نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

اگر همه‌ی ما را تیرباران کنند! | خاطرات یک دختر جوان – قسمت سوم

نیمرخ توسط نیمرخ
11 حوت 1399
0
0
اشتراک‌گذاری‌ها
43
بازدید‌
Share on FacebookShare on Twitter

«خاطرات آن فرانک» نوشته‌های یک دختر نوجوان یهودی است که در تابستان 1942 در زمان جنگ جهانی دوم در وحشت از نازی‌ها (طرفداران هیتلر) مجبور شد، همراه با اعضای خانواده‌اش در شهر امستردام به زندگی مخفی روی آورد.


مخفیگاه در ساختمان شرکت پدرم واقع شده بود. پدرم تعداد زیادی کارمند نداشت. فقط آقای کوگلر، آقای کلیمان و میپ برایش کار می‌کردند. البته فسکوییل که 23 سال دارد هم ماشین‌نویس بود. همه آن‌ها در جریان ورود ما بودند. ما به رئیس انبارداران آقای فسکوییل یعنی پدر بپ و دو انباردار چیزی نگفته بودیم…. پدر و مادرم و مارگو هنوز نتوانسته‎‌اند به صدای ناقوس کلیسا وسترتورن که هر ربع ساعت زنگ می‌زد، عادت کنند. من از همان اول از این صدا خوشم آمد. خصوصا شب‌ها این صدا به ادم آسایش خیال می‌دهد. شاید برایت جالب باشد که بدانی چه احساسی از مخفی شدن دارم. فکر می‌کنم که هرگز احساس نخواهم کرد که این محل خانه من است. البته منظورم این نیست که از اینجا متنفرم. اما بیشتر احساس می‌کنم که انگار برای گذراندن به یک پانسیون خانوادگی عجیب و غریب آمده‌ام. شاید این یک نوع بینش عجیب از زندگی مخفی باشد اما به هر حال، نظر من است. این پستو یک مخفیگاه ایده‌آل است با آنکه مرطوب و شیب‌دار است، اما فکر می‌کنم مخفیگاهی راحت‌تر از اینجا در آمستردام یا حتی در کل هلند پیدا نمی‌شود…. از شنیدن خبر آآمدن خانواده فان‌دان در روز سه شنبه آینده بسیار خوشحال شدم، چرا که به این ترتیب عده ما زیادتر خواهد شد. عصرها و شب‌ها سکوت اینجا مرا بسیار عصبی می‌کند، از اینکه نمی‌توانم بیرون بروم، خیلی ناراحتم و این را نمی‌توانم به کسی بگویم. از تصور این که مخفیگاهمان را نازی‌ها بفهمند و همه‌مان را تیرباران کنند، وحشت دارم. 

خانواده فان‌دان در تاریخ سیزدهم جون وارد شدند. ما فکر می‌کردیم آنها چهاردهم می‌آیند ولی چون آلمانی‌ها با فرستادن احضاریه، مردم را بیش از پیش ترساندند، آن‌ها به این فکر افتادند که یک روز از دست دادن زمان هم جایز نیست.

پدرم می‌خواهد به من درس دهد ولی اول باید همه کتاب‌های درسی کلاسم را بخریم. زندگی ما اینجا تقریبا یکنواخت است و دستخوش تغییرات انچنانی نمی‌شود… چند شب پیش من موضوع صحبت جمع بودم و نظر همگی این بود که من فرد بی‌سوادی هستم. در نتیجه روز بعد با جدیت سراغ درس خواندن رفتم، چرا که دلم نمی‌خواهد در سن چهارده پانزده سالگی هنوز اول راهنمایی/ صنف ششم باشم. بعد راجع به بی‌اطلاعی من از فلسفه، روانشناسی و فیزیولوژی صحبت شد. درست است که من در حال حاضر چیزی راجع به این موضوعات نمی‌دانم، اما شاید تا سال دیگر دانش من بیشتر شود.

قربانت آن

جمعه 25 سپتامبر 1942

ادامه دارد…

همچنان بخوانید

نوروز با یک «سین»

نوروز با یک «سین»

1 حمل 1402
نوروز مبارک

نوروز مبارک!

1 حمل 1402

مطالب مرتبط

نوروز با یک «سین»

نوروز با یک «سین»

1 حمل 1402
نوروز مبارک

نوروز مبارک!

1 حمل 1402
دفچه و کفچه

نوروز در سایه‌ی طالبان؛ از کفچه و دفچه خبری نیست

29 حوت 1401

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00