می‌زدند، وسایل همراه‌شان را می‌بردند و اگر بدماشی و نافرمانی می‌کردند، با شکافتن شکم و پهلو و سینه و سر صدایش را خاموش و در جوی‌چه‌ها و وسط کوچه‌های کثیف رهای شان می‌‌کردند. می‌ترسید، حق داشت بترسد، کم‌ نبوده‌اند، شمار آنهایی که شب‌هنگام از خانه بیرون‌زده بودند و هیچ‌وقت سالم و یا هیچ بر نگشته بودند. شبنم، این‌ها را می‌دانست و درعمق این هراس با هوشیاری و اشتیاق پا به بیرون گذاشته بود. یک‌بار عصر که از خانه برآمد، در حیاط حولی صدای شبیه شکستن پنجره‌‌ای او ترسانده بود. غروب‌گاه شاخه‌ای درختی شکست و پشت سرش به شدت روی سینه‌ی زمین فروآمد. صدای فروریختن شاخه‌ای درخت، شبنم را ترساند، بلند پردید. دلش لرزید. لحظه‌ی نبض قلبش نزد. عرق سردی وجودش را پوشاند. یکبار فکر کرد چیزی را از دست داد. این دومین‌بار می‌شد که احساس می‌کرد، دلش لرزیده و اتفاقی بدی در راه است. صدای شکستن و فروریختن چیزی همواره برایش کابوس‌وار بوده‌است.

شبنم! مادر سبزی یادت نره. ها! زود بیا. اینه شام شد… شام» صدای مادر شبنم است که به دهلیز خانه می‌پچید. شبنم، دستی به‌در و دستی به موبایل، صورت را به پشت‌سر می‌چرخاند و به نشانه شنیدن و تأیید با تبسمی پنهان می‌گوید: «چشم مادر. زودی میایم. ماسک هم گرفته‌ام. چقدر هوا خرابه، ام شام.» دروازه‌ی بیرونی را که پشت‌سرش می‌بندد، با سراسیمگی، قفل تلفنش را با رمز چهره‌شناسی می‌گشاید و یک‌راست به پیام‌خانه‌‌ی واتس‌اپ سر می‌زند. پیام‌های الیاس پشت‌هم صف کشیده‌اند و با سوالیه‌های هنوز بی‌پاسخ مانده‌اند. پیامی آخر با این محتوا: «شبنم! کوچه‌ی رازق، گذشته‌ از کورس پیام، نا رسیده به عکاسی روزنه، کنار برج برق منتظرم.» راه می‌افتد. آفتاب می‌رود که چهره‌اش را پنهان کند. غروب. اگر رنگ آبی آسمان کابل را دود سیاه ذغال سنگ و خاک‌های برخاسته از کوچه‌های خاکی شهر، خاکستری نکرده بود، می‌شد لحظه فرو نشستن آفتاب و یک غروب تماشایی را به تماشا نشست.

سپیده‌دم صبح که از خواب برخاسته است، تا غروب‌گاه در جاده‌های شهر برای هیچ پرسه‌زده است. هیچ که زندگی‌اش را زیر و رو کرده است. روزهایی که تصور می‌کند، بی‌معنا زنده است. اتفاقی زنده است. کلافگی و خستگی روز رمقی از تن و شوقی برای شور از تنش، از وجودش ربوده است. شب‌هایی است که به موقع نمی‌‌خوابد/ نمی‌تواند بخوابد. شب‌هایی که خواب به چشم‌هایش نمی‌دود. آن وقت به ناچار بر می‌خزد بی‌صدا به دم پنجره نزدیک‌تر می‌شود و به ‌آهستگی صفحه‌‌ی لپ‌تاپ‌اش را می‌گشاید و شروع می‌کند، چیزهایی بنویسد. انگشت‌هایش که روی کیبورد قرار می‌گیرد، سیل سرسام‌آوری از رویداد‌های روزمره روی ذهنش تلنبار می‌شود. هر کدام به مغز استخوانش انگار سوزنکی می‌زند، تا اول از آن یادی کند و بنویسد. پاراگراف اول را که به پایان می‌رساند، نیروی شارژ باطری لپ‌تاپش هشدار می‌دهد. برق کابل، همانند پیام‌های بازرگانی تلویزیون‌های کابل در رفت و آمد شده است. خیلی وقت‌ می‌شود باطری لپ‌تاپش درست کار نمی‌کند. دایم با نیروی مستقیم برق از آن کار می‌گیرد. شب‌ها که ناچار سراغ نوشتن می‌رود، برق یاری نمی‌کند، کابل که به تاریکی فرو می‌رود و سیاهی شب لنگر می‌اندازد، تحمل این وضعیت طاقت‌فرساتر می‌شود. آن وقت است که حلقه چشمانش تنگ‌تر و سرخی وحشت‌ناکی درون آن پهن می‌شود. روزهایی است که دیگر سراغ موسیقی نمی‌رود. حال دلش پریشان است. لبخند از لبانش کوچیده است. دیری‌ست که دیگر به‌جای لبخند، نخ سیگاری روی لبانش می‌نشیند. دردها و نگرانی‌هایش را به تنهایی قورت می‌دهد. نه! نه! قورت نمی‌دهد. از دور به نظر می‌آید، دردهای آمیخته با دود سیگار در درون سینه‌اش  حبس و سپس با نفسی رها می‌‌شود.

لابد در آن شام‌گاه، کنار آن برج برق سیگاری گیرانده بود و بی‌باکانه دود می‌کرد و رنج‌هایش را می‌کشید. به انتظار معشوقه‌اش نشسته بود. در عالم خیال، نخ‌های پاره شده‌ رویاهایش را در سرزمین می‌بافت، که سال‌ها می‌شد رویاها و آرزوهای فراوانی در یک چشم‌بر هم زدنی به باد فنا می‌رفت. او در میان این امیدها، انتظار می‌کشید که امید را به کاروان زندگی‌اش برگرداند. در سیاهی ایستاده بود و به روشنایی می‌نگرست.

شبنم، به سوی آن نشانه‌ی روشنایی نزدیک‌تر می‌شود. هر قدم که بر می‌دارد، خیال می‌کند چیزی از پشت او را به سویش می‌کشاند. با این حال، اما به پشت سر نگاه نمی‌کند و سر به‌زیر در تاریکی راه می‌رود که آن نشانه را گم نکند. با هرگام تصور می‌کند، پاهایش سنگین‌تر شده است و به سختی از زمین بلند می‌شوند. نمی‌تواند صدا کند: «تویی، الیاس!» نه دست به بیکش برده می‌تواند که موبایل‌ خود را بردارد و تماس بگیرد. به‌ یکبار‌گی دید از چشمانش می‌‌رود و سیاهی مطلق پرده می‌کشد. دیگر هیچ‌چیزی را نمی‌بیند. هیچ چیزی یادش نمی‌آید. هیچ چیزی نمی‌شنود. شبنم با ضربه‌ای روی زمین افتاده است. در چند قدمی، آن نور خیره که دوست‌داشت آنرا ببیند. شبنم، طعمه‌‌ی راحت و بی‌درد سر برای سارقین محله می‌شود. شبنم آن‌قدر جان نداشت که توان تحمل ضربه مشتی را در اندام ظریف‌ دخترانه‌اش داشته باشد. همان‌جا از هوش می‌رود. دار و ندارش را که سارقین می‌برند، شورش و صدای بلند می‌شود. الیاس که دلش از قرار شام‌گاهی شور می‌زند، خودش را به درون کوچه می‌رساند.    

چهره‌ی نازک دخترانه‌اش روی خاک افتاده بود. هیچ کسی جرات نکرده بود، نزدیکش بشود و ببیند که آیا هنوز جان در تن او مانده است یا نفسی نمی‌زند. الیاس با شتاب سر می‌رسد. چهره‌‌ای آشنا، لباس‌های آشنا و جسم که نعش زمین شده است. «خدایی من! شبنمم. محکم جلوی دهنش را می‌گیرد» الیاس، نمی‌تواند صدا کند: «شبنم، شبنمم! چه بلایی سرت آمده؟» نمی‌تواند در میان انبوهی تماشاگران صحنه، با نسبت دیگر، با اسم دیگر صدا کند و حالش را بپرسد. نمی‌تواند نزدیکش بشود و نه هم چهره‌ی برخاک غلطیده‌اش را بلند کند و خاک از صورت معصومانه‌ی او بتکاند. چه مصبیتی! چه رویداد تلخی! چه فاجعه‌ای! چه شرایط غم‌انگیزی! چه درد عظیم و زخم عمیق که تاب و تحمل آن، قامت جوانی را شکسته است. الیاس به زمین می‌‌نشیند، کمی پیش می‌خزد. جرات پرسیدن را هنوز در خود نمی‌یابد. فقط بی‌صدا به او می‌نگرد. انگار شبنم به سویش لبخند می‌زند و دندان‌های صدف گونه‌اش از پشت آن می‌درخشد. اما لبانش حرکتی ندارد و نمی‌خندد. آن دم، به یاد اولین‌ قرار آشنایی شان می‌‌‌‌‌‌افتد که شبنم فقط «لبخند می‌زد، اما نمی‌خندید» سعی می‌کرد متانت و شکوه و ابهت دخترانه‌اش را حفظ کند. آن شب نیز «شبنم لبخند زده بود، اما نمی‌خندید» با اندکی تفاوت که این‌بار، جان از تن او رفته بود.

همچنان بخوانید

عید زنان

مردان عید دارند و زنان پاک‌کاری

5 حمل 1402
خودکشی خواهرم باعث بیداری خانواده شد

خودکشی خواهرم باعث بیداری خانواده شد

5 حمل 1402

مطالب مرتبط

عید زنان

مردان عید دارند و زنان پاک‌کاری

5 حمل 1402
خودکشی خواهرم باعث بیداری خانواده شد

خودکشی خواهرم باعث بیداری خانواده شد

5 حمل 1402
سیاست خارجی فمینیستی آلمان

سیاست خارجی فمینیستی آلمان در عمل به چه معناست؟

4 حمل 1402

دیدگاه‌ها 1

  1. مهدی فرهمند says:
    2 سال پیش

    این عالی بود! رویداد‌های که در واقع شکل می‌گیرد و آن‌سان مردم دست و پنجه نرم می‌کنند؛ اما در اخیر داستان؟ که می‌رسیم، انگار نویسنده رغبت آن‌چنانی به تصویر کشیدن حالت قبل از افتادن شبنم نه کرده است. شاید هم می‌شد اندک درگیری را نمایان می‌کرد و شاید هم زیباتر می‌شد.

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00