روح الله طاهری
در شفاخانه محمد علیجناح، پیرمردی صدا میزد که دخترم، لطیفهام؛ خوب است. او، خوب است، خوب. اما به یک جسد رسید و دیگر نگفت که «خوب» است. هیچی نگفت، به زمین غلتید.
در شفاخانه عالمی، مادری جسدها را یکی یکی بررسی میکرد، به یک جسد رسید، ضعف کرد و در کنار دختر خوردسالش افتاد؛ پسر خوردسالش، گاهی بر بالین مادر و گاهی بر جسد خواهر بالبال میزد و فریاد میکشید: «آی خدا! چرا؟»
در کنار جسد دختر خوردسال، کتاب کمپیوتر «صنف یازدهم» بود. روی جلدش نوشته بود: «از معلم کیمیا پرسیدم که عشق چیست؟ گفت که عشق عنصر است.»
در شفاخانه محمدعلی جناح، سه بار شمردم، بیست دانشآموز چون پرندگان که شکار میشوند، کنار هم خوابیده بودند. چند دقیقه گذشت، یکی دیگری را هم آوردند؛ شد بیستویک. اعداد امشب بالا میرود، لعنت به اعداد!
اکنون در خانه نشستهام، از ساختمان پشتسر صدای گریه میآید. نمیدانم که فرزند کشتهشدهاش صنف دهم مکتب بوده است و یا یازدهم؟
وزارت داخله، میگوید که ۳۰ دانشآموز جانباخته اند؛ من چهلوچهارمی را هم شمردم.
************
خالقیار پیمان
«شام امروز، برای خوندادن به شفاخانهی وطنِ دشت برچی رفتم. مادر پیری از دروازهی شفاخانه میخواست داخل بیاید، اما مسئولین داخلشدن نمیگذاشتند. در دستش چند توتهنان و دو دانه خرما بود. رفتم و کمکش کردم که داخل بیاید. پرسیدم مادرجان، در این شلوغی و شفاخانه، نان و خرما را چی میکنید؟ گفت فرزندم، دخترم روزه داشت، نان و خرما آوردم که همینجا افطار کند، او (دخترم) خودش پول نداشت که چیزی بخرد.
با او تا اتاقِ عاجل رفتم. داخل اتاق عاجل که شد، دخترش را روی تخت دید و از حال رفت. دخترش مرده بود. نمیدانم کسی برای او افطاری آورد یا نه.
*********
حمید عمر، برادر راحله از قربانیان انفجار کورس موعود
چند لحظه قبل مکتب دولتی سیدالشهدا در غرب کابل مورد حمله تروریستی قرار گرفت. حال و هوای خوب ندارم. اطفال و دانش آموزان زیادی در خاک و خون افتیدهاند. صدای آمبولانس هر لحظه گوشهایم را آزار میدهد. بدتر از آن بینظمی و هیاهوی رنجرهای پولیس بیشتر بر زخمهایم نمک میپاشد. نگرانم. خستهام ازین بدبختیها. هی دلم از بغض پاره میشود. دارم بسوی شفاخانهها میروم. حس میکنم کسی را از دست داده باشم.
********
محمد نوری
سه حمله انتحاری در ساحات از قبل تعین شده و کاملا مشخص موتر بمب در دروازه خروجی، بین دو دروازه و کوچه در وقت رخصتی شاگردان لیسه عالی سیدالشهدا چهل دختران دشت برچی.
با گذشت پنجاه دقیقه هیچ امبولانس و مسئولین دولتی حضور نداشتند در آنجا.
دیوار تعمیر پوسته امنیتی پولیس با مکتب چسبیده هستند، بیکفایتی و ضعف مسئولین حوزه ۱۳ از این بیشتر نمیشود.
«به کمک کسی بدن خون آلود دختر دانش آموز را برداشتم که به داله موتر سراچه بگذاریم. اما چهار پیکر خونین دیگر بار شده بود جا نبود! خواستیم که به چوکی مابین بگذاریم اما دو تن دیگر را گذاشته بودن و موتر به سرعت حرکت کرد.
مجبور زمین گذاشتیم خیره خیره به طرفم نگاه کرد و برای همیشه چشمانش را بست!!»
********
هبتالله
لیسه عالی سیدالشهدا بعنوان بزرگترین لیسه از لحاظ تعداد دانش آموز در دشت برچی سالهاست تعداد کثیری از دوستداران دانایی را در خود جا داده است.
من هم حدود هفت سال در این لیسه دانش آموز بودم و با وجب وجب خاک این لیسه خاطرات تلخ و شیرین دارم. این لیسه را غرور کوه چهل دختران می نامیدند و میگفتند یگانه دلیل که این کوه تاهنوز سربلند است، احساس غرور کردن به همین لیسه است که در دامن خود جا داده.
اما دیروز نه تنها غرور کوه چهل دختران بلکه غرور تمام انسانیت شکست.
دیگر نمیدانم کوه چهل دختران چگونه فرو نمیریزد؟