«خاطرات آن فرانک» نوشتههای یک دختر نوجوان یهودی است که در تابستان ۱۹۴۲ در زمان جنگ جهانی دوم در وحشت از نازیها (طرفداران هیتلر) مجبور شد، همراه با اعضای خانوادهاش در شهر امستردام به زندگی مخفی روی آورد.
کیتی عزیزم دستم هنوز میلرزد با آنکه دو ساعت از لحظهای که ما وحشت کردیم، میگذرد. باید بدانی که ما در خانه پنج دستگاه آتشنشانی داریم. افراد طبقه پایین به نحو احمقانهای یادشان رفته بود، به ما بگویند که یک نجار میآید که دستگاهها را پر کند. به همین دلیل ما اصلا توجهی نداشتیم تا زمانی که از راه پله (روبروی در کتابخانه) صدای چکشکاری شنیدم. فورا فکر کردم باید یک نجار باشد. من و پدرم رفتیم پایین دم در تا بفهمیم نجار چه وقت خواهد رفت؟ بعد از 15 دقیقه کار صدای او را آن طرف شنیدیم، برای اینکه چکش و ابزارش را روی کتابخانه گذاشت و روی در ما کوبید. رنگ از چهرهمان پرید برای اینکه فکر کردیم شاید صدایی شنیده و میخواهد سر و گوشی به آب دهد. او همچنان دستش را به در میکوبید و هل میداد و میکشید و تکان میداد. من تقریبا داشتم از ترس غش میکردم برای اینکه میترسیدم، این مرد ناشناس مخفیگاه ما را لو دهد و همه چیز را خراب کند. داشتم به خودم میگفتم که دیگر زندگی من تمام شد که ناگهان صدای آقای کلیمان را شنیدیم که گفت: «در را باز کنید، من هستم.» بلافاصله در را باز کردیم. چه اتفاقی افتاده بود؟ قلابی که کتابخانه را سر جایش نگاه میدارد، گیر کرده بود، برای همین هیچکس نتوانسته بود ما را از وجود نجار در خانه با خبر سازد. نمیدانی چقدر از شنیدن این موضوع خیالم راحت شد. در ذهنم مردی که فکر میکردم میخواهد وارد مخفیگاه ما شود، بزرگتر و بزرگتر شده بود تا انجا که نه تنها از او یک غول ساخته بودم، بلکه فکر میکردم خونخوارترین فاشیست روی زمین است.
قربانت آن. پنج شنبه 29 اکتبر 1942
کیتی عزیزم
از نگرانی دارم دیوانه میشوم، پدرم مریض است. به شدت تب دارد و روی پوستش لکههای قرمز زده است. گویی سرخک گرفته. تصورش را بکن که حتی نمیتوانیم پزشک خبر کنیم. مادرم سعی میکند، کاری کند تا پدرم عرق کند و به این ترتیب تبش پایین بیاید. امروز صبح میپ برایمان تعریف کرد که اثاثیه آپارتمان خانواده فان دان واقع در زوییدر امستلان را بردهاند. ما هنوز این خبر را به خانم فان دان ندادهایم، چون در حال حاضر به شدت عصبی است و ما هم حوصله شنیدن روضهخوانی او درباره ظروف چینی و صندلیهای قشنگی که در خانه گذاشته را نداریم. ما هم مجبور شدیم تمام اجناس زیبایمان را رها کنیم و بیاییم. گریه و زاری چه فایده؟ پدرم میخواهد مرا به خواندن کتابهای هبل و سایر نویسندگان معروف آلمانی تشویق کند. الان تقریبا میتوانم راحت به زبان آلمانی کتاب بخوانم، زمزمه میکنم. ولی خوب مهم نیست. پدرم از قفسه کتاب، نمایشنامههای گوته و شیلر را بیرون آورد و میخواهد قسمتهایی از آنها را هر شب برایمان بخواند. در تقلید از کار پدرم، مادرم هم یک کتاب دعا به من داد. برای رعایت ادب چند دعا به زبان آلمانی خواندم، آنها زیبا هستند ولی چندان خوشم نمیآید. چرا میخواهد من خودم را پرهیزگار و متدین نشان دهم؟ فردا قرار است بخاری را برای اولین بار روشن کنیم. از آنجا که مدتهاست دودکش تمیز نشده، بیشک همه جا را دود خواهد گرفت. باید دعا کنیم که این بخاری خوب کار کند.
یادم رفت به تو چند خبر مهم بدهم. در آینده نزدیک عادت ماهیانه خواهم شد. از آنجا متوجه شدم که مرتب در شورتم لکههای سفیدرنگی پیدا میکنم و مادرم میگوید علامت این است که به زودی عادت میشوم. خیلی بیصبرم و برایم تحول بزرگی است. افسوس که نمیتوانم نوار بهداشتی بگذارم، چرا که دیگر نایاب شده و نوارهای مادرم هم فقط برای زنانی است که یک شکم زاییدهاند.
قربانت آن. دوشنبه 2 نوامبر 1942
ادامه دارد…