هفده سال پیش، زمانی که سیل مهاجران از کشورهای همسایه به افغانستان سرازیر میشد، برخی از خویشاوندان ما نیز از ایران آمدند. در جمع آنان آمنه نیز همراه فامیلش برگشت. آمنه را از نزدیک دیدم. کودکیام با دیدن عکسهایی از عروسی او و محمد سپری شد. یکی از عاشقانهترین صحنههای عروسیشان در دل قاب عکسی ثبت شده بود. در این عکس، آمنه به کمرهی عکاسی خیره شده بود و همسرش محمد، به آمنه زُل زده بود. دست محمد روی دست آمنه بود و دست آمنه روی زانویش. شاید عاشقانهترین عکس واقعی که تا هنوز دیدم همان باشد.
پس از دیدن آنها و گفتوشنود در مورد زندهگیشان پی بردم که محمد پیش از ازدواج نسبت به آمنه احساس عاطفی داشته و این حس وادارش میکند که خانوادهاش را به خواستگاری آمنه بفرستد. وقتی خانوادهی محمد به خواستگاری آمنه میروند خانوادهی آمنه پیش از موافقت با این وصلت، حرف مهمی را در میان میگذارند. میگویند آمنه نازا است و نمیتواند فرزندی به دنیا بیاورد. محمد و خانوادهاش مخالفت نمیکنند زیرا محمد از همسر پیشینش که حالا فوت کرده یک فرزند پسر دارد. به این دلیل بر هدف شان پافشاری میکنند… بالاخره مراسم عروسی برگزار و آمنه عروس میشود، با همان لباس سفیدی که من در آن عکس دیده بودم. آمنه به کمرهی عکاسی خیره است و محمد به آمنه…
روزها میگذرد و زندهگیشان روال عادیاش را میپیماید. آمنه خوشحال است که شوهرش عاشقانه دوستش دارد و با خانوادهاش هم مشکلی ندارد… یک سال، دو سال و سه سال که سپری میشود دید خانوادهی محمد در مورد آمنه تغییر میکند. آنها از آمنه انتظار دارند فرزند داشته باشد. جار و جنجال آغاز میشود و فامیل محمد به خاطر نداشتن فرزند آمنه را طعنه میدهند.
گذشته از اینها، آمنه و محمد با هم تصمیم میگیرند که باید از فامیل جدا شوند و جداگانه زندهگی کنند. آنها خانهی کوچکی در یکی از شهرهای ایران برای خود میسازند و لبخند و آرامش به خانهشان بازمیگردد.
پس از چند سال فامیل محمد قصد برگشت به وطن میکنند و همه با هم به افغانستان برمیگردند. این همان زمانی است که من تازه آنها را میدیدم. آمنه خیلی جوان و پرغرور بود. اما متوجه بودم عضوهای خانوادهاش او را دوست ندارند و در نبودش از او بد میگویند.
آنها در کابل دنبال خانه میگشتند و تلاش داشتند شغلهای تازهای دستوپا کنند. آمنه و محمد نیز خانهی محقری را به کرایه گرفتند. کار، زندهگی، خالی شدن از طعنه و طعم تلخ مهاجرت؛ آمنه و محمد با طلوعهای زیادی لبخند زدند و به تماشای غروب نشستند. چند سال گذشت. ناگه محمد خلاف انتظار آمنه به فکر ازدواج مجدد میشود. او پنهان از آمنه با یک زن مطلقه نکاح و مخفیانه به خانهاش رفتوآمد میکند. آمنه در خانه مصروف زندهگیست، پسر محمد را که از همسر قبلی اوست، عین پسر خودش میداند و ناز و نوازشش میکند. اما در سوی دیگر، همسر جدید محمد نیز بارور شده و فرزندی به دنیا میآورد.
یک روز هنگامی که آمنه برای خرید مواد غذایی میرود از دکاندار میشنود که «محمد کجاست با آن همسر تازهاش؟ همسرش حالا خوب است؟»
آمنه میگوید هدفت محمد ماست؟ مرد دکاندار میگوید بلی.
آمنه دوباره میگوید مگر محمد بهغیر از من زن دیگری هم دارد؟
مرد میگوید بلی، همان که حالا در خانهی خسرت است… مرد متوجه میشود که آمنه از قضیه بیخبر است.
آمنه در همانجا شوکه میشود. سرش چرخ میزند و بیحال میشود… به سختی به خانهی خسرش میآید و باور نمیکند با او چنین شده باشد. دروازه را میکوبد. دختر خسرش دروازه را باز میکند. از او میپرسد در خانه کسی غیر تو هست؟ او میگوید نه. باز هم سراسیمه وارد اتاق نشیمن میشود و میبیند کسی خوابیده. لحاف را از سرش بلند میکند و میبیند یک زن…
آمنه همانجا دنیایش را ویران میبیند و ناامید به خانه بر میگردد. شب با برگشت محمد سروصدا بلند میشود. محمد باغرورِ تمام میگوید تو با زن گرفتن من کاری نداشته باش. تو نمیتوانی بارور شوی، اما من میخواهم کودک داشته باشم.
آمنه بیش از همه غمیگن است که چرا در جریانگذاشته نشده و آخرین کسیست که از این قضیه باخبر میشود. پس از آن، محمد علنی به خانهی خانم جدیدش میرود. یکشب در میان کنار آمنه میآید. آمنه با آنکه عادت ندارد، این وضعیت را سپری میکند. شبهایی که محمد نیست، آمنه با پسر او خود را به زندهگی دلگرم میکند.
روزها همینگونه سپری میشود، حال آمنه بهتر میشود و کمکم میپذیرد که با واقعیت زندهگیاش باید کنار بیاید.
با آنکه فصلهای سرد سال و سرمای روزگار دیگر شبیه گذشته آمنه را به زندهگی دلگرم نمیکند، بازهم میسوزد و میسازد تا زنده بماند و در خیال خودش زندهگی کند. محمد هم درگیر زندهگیست و همسر دومش دو فرزنده به دنیا آورده است. حالا که محمد سه فرزند دارد و تجربهی سه بار ازدواج، زنی را میبیند که در نوجوانی به هم علاقمند بودند. اکنون آن زن از همسرش جدا شده و چند فرزند دارد. حالا دیگر ازدواج مجدد و داشتن چندین رابطه برای محمد یک امر عادی به نظر میرسد. محمد شبیه قبل، پنهان از همه، با زن رؤیاهای نوجوانیاش نیز ازدواج میکند.
این بار سرنوشت آمنه او را به جایی کشانیده که دیگر خودش را خیلی بیاهمیتتر از زنان دیگر بپندارد و منتظر فردای نامشخص باشد. این تنها سرنوشت او نیست، زنان زیادی در گوشههای شهر و روستا چنین زندگی را سپری کردهاند. در این جامعه هنوز ارزش زن بر بنیاد شمار فرزندانش سنجیده میشود و در صورت نداشتن فرزند وضعیتی را تجربه میکنند که شایستهی آنها نیست.
حالا در ظاهر آمنه هم همان زن خویشاوند ماست ولی در واقعیت امر آن زنی نیست که کودکیام با دیدن آن عکس عروسیاش سپری شده بود. عکسی که او به کمره و همسرش به او خیره شده بودند.