«خاطرات آن فرانک» نوشتههای یک دختر نوجوان یهودی است که در تابستان 1942 در زمان جنگ جهانی دوم در وحشت از نازیها (طرفداران هیتلر) مجبور شد، همراه با اعضای خانوادهاش در شهر امستردام به زندگی مخفی روی آورد.
مخفیگاه در ساختمان شرکت پدرم واقع شده بود. پدرم تعداد زیادی کارمند نداشت. فقط آقای کوگلر، آقای کلیمان و میپ برایش کار میکردند. البته فسکوییل که 23 سال دارد هم ماشیننویس بود. همه آنها در جریان ورود ما بودند. ما به رئیس انبارداران آقای فسکوییل یعنی پدر بپ و دو انباردار چیزی نگفته بودیم…. پدر و مادرم و مارگو هنوز نتوانستهاند به صدای ناقوس کلیسا وسترتورن که هر ربع ساعت زنگ میزد، عادت کنند. من از همان اول از این صدا خوشم آمد. خصوصا شبها این صدا به ادم آسایش خیال میدهد. شاید برایت جالب باشد که بدانی چه احساسی از مخفی شدن دارم. فکر میکنم که هرگز احساس نخواهم کرد که این محل خانه من است. البته منظورم این نیست که از اینجا متنفرم. اما بیشتر احساس میکنم که انگار برای گذراندن به یک پانسیون خانوادگی عجیب و غریب آمدهام. شاید این یک نوع بینش عجیب از زندگی مخفی باشد اما به هر حال، نظر من است. این پستو یک مخفیگاه ایدهآل است با آنکه مرطوب و شیبدار است، اما فکر میکنم مخفیگاهی راحتتر از اینجا در آمستردام یا حتی در کل هلند پیدا نمیشود…. از شنیدن خبر آآمدن خانواده فاندان در روز سه شنبه آینده بسیار خوشحال شدم، چرا که به این ترتیب عده ما زیادتر خواهد شد. عصرها و شبها سکوت اینجا مرا بسیار عصبی میکند، از اینکه نمیتوانم بیرون بروم، خیلی ناراحتم و این را نمیتوانم به کسی بگویم. از تصور این که مخفیگاهمان را نازیها بفهمند و همهمان را تیرباران کنند، وحشت دارم.
خانواده فاندان در تاریخ سیزدهم جون وارد شدند. ما فکر میکردیم آنها چهاردهم میآیند ولی چون آلمانیها با فرستادن احضاریه، مردم را بیش از پیش ترساندند، آنها به این فکر افتادند که یک روز از دست دادن زمان هم جایز نیست.
پدرم میخواهد به من درس دهد ولی اول باید همه کتابهای درسی کلاسم را بخریم. زندگی ما اینجا تقریبا یکنواخت است و دستخوش تغییرات انچنانی نمیشود… چند شب پیش من موضوع صحبت جمع بودم و نظر همگی این بود که من فرد بیسوادی هستم. در نتیجه روز بعد با جدیت سراغ درس خواندن رفتم، چرا که دلم نمیخواهد در سن چهارده پانزده سالگی هنوز اول راهنمایی/ صنف ششم باشم. بعد راجع به بیاطلاعی من از فلسفه، روانشناسی و فیزیولوژی صحبت شد. درست است که من در حال حاضر چیزی راجع به این موضوعات نمیدانم، اما شاید تا سال دیگر دانش من بیشتر شود.
قربانت آن
جمعه 25 سپتامبر 1942
ادامه دارد…