لطیفه؛ نام مستعار زنیست با چهرهی بشاش و لبهای خندان. جوانتر از سن و سالش به نظر میرسد. گویا آنقدر پستی و بلندی زندگی را گشته که دیگر به هرچه خوبی و بدی زندگی است، پشت پا زده. او از پانزده سال زندگیاش در جغرافیایی ناهمواری روایت میکند که برای زنان روزگاری دشواری را رقم زده است.
لطیفه با لبخند همیشگیاش لب به سخن میگشاید و میگوید: «من دختر سرخوش و بیخیال روستایی بودم و هیچگاه در مورد آینده فکر نکرده بودم. کمتر از هژده سال عمر داشتم و نمیدانستم قرار است در مورد من تصمیمهای بزرگی گرفتهشود. از ازدواج و خانهداری هیچ چیزی نمیدانستم. روزی خبر شدم پدرم تصمیم گرفته مرا به پسر عمهام بدهد.»
پدر و عمهاش پس از چند روز او را بیهیچ محفل و جشنی به سوی کابل به خانهی عمهاش آوردند. او فقط به نام پسر عمهاش شده بود، ولی قرار شد در خانهی شان بماند. تازگیها مادربزرگش فوت کرده بود و طبق رواج مردم، تا یک سال نمیشد محفل عروسی برگزار کنند. او یک سال پیش از ازدواجش آنجا میآید و میماند و متوجه میشود پسر عمهاش فرد خشنی است. از یک سو با زندگی شهری ناآشناست و از سوی دیگر هیچ عضو خانواده با او با خوشرویی حرف نمیزند. پسر عمهاش در همان روزهای نخست در پی یافتن ضعفهایش است. تلاش میکند بهانهای بیابد و با او دعوا کند… یک سال سپری میشود و قرار میشود محفل عروسیاش را برگزار کنند. خانوادهی عمهاش یک محفل کوچک خانوادگی برگزار میکنند و او رسمن عروس شان میشود.
میگوید: «پس از عروسی ضمن تمامی مسؤولیتهای خانه، قالین میبافتم و هنگام قالینبافی شکنجه میشدم. مدت کوتاهی از عروسیام گذشته بود و من آشپزی کرده بودم. یکی از همسایهها عروسی داشتند. دختر همسایهی کناری ما آمد و مرا به بام برد تا عروسی را تماشا کنیم. ما در بام سرگرم دیدن محفل شدیم و فراموش کردم غذا روی گاز است. پایین آمدم دیدم که غذا سوخته. فامیل خبر شدند و پسر عمهام که دیگر مرد زندگیامشده بود، شروع کرد به لتوکوب کردنم. آنقدر کوبید که دیگر حرکت نداشتم از جا برخیزم.» این نخستین لتوکوب بزرگی بود که تجربه کردم، اما بهانهجویی، طعنه و تندخوییاش همیشه جریان داشته است.
همینگونه یک سال از ازدواجش میگذرد و او باردار میشود. در جریان بارداری بارها لتوکوب میشود. پس از تولد نخستین فرزندش به پاکستان میروند. آنجا هم قالینبافی میکند. میگوید: «من طبق معمول ناگزیر بودم هم تمامکارهای خانه را انجام بدهم و هم قالین ببافم. یکی از همین روزها هنگام قالینبافی شوهرم از من چای خواست. من یک پیاله چای برایش دم کردم. چای را که نوشید و دوباره خواست. من گفتم فقط یک پیاله دم کرده بودم. این حرف او را به شدت برآشفت. رفت و شاخههای درخت را کنده و لتوکوبم کرد. این بار با بارهای دیگر تفاوت داشت. چون من باردار بودم، طفل در بطنم بیجا شد که شب و روز درد میکشیدم. درست نشسته و خوابیده نمیتوانستم. چون کودک بیجا شده بود، فقط با یک پهلو میتوانستم بخوابم… بیش از نه ماه گذشت و زمان بارداری طولانی شد.»
از اثر لتوکوب، طفل به دنیا نیامد، میروند شفاخانه و پرستاران زیادی میآیند تا ولادتش بدهند. این ولادت به سختی انجام میشود. داکتران که دلیل بیجا شدن کودکش را میپرسند، فامیل خسرش برای آنها میگویند: عروس ما زیاد دوست دارد بخوابد، چون زیاد خوابیده، کودک بیجا شده است.
زمان همینگونه سپری میشده و لطیفه با جهانی از مسؤولیتِ همراه با شکنجه به زندگی ادامه میدهد. بارها حرف به حوزه میکشد و بارها فامیل عمهاش که حالا خشویش شده، وعدهی توقف خشونت را میدهند. اما هر بار همان آش بوده و همان کاسه.
لطیفه ادامه میدهد: (ما پس از سه سال کابل برگشتیم. شوهرم بیخبر از من تمام وسایل مهم و باارزش خانه را فروخت و رفت به سوی ایران. من و سه فرزندم تنها ماندیم. من آغاز کردم به گلدوزی و از پول اندک آن خوراک شبانهروز فرزندانم را تهیه میکردم و خانوادهی خسرم هیچ احوالی از ما نمیگرفتند.
پس از یک سال شوهرش با دستهای خالی بر میگردد. یگانه رهآوردش از این سفر یکساله، اعتیاد شدید است. در اینهنگام خشویش آنها را از خانه بیرون میکند. لطیفه میبیند که شوهرش هم دیگر مرد زندگی نیست و بیپروای همهچیز شده، نمیتواند کار کند. شبها حتا ناوقت خانه میآید و لطیفه و کودکانش در یک حویلی بزرگ و ترسناک تنها میماندند. میگوید: «در این زمان خانوادهی خسرم حویلی شان را فروختند و برای ما هم پنجلک افغانی رسید. من و شوهرم این مقدار پول را زمین خریدیم. با کمک خویشان و قرضه گرفتن توانستیم خانهای بسازیم.» پس از ساخته شدن خانه، دوباره شوهرش از ناچاری به سوی ایران روان میشود. این بار لطیفه میتواند در خانهای کار کند و امرار معاش کند. آهسته آهسته قرضها را میپردازد و با زندگیاش همینگونه لنگان لنگان راه میرود. شوهرش جز چند تماس تلفونی در اوایل رفتنش به ایران دیگر هیچ تماسی نمیگیرد و کمکی به او نمیکند.
لطیفه اینبار چارهای نمیبیند و خواهان طلاق میشود. با برادر شوهرش میگوید که دیگر توان ندارد اینگونه ادامه بدهد. زمانیکه شوهرش این را میشنود، دوباره بر میگردد. اما اینبار خیلی خشنتر میشود، چون با مواد مخدر تازهی دیگر نیز عادت کرده است. به گفتهی لطیفه: من روزانه وظیفه میرفتم و شبها که برمیگشتم از من پول میخواست. من چون نمیتوانستم هرشب پول بدهم، شکنجهام میکرد. با درخواست طلاقم موافقت نمیکرد.
آخرینبار که شوهرش با چاقو قصد کشتنش را میکند، لطیفه پی میبرد که دیگر راهی برای ادامه دادن نیست. فردای آنشب از دفتر مستقیم به خانهی پدرش میرود و با سپری شدن چند روز با تلاش ریشسفیدان موفق به گرفتن طلاق میشود.
اکنون لطیفه با چهار فرزندش در خانهی کوچکی که ساخته بودند زندگی میکند. او حالا در دفتر یک نهاد آشپز است و دو پسر بزرگترش در کنار درسهایشان در رستورانتی به عنوان پیشخدمت کار میکنند. اما شوهرش مانند هر آدم معتاد دیگر در شهر سرگردان و بیخبر از همهچیز هنوز مینوشد، دود میکند و نفس میکشد.