دکتر حفیظ شریعتی(سحر)
لشکر امیر عبدالرحمان وقتی اسیران هزارة دایچوپان را از مسیر «بابه» به سمت «پیدگه» و «سنگماشه» در جاغوری میبرند، به کمین مردانی از این مردم در «دراز قول بابه» برمیخورند. در این نبرد، افراد زیادی از لشکریان امیر کشته میشوند و فرمانده سپاه امیر به نام «آدمخان» زخم برمیدارد. در میانة نبرد، زنانی چندی در چند نقطة کوه آتش روشن میکنند و شروع به فریاد و تیراندازی میکنند. برافروختهشدن آتش و هیاهوی زنان که فریاد میزدند: «حمله کنید، حمله کنید»، سپاهیان امیر را به وحشت میاندازد. نظم لشکر فرومیریزد و کمینکنندگان هزاره با حمله و گریز موفق میشوند که اسیران هزاره را از چنگ سپاهیان رها کنند و به سمت کوه فرار کنند.
لشکریان امیر که نگران کمینهای دیگر بودند، به بابه میگردند؛ اما در مسیر برگشت به گروه دیگری از سربازان و اسیران برمیخوردند که به سمت سنگماشه در حرکت بودند. سپاهیان شکستخوردة امیر با کمک گروه دیگری از لشکریان، دوباره به طرف سنگماشه حرکت میکنند. آنان وقتی به دراز قول میرسند، دوباره به کمین مردان جنگجوی هزاره میخورند و پس از نبرد پراکنده و جنگ و گریز، موفق میشوند که کمینکنندگان را فراری بدهند و به سمت سنگماشه حرکت کنند. آنان شب را در پیدگه میمانند و نیمههای شب با شبخون مردان هزاره از خواب بیدار میشوند و با آشفتگی تمام به جنگ میپردازند. در این نبرد چند تن از مردان هزاره دستگیر میشوند و دیگران موفق به فرار میشوند. وقتی اسیران را به خیمة فرمانده لشکر میبرند، متوجه میشوند که یکی از اسیران زن است. فرمانده، دستورگردن زدن اسیران را میدهد؛ اما زن را به خاطر شجاعت و نگاههای تند و نترس او، نگه میدارد. فردا که آفتاب سر میزند، زن را برای تحقیق میآورد. زن اسیر شده میگوید که از من چیزی دستگیرتان نمیشود؛ اما تعجب من از این است که امیر لشکر، خود را مرد میخواند و یک زن را زیر فشار قرار میدهد تا راز مردان شکاری را بداند. آیا این برای فرمانده لشکر سرشکستگی نمیآورد؟ اگر امیر این قدر شجاع است، دستانم را باز کند و اجازه بدهد که با ایشان مبارزه کنم. اگر امیر، پیروز شد من را بکشد و اگر من پیروز شدم، رهایم کند. فرمانده لشکر امیر از این مبارزهطلبی برآشفته میشود و دستور میدهد که دست زن اسیر را باز کند. وقتی دست زن باز میشود، زن با یک حملة برقآسا ضربهای بر پای یکی از سربازان وارد میکند و نیزة او را گرفته به طرف امیر لشکر پرتاب میکند که به بازوی فرمانده لشکر میخورد و او را سرنگون میکند. مردانی چندی به طرف زن حمله میکنند و زن با یک حرکت خودش را میان درختان و جنگل میرساند و موفق به فرار میشود. لشکریان امیر زن را دنبال میکند و به دنبال او وارد چند قریه میشوند و زن و کودک چندی را دستگیر میکنند و با خودشان به لشکرگاه میآورند. زن اسیر شده که او را تاجبیگم میخواندند، تا شب میان جنگل و درختان پنهان میشود و شب پنهانی با چند مرد جنگی دیگر، وارد لشکر میشود تا زنان و کودکان اسیر را رها کند. وقتی به خیمة اسیران نزدیک میشود، سربازان متوجه سیاهی در نزدیک خیمه میشوند. آنان وقتی به سیاهی نزدیک میشود، سیاهی خود را به خیمة علف اسپان میرساند و علفهای خشک را آتش میزند و آتش از خیمة علف اسپان به خیمههای دیگر میرسد و همه جا را دود و آتش میگیرد. در این میانه، تاجبیگم خود را به خیمة زنان و کودکان اسیر شده میرساند و آنان را با خود به طرف جنگل میبرد. در هنگام گریز به طرف جنگل، عدهای از سپاهیان به آنان نزدیک میشوند، تاجبیگم، به زنان، کودکان و مردان جنگی میگوید که فرار کنند و خود شروع به نبرد تنبهتن میکنند، در هنگامة نبرد، مردان جنگی زیادی به لشکریان امیر میپیوندند و از هر طرف به تاجبیگم حمله میکنند. در این نبرد، با این که زخمهای زیادی بر تن تاجبیگم وارد شده بود، او خود را میان درختان میرساند و جان میدهد.
