نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

اردوگاه‌های وحشت | خاطرات یک دختر جوان – قسمت دوم

نیمرخ توسط نیمرخ
11 حوت 1399
0
0
اشتراک‌گذاری‌ها
74
بازدید‌
Share on FacebookShare on Twitter

«خاطرات آن فرانک» نوشته‌های یک دختر نوجوان یهودی است که در تابستان 1942 در زمان جنگ جهانی دوم در وحشت از نازی‌ها (طرفداران هیتلر) مجبور شد، همراه با اعضای خانواده‌اش در شهر امستردام به زندگی مخفی روی آورد. به مدت بیش از دو سال، آن و پدر و مادر و خواهرش با چهار یهودی دیگر در این مخفیگاه به سر می‌بردند. در طول این مدت آن خاطراتش را در دفترچه‌ای ثبت می‌کرد. سرانجام نازی ها آنها را دستگیر و روانه اردوگاه های مرگ می‌کنند.


کیتی عزیزم

از یکشنبه صبح انگار سال‌های سال سپری شده است. آنقدر مسایل مختلف اتفاق افتاده که به نظر می‌آید، دنیا کون فیکون شده ولی می‌بینی کیتی، من هنوز زنده‌ام و به قول پدرم این از همه چیز مهمتر است. بله، درست است؛ من هنوز زنده‌ام اما نپرس کجا و چگونه. احساس می‌کنم امروز از حرف‌هایم هیچ چیز نمی‌فهمی، به همین دلیل اول برایت می‌گویم که یکشنبه بعدازظهر چه اتفاقی افتاد.

ساعت سه، کسی در خانه ما را زد. من صدایی نشنیدم، برای اینکه روی صندلی راحتی در تراس/بالکن لم داده بودم و زیر آفتاب کتاب می‌خواندم. مارگو سراسیمه نزدیک در آشپزخانه شد و زیر لب گفت: «اس اس (سازمان شبه نظامی زیر نظر هیتلر) برای بابا احضاریه فرستاده. مادر هم نیست، رفته پیش آقای فان دان.» (آقای فان دان دوست و شریک پدرم است.) من خشکم زد. همه می‌دانند که معنای احضاریه چیست. در یک لحظه شبح اردوگاه‌ها و سلول‌های انفرادی از نظرم گذشت. چطور می‌توانستیم بگذاریم پدرم را به این اماکن بفرستند؟ در حالیکه در سالن منتظر رسیدن مادرم بودیم، مارگو گفت: «اصلا نباید برود. مامان رفته از فان دان بپرسد که آیا می‌شود ما از فردا در مخفیگاه مستقر شویم. آنها نیز با ما مخفی خواهند شد و در کل هفت نفر خواهیم بود.» سکوت همه جا را فرا گرفت. ما دیگر نتوانستیم کلامی به زبان بیاوریم. فکر این که پدرم بی‌خبر از این امور مشغول عیادت از کسی در بیمارستان یهودیان بود، انتظار کشیدن برای مادرم، گرما، هیجان و خلاصه همه اینها ما را به سکوت واداشته بود. از فرط خستگی داشتم هلاک می‌شدم و با آنکه می‌دانستم آخرین شبی است که می‌توانم در تخت خودم بخوابم، فورا خوابم برد و مادرم ناچار شد، مرا ساعت پنج و نیم بیدار کند. خوشبختانه هوا به گرمی یکشنبه نبود. تمام روز رگبار بارید و هوا شرجی بود. ما چهار نفر تعداد زیادی لباس بر تن کردیم، درست مثل اینکه می‌خواستیم شب را در یخبندان سپری کنیم. البته دلیلش آن بود که می‌خواستیم هر چه بیشتر لباس با خود برداریم. هیچ یهودی در شرایط ما چنین ریسکی نمی‌کرد که خانه‌اش را با چمدانی پر از لباس ترک کند. تختخواب‌ها نامرتب، صبحانه نیمه‌کاره روی میز و نیم کیلو گوشت مخصوص گربه درآشپزخانه بود. همه این چیزها باعث می‌شد مردم تصور کنند که ما با شتاب خانه را ترک کرده‌ایم. اما ما نگران حرف مردم نبودیم. ما فقط می‌خواستیم از انجا فرار کنیم و صحیح و سالم به مقصد برسیم. هیچ چیز دیگری اهمیت نداشت.

قربانت آن

پنج شنبه 9 جون 1942

ادامه دارد…

همچنان بخوانید

نوروز با یک «سین»

نوروز با یک «سین»

1 حمل 1402
نوروز مبارک

نوروز مبارک!

1 حمل 1402

مطالب مرتبط

نوروز با یک «سین»

نوروز با یک «سین»

1 حمل 1402
نوروز مبارک

نوروز مبارک!

1 حمل 1402
دفچه و کفچه

نوروز در سایه‌ی طالبان؛ از کفچه و دفچه خبری نیست

29 حوت 1401

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00