عادله آذین، خبرنگار نیمرخ
بیستوپنجم نوامبر برابر است با روز جهانی مبارزه با خشونت در برابر زنان. اویست فرانس، نویسندهی فرانسوی میگوید: «بیشترین خشونت در برابر زنان در خانوادهها رخ میدهد.»
از اینکه بیشترین خشونت توسط خانوادهها و به گونهی ویژه توسط شوهر اعمال میشود، خانمهای زیادی زیر بار خشونت و اجبار زندگی کردهاند و میکنند. بسیاری از این زنان به دلیل محدودیتهای گوناگون از بازگو کردن وضعیت شان خودداری میکنند و سالها زیر شکنجه میمانند. اما زنانی هم هستند که به ستوه آمده و خواهان عدالت میشوند. در گزارش کنونی به حرفهای امید عظیمبیگ گوش فرا میدهم که سرنوشت خالهاش را روایت میکند.
عظیمبیگ میگوید: خالهام برگشت، پس از چندین سال؛ شاید هفده سال. من پانزده ساله شده بودم. از کودکی شنیده بودم خالهای دارم که در سعودی زندگی میکند… خانوادهی پدرکلانم در اوج بحرانهای سیاسی کشور مانند خیلی از خانوادههای دیگر، به پاکستان مهاجر شدند. در یکی از روزها پدر بزرگم در بدل مقدار پول خوب خالهی دوازده سالهام را به عقد مرد سی سالهای درآورد. میشود گفت او را فروخت. پدر بزرگم برای مرد ۳۰ ساله به خاطر عقد ازدواج با دخترش، شرطی گذاشته بود. شرط این که باید پسر دیگرش را هم، با خودش عربستان سعودی ببرد. خالهام، بیخبر از عقد، از خوشی رفتن با برادر به سعودی در لباسش نمیگنجد. چند ماه سپری میشود، زمانیکه شوهرش میخواهد با او همبستر شود، انکار میکند. خالهام میگوید: درست به خاطر دارم که بار نخست برای همبستر شدن، آنقدر از سوی شوهر لت کوب شده بودم که تا چهار روز در یکی از شفاخانههای شهر مدینه، بستر بودم. پس از آن، مادر بزرگم که ازین ماجرا خبر شد، با خالهام صحبت کرد. برایش فهماند: پدرت که حالا ترا فروخته. ناگزیر استی که هر چه شوهرت بگوید بپذیری. ببین، شوهرت برایت نزدیکتر از ماست. اگر باور نداری، بگذار برایت مثالی بزنم: نمیتوانی پیش من و پدرت بیلباس باشی، ولی نزد شوهرت هیچ فرقی نمیکند. این مثال یعنی اینکه یک حقیقت انکارناپذیر. حالا، تصمیم به دست خودت است.
زمانیکه از شفاخانه بر میگردد، به خواستههای شوهر اجباریاش تن میدهد. یادم میآید، برایم قصه میکرد: هر باری که با آن مرد همبستر میشدم، وجدانم برایم میگفت که دارم هرزگی میکنم. یکبار چیست! یکبار هم با رضای خودم همراهش همبستر نشدهام و در تمامی رویداد شبانه، خودم را هرزه میدیدم. صبحها که طرف آیینه میدیدم، خودم را و تمام اطرافیان دخیل در قضیه را، لعنت میکردم. عظیمبیگ اضافه میکند؛ خالهام سه بار تلاش کرد خودکشی کند. زمانیکه فهمید حامله است، دیگر از این خودکشیها، دست برداشت. بار نخست فرزند دختر به دنیا آورد. بار دیگر و بار دیگر نیز دختر… بالاخره، پس از سه دختر که همواره زیر یوغ ظلم شوهرش بود برای پسر نداشتن، بعد از سالها، برگشتند افغانستان. این ماجرا، همهاش پنهان از من بود. من ۱۵ ساله بودم که خبر شدم: خالهای که همیشه میگفتند در سعودی است با یک مامایم، بر میگردد، خالهای بوده که سالها از مجبوریت با مرد بزرگسنی زندگی کرده که کاری جز خشونت بلد نبوده. کابل آمدند و همه خویشاوندان به پیشواز آمدنش مهمانش میکردند. آهسته آهسته، مهمانیها کم شد و شوهرش که میخواست تخار برود و آنجا طلاقش داده به مرد دیگر بفروشد. خالهام زمانیکه خبر شد، برای مادرش زنگ میزند و ماجرا را، بازگو میکند. مادر بزرگم، برای همه عضوهای خانواده این خبر را میگوید. هیچکس نتوانست او را بیاورد و در خانه نگهشدارد. چون وضع مالی هیچکدامش مساعد نبود. بالاخره من رفتم و توانستم فرارش بدهم. وقتی در نیم راه بودیم، برایم از میمنه خبر رسید که با نام من، بازرسیای به منظور فرار دادن همسر یکی از منزلش در تخار، به خانهی ما رسیده. وقتی فاریاب رسیدیم، خالهام را خانه مادرش گذاشتم و عاجل، رفتم خودم را تسلیم کردم. برای خالهام، گفته بودم که باید دعوای تفریق باز کند و با همین دلپری، رفتم و تسلیم شدم. سهروزی، در بند بودم که بالاخره، با وساطت بزرگان قوم رهایی یافتم. جنجال، جنجال و جنجال! تا حدی که گفتند، امید میخواهد خالهاش را بگیرد و به همین خاطر، دنبال تفریقاش است. هیچ از یادم نمیرود، شوهر یک خالهی دیگرم برای مادر بزرگم گفته بود که: مرا با خالهام گیر کرده!!! پشت حرف مردم نگشتم. کاری که در نظرم درست بود، انجام دادم و از پختگی ارادهی خود به خالهام هم اطمینان داده بودم. بالاخره، پس از دو سال دعوا در محکمهها حکم تفریقش به دست ما رسید. هنوز، شوهرش قبول ندارد و اصرار دارد که میخواهد ببردش تخار. با حکم محکمه، دو دختر بزرگش به پدرش تسلیم دادیم. دختر کوچکترش هنوز نزدش است. دو دختر را یکی در مقابل ۷۰ هزار و دیگرش را در مقابل ۹۶هزار به عقد نکاح در آورده است که به گمانم، دختر بزرگ خالهام یک فرزند هم دارد. حکم محکمه استیناف دعوای تفریق خالهام را با زور پول، در محکمه تمیز تأیید کردیم و بالاخره، تفریق گرفته شد و آن مرد دستش خالی شد. یک سال بعد از تفریق خالهام ازدواج کرد و در جریان ازدواج تازه، حافظ قرآن هم شد. چیزی که مرا خوشحال میسازد، بیشتر از خوشحالی خالهام، این است که یکبار دیگر ثابت ساختم که برای چه، این کار را کردم و حرفهای مردم، ضرب صفر شد!