لشکریان امیر جنازة او را روی زمین میکشند و رها میکنند. پس از این درگیری، لشکریان امیر از منطقه کوچ میکنند و مردم منطقه، فردای نبرد بر روی تپهای در بلندای قریة کوشة پیدگه، تاجبیگم را به خاک میسپارند و بر مزار او پرچم سبز رنگی نصب میکنند.
مردم محل هر سال در بهار به زیارت مزار تاجبیگم میآیند و او را زیارت و میعادگاه میسازند. پس از سالها و کوچ کردن بسیاری از مردم منطقه و آوارگی مدام مردم هزاره در اثر ظلم و مالیات سنگین شاهانِ کابل، سرانجام داستان تاجبیگم به فراموشی سپرده میشود و مردم زیارت او را زیارت «خاکسید» مینامند و برای دعا، نذر و خیرات به زیات مزار تاجبیگم میروند که دیگر تبدیل به خاکسید یا امامزاده شده بود.
امروزه، قبر تاجبیگم بر روی تپهای در میانة کوشة پیدگه قرار دارد و مردم قبر او را به عنوان قبر سید و مازار (مزار) زیارت میکنند و نمیدانند که این خاکسید، مزار تاجبیگم است.
منبع
این روایت را مرحوم ملا خادم حسین نوجوی، یکی از بزرگان و تحصیلکردگان پیدگه جاغوری از قول مرحوم حاجی احمد علی بومِ پیدگه روایت میکرد. حاجی احمد علی از بزرگان جاغوری و روایتگر تاریخ شفاهی منطقه بوده است. به کمک ایشان نزدیک به سی سال پیش «نسبنامة مردم پیدگه» درست شده است. ملا خادم حسین این روایت را در پیش مسجد پیدگه هنگامی که کتاب «پراکندههای در باد» را به ایشان دادم، با ترس با من بیان کرد و تأکید کرد که به خاطر اعتقادات مردم و احترام مردم به خاکسید (مزار) نباید با کسی دیگری گفته شود. ایشان میگفت که پیشینیان منطقه، این روایت را میدانستند و به خاطر اعتقادات مردم و ترس از تکفیر شدن، در جمع بیان نمیکردند. از آن جایی که سالهای زیادی است مزار تاجبیگم به عنوان مزار خاکسید شناخته شده است، کسی روایت کهن این مزار را به یاد ندارند و اگر کسی هم به یاد داشته باشد، افسانه و قصه میخوانند. من هم به خاطر اعتقادات مردم، ترس از تکفیر شدن و اذیت شدن خانوادهام، سالهای زیادی توان نوشتن نیافتم و امسال نوشتم؛ زیرا زندگی آدمی کوتاه است و آدمی مسئول در برابر آگاهی خود است. همین گونه در کابل در اکادمی علوم افغانستان در مورد وقایع هزارستان این روایت را بدون جزئیات دیدم که نوشته بود که زنی در مسیر انتقال اسیران دایچوپان به لشکر امیر عبدالرحمان حمله میکند که اسیران را رها کند و پس از نبرد توسط سربازان کشته میشود.
امید دارم که مزار تاجبیگم ساخته شود و از مظلومیت و گمنامی برآید.