روایت مادر یکی از قربانیان حمله بر مکتب سیدالشهدا، نوشتهی سیف صفری
مادری که یک دخترش شهید شده بود، دختر دیگرش هنوز از شوک حادثه بیرون نیامده بود، حتی با چندین بار مراجعه به شفاخانهها و داکتران پرآوازه، روایت تلخ و دردناک از صحنه فاجعه داشت. موردی را قصه کرد که: من معمولاً ساعت چهار و نیم به دنبال دخترانم میرفتم. در روز انفجار نزدیک مکتب رسیده بودم که انفجار شد. با شنیدن صدای انفجار گویا دل و جگرم به زمین افتاد. باید تیزتر میرفتم، اما قدمهایم یاری نمیکرد. از طرفی صدای مهیب انفجار با جیغ و فریاد زخمیها، مردم و رهگذر، گوشهایم را کر کرده بود. داشتم به خودم جرأت میدادم که اگر قرار است به پارههای تنم برسم و ببینم در کجا افتاده، انفجار دیگری رخ داد.
آه خدا… دیدم سر دختری که چادرش دور گردنش منظم پیچیده بود، جلو پایم افتاد. چشمهایش میپرید و پلک میزد. اما خبری از تنش نبود. چشمم را برگرداندم که پسری خورد سال دیگر، بیگ کتاب را در پشت دارد، ولی نیم تنهاش نیست. شاید نمیدانست پاهایش دیگر با او نیست، هرچه تلاش به ایستادن میکرد، نمیشد. وقتی متوجه شد نصف جانش اصلأ نیست، شروع به یا علی علی گفتن کرد… من با دیدن این صحنههای خوفناک که دل هر کافر را سوراخ میکرد و خودم نیز مادر بودم، هیچ یادم نیست چطور خودم را از میانههای اجساد، خون، دود و باروت به داخل حویلی مکتب رساندم و دنبال جگرگوشههایم تا و بالا میدویدم. از هر کس، در و دیوار که پرسیدم خبری از دو دخترم نداشت… فقط یادم هست یکی صدا کرد که اکبر خواهرش را از روی سرک برداشت و برد. گفتم، زنده بود، کسی جواب نگفت… آنسوتر رفتم که دختری، دختری را به آغوش گرفته گریه میکند. نزدیکتر شدم که گل دختر خودم است. ضعف کرده و از حرف گفتن عاجز است. سرش را بر بالین همصنفیش گذاشته… هرچه پرسیدم خواهرت کجاست… جواب نداد. با احتیاط تمام وجودش را دیدم که زخمی نیست، راه افتادم تا دلبند دیگرم را پیدا کنم که اکبر، برادرش از روی سرک برداشته است، اما معلوم نیست به کجا برده… کسی صدا زد اکبر خواهرش را خانه برد. دویده، آمدم خانه، اما نه اکبر بود و نه دخترم.
نمیدانم که دوباره از فرق کوه چهلدختران چطور تا قلعه نو و پل خشک، رفتهام. اما یادم هست تلفون رخ نمیشد و من باید شفاخانهها را یکی یکی میگشتم. جلو یکی از شفاخانه ها بودم که یکی از قومیها را دیدم. گفتم اکبر و دخترم را ندیدی، گفت شفاخانه عالمی برو. آنجا رفتم که یک دختری دیگر همنام دخترم، زخمی است. اگر زخمی هم نبود، به من بدبخت زخمی گفتند. فقط صورتش را دیدم که دخترم نبود. آرزو میکردم کاش دخترم هر کجا هست، زخمی باشد. تا و بالا دویدنها و پرسیدنها ثمری نداشت. دیگر یادم نیست در کجا و چطور اکبر را پیدا کردم اما تا اخر عمر یادم نمیرود که اکبر گفت: مادر خواهرم را که از روی سرک برداشتم زنده بود، نفس میکشید، اما خیلی زود دیدم در بغلم جان داد…