خاطرات روزهای امارت
شمال نرمی که به پرده اتاق میوزید و کنج پرده، صورتم را نوازش میکرد، خواب سحرگاهی را برایم شیرین کرده بود، اما صدای ناگهانی جیغ زن همسایه مرا از خواب پراند، او در حالیکه جیغ میکشید، چیزی میگفت که درست فهمیده نمیشد، زود از بستر برخاستم و چادرم را سرم کردم و به سوی دروازه دویدم، همزمان با من برادرم هم خودش را به دروازه آپارتمان رساند، زمانی که دروازه را باز کردیم، فهمیدیم سروصدا در منزل پایینتر از ما است، برادرم گفت: تو بالا باش، من ببینم چی خبر است؛ بعد از پایین شدن برادرم چند زینه پایین آمدم و دیدم که دو طالب با کلاشینکوفهای سر شانه، به شدت به دروازه میکوبیدند و فریاد میزدند که دخترهایت را بیرون کن، زن همسایه همزمان با جیغهای وحشتآور، دروازه را فشار میداد اما زور زن همسایه به زور دو مرد طالب نرسید، دروازه را باز کردند و دست دو دختر زن همسایه را گرفتند و گفتند: «تو زن بیوه هستی، دخترهایت هم جوان هستند، عیب است باید با ما نکاح کنند. آن وقت خانه ما در تهیه مسکن کابل بود
زن همسایه و دخترانش و دو پسر کوچک دوباره شروع به گریه و زاری کردند و دو طالب هم با قنداق اسلحه به کمر مادرشان میزدند و دختران را به طرف موترشان، کشان کشان بردند. من همانطور که دو پله پایین آمده بودم در جایم خشک مانده بودم و حیران بودم که آخرش چکار خواهد شد؟ دو پله دیگر هم پایین آمدم که دیدم یک دختر خودش را از گیر طالب خطا داده و دوباره به طرف آپارتمان دوید، طالب هم به دنبالش رفت به داخل خانه. زن همسایه حیران مانده بود که داخل خانه برود و آن یکی را نجات بدهد یا بیرون برود، این یکی را از چنگ طالب رها کند، دلم میخواست که بروم داخل خانهشان و آن طالب را بکشم اما هیچکاری برای آنها نکردم. چند مرد از خانههایشان بیرون شده بودند و میخواستند مانع بردن دختران شوند که با اسلحه تهدید شدند. تعدادی از همسایهها به سوی خانه وکیل بلاک