تمام کودکیاش را در آرزوی داشتن لباس عروسک(دامندار جالی) سپری کرد. اما این آرزو فقط آرزو ماند. پدرش بدهکار بود و تمام فامیل ناگزیر بودند قالین ببافند. او با دستهای کوچکش صبحها تا شام اِلمک و شانه میزد، هرچند با اجبار و از سر ناگزیری. سالها اینگونه سپری میشد و او هم مکتب میرفت و هم قالین میبافت.
تا صنف دهم مکتب همین روال ادامه داشت. آن زمان با بزرگشدن برادرش و یافتن شغل بهتر در یکی از کشورهای اروپایی تغییر اندکی در زندهگیشان رونما شد. شمیم پس از آن قالین نبافت و تنها درسهایش را تعقیب میکرد. از مکتب فارغ و وارد دانشگاه شد. هرچند دوست داشت خبرنگاری بخواند، اما ادبیات خواند. رشتهای که بعدها متوجه شد خوبترین رشته برای اوست.
از اینکه بیشتر با شعر و متن سروکار داشت، خودبهخود دست به نوشتن برد و اندک اندک خاطرهها و حرفهای دلش را نوشت، هرچند غیر جدی و آماتور.
سال ۱۳۹۵ خورشیدی بود که از سر تصادف یک دوستش او را در «انجمن شعر دانشگاه» برد. شعر دانشگاه یک انجمن آموزش و نقد شعر است که به تازهگی در دانشگاه کابل فعال شده بود. جوانان شعر میخواندند و به همکاری استاد رهنمای شان «احمدضیا رفعت» نقد میکردند. این نشست اشتیاق او به نوشتن را بلند برد. وادارش کرد هفتهی بعدی هم بیاید. بیشتر شعرهای شاعران مطرح را میخواند، اما اینبار جرأت کرد یکی از نوشتههای خودش را هم بخواند. او شعر نیمایی خواند ولی استاد منتقد به شمیم مشوره داد که روی شعر موزون کار کند. او هم آغاز به نوشتن شعر تمرینی موزون کرد. آهسته آهسته خواند، نوشت و تجربه کرد و بیشتر از انتظار دیگران رشد کرد.
همینگونه دو سال سپری شد و نخستین «جشنوارهی شعر جوان افغانستان» از سوی اتحادیهی نویسندهگان افغانستان برگزار شد. با پافشاری دوستان انجمن نمونههای شعریاش را برای بررسی به منتقدان فرستاد که شعر پایینی یکی از آن شعرهاست.
داشت میرفت من به دنبالش، ماندنش را گریستم، اما
رفت دنبال دیگری شاید، من به دنبال کیستم، اما
.
عقبش را ندیده میرفت و، گریهام را شنیده میرفت و…
رد شد و کوچه کوچه ترکم کرد، من به دنبالش ایستم، اما
.
بعد با خود ادامهاش دادم، راه برگشت راه دشوار است
من به دنبال رد پای خودم، من همانم نه نیستم، اما
.
واقعن من شبیه خود هستم، یا که نه؟ کاملن عوض شدهام؟
یا که نه، کاملن عوض نشدم، احتمالات چیستم، اما
.
تا کی این راه را ادامه دهم؟ تا کی این گونه خویش را بخورم؟
آه! اصلن دلیل خوبی نیست، من برای تو زیستم، اما …

پس از چند روز برنامهای برگزار شد و قرار شد نتیجهی جشنواره را اعلام کنند. شعرها را داوران افغانستانی و ایرانی خوانده و گزینش کرده بودند. او هم به عنوان مخاطب در برنامه حاضر شد. گمان نمیکرد این فرستادن شعر فردای خوبی را برایش رقم میزند. گرداننده اسم برندهی مقام نخست را خواند. همه برای برندهی مقام نخست کف زدند. زمانی که گرداننده اسم برندهی مقام دوم جشنواره را خواند شمیم از هیجان زیاد دست و پایش به لرزه آمد. با همان هیجان و شخصیت فروتنی که داشت بر ستیج رفت و تقدیرنامه و هدیهی ویژهی مقام دوم جشنواره را گرفت. همه کف میزدند و کف میزدند. در دنیای او هم هلهلهای برپا شد. عکاسان هم پیهم از او عکس میگرفتند.
وقتی از ستیج پایین میشود دوستانش تبریک میگویند و ابراز خوشی میکنند. ولی در این هنگام میشنود که دیگران با پچپچ با هم میگویند شمیم چطور میتواند مقام دوم را بگیرد، او که خیلی تازهکار است، چطور این ممکن است…!
آنقدر آنروز حرف شنید که روزش به روز عجیبی بدل شد. از یکسو خوشی دست یافتن به مقام دوم جشنوارهی شاعران جوان افغانستان و از سوی دیگر حرفهای پایین و بالای مردم پیرامونش.
پسانها از دیگران هم میشنید که میگفتند: «مقام آوردن دختران بدون دلیل نیست. در پس شعرهای این دختران کسان دیگری استند که میسرایند.»
شمیم هرچند در ابتدا از شنیدن این حرفها متأثر میشد اما در حقیقت همین حرفها بود که او را نیرومندتر کرد. شمیم میگوید: «من دانستم که در هر سطح که باشی بالاخره مردم حرفشان را میگویند. اما من به خاطر اینکه ثابت کنم خالق این شعرها خودم هستم، بیشتر تلاش به خواندن و سرودن کردم و همینگونه رشد کردم.»
وقتی شمیم فروتن از دانشگاه فارغ شد، به نهاد جوانان افغانستان رفت که در بخش کاریابی تازهفارغان دانشگاه کار میکند. این نهاد او را در یکی از مکتبهای خصوصی معرفی کرد. او هم سه سال در به عنوان آموزگار کار کرد. تا اینکه چندی پیش با زحمت فراوان توانست در یکی از رسانههای چاپی راه یابد. شمیم به رویای نوجوانیاش دست یافت و وارد رسانهها شد.
خانوادهاش خلاف گذشته در سطح خوبی بهسر میبرد و شمیم فروتن در کارها نیز حمایت آنها را دارد. از آغاز کارش در سرایش شعر نیز نزدیک به پنج سال میگذرد و غزلها و چهارپارههای زیادی سروده است. حالا هم روی یک گزینهی شعری که آمادهی چاپ است، کار میکند.
یکی از آخرین شعرهای اتفاقافتادهاش این است:
بوی خون است، بوی عصیان است
کاجها تا گلو تبر خورده
چقدر میوههای خونین را
از درختان بیثمر خورده
.
سر پناهی برای خوابیدن
آجُری را به سرقت آورده
در تن زخم خوردهی دیوار
باز هم قُرص بیضرر خورده
.
در هوایی که برف و باران نیست
هر طرف قصههایی از نان است
او که یک تکه استخوان شده است
جای نان، خونی از جگر خورده
.
دستهایش به عمق بدبختیست
در دلش رخت شستوشو دارد
از سر شام تا اذان خروس
بارها زهر بی اثر خورده
.
یاد آن روزهای بچگیاش
خانهی را که ساخت ویران شد
بوی باروت زد به حلقومش
طعنههایی که از پدر خورده
.
حَتم دارد که سر بهراه شود
از تمام خودش جدا بشود
نه، نه! هرگز چنین نخواهد شد
دختری را که مغز خر خورده