لطیف آرش
از شدت باران کاسته شده بود، تمامیچاله چولههای جاده از آب پر شده بود. در دو طرف جاده منتهی به چهار راهی آریانا موترها در دو قطار ایستاده بودند. در نزدیک یک گَودال کلان پر از آب یک زن چادریدار با طفل خُردسالش بالای یک بوجی پلاستیکی نشسته بودند. زن و طفلش از شدت سرما میلرزید و انگشتان طفل و مادرش به کبودی گراییده بود. در نزدیک آن یک لندکروزر سیاه رنگ ایستاده بود که در سیت عقبی آن مردی ریشسفیدی با لباس نظامی لم داده بود یک کودکی هم در بغلش بود. وقتی دانههای باران به روی شیشهی لندکروزر میافتاد بر روی لبان طفلک لبخند نقش میبست و شیشه موتر را میبوسید و چک چک میکرد. اما با فرو ریختن دانههای باران بر سر و صورت طفلکی که در بغل مادرش زیر باران روی زمین پر از گیل و لای مچاله شده بود، در بغل مادرش پنهان میشد و از شدت سرما میلرزید.
لحظه به لحظه به تعداد موترهای جاده افزوده میشد. ناراحتی در چهرهی رانندهها و راکبین به وضوح معلوم میشد. اما جاده همچنان بسته بود. همه روزه ساعت سهی عصر این جاده برای نیم ساعت بسته میشود تا مقامهای دولتی با خیال راحت به خانههای شان برسند. زمانی که باران میبارد به شدت راهبندان جادههای کابل افزون میشود و تعداد از جادهها به حدی پر از آب میگردد که رفتوآمد افراد و موترها در آن ناممکن میشود.
باران آهسته، آهسته میبارد و باد نسبتن تیز وزیدن میگیرد. با وزش باد به لرزش بدن زن و طفل افزوده میشود. طفلی که داخل لندکروزر در بغل مرد جا خوش کرده است به دقت به سوی طفلکی که در بغل مادرش قرار دارد تماشا میکند. در همین وقت موترها به حرکت درمیآیند. رانندهی لندکروزر تلاش میکند تا از همه زودتر به مقصد برسد. از همین رو از مسیر اصلیاش منحرف میشود و نزدیک است که زن و طفلش را لِه کند. وقتی لندکروز به سوی زن حرکت میکند، وی به سرعت خودش را پس میکشد، تایر موتر به سرعت به داخل گَودال پر از آب میلغزد و آب داخل آن را بر تمام سر و صورت زن و طفلش میپاشد و با سرعت تمام به سوی جلو حرکت میکند.
زن خریطهی پلاستیکی را از روی جاده جمع میکند و به سوی پیادهرَو میرود. طفلک به شدت گریه میکند. من که در سوی دیگری جاده در موتر نشسته بودم از موتر پایین میشوم و کرایه راننده را میپردازم و به سوی زن و طفلش حرکت میکنم. وقتی نزدیکش میرسم برایش میگویم که میشود همرایت حرف بزنم؟ زن از زیر چادری به دقت وراندازم میکند و سپس با تکان دادن سرش موافقتش را اعلام میکند.
از او میخواهم که داستان زندگیاش را برایم تعریف کند. میگوید از شمال کشور است و چند سال قبل شوهرش که عضو ارتش بود در یک حملهی مخالفان مسلح جان باخت و سپس به عقد برادر شوهرش درآمد. میگوید که شوهر دومش عضو پولیس محلی بود و دو سال قبل در یک حمله هوایی کشته شد.
حالا او مانده است با مادرشوهر پیر و چهار کودک خُردسال. در روستا توانایی سیر کردن شکم اطفالش را نداشته از همین رو به شهر آمده و از همان زمان همه روزه با این طفل کوچکش میآید و کنار جاده مینشیند و تا ناوقت شام به کلبهی گلی که در اطراف چهار راهی قمبر موقعیت دارد برمیگردد. از مشکلات زندگیاش میگوید. اینکه همه روزه از سوی مردان تحقیر میشود و روزانه چندین بار برایش پیشنهاد همخوابگی میدهند.
میگوید بعد از کشته شدن دو شوهرش زمین زراعتی و یک باغش از سوی پسران کاکای شوهرش غصب شد و هر قدر که تلاش کرد و به هر در و دروازه که رفت نتیجه نداد. با گذشت هر روز در روستا زندگیاش توسط پسران کاکای شوهرش تلختر میشد تا اینکه تصمیم گرفت با چهار طفل و یک خشوی پیچه سفیدش از روستا کوچید و راهی کابل شدند. در کابل، اما سرمای روزگار او و کودکانش را هر روز بیشتر و بیشتر زجرکُش میکند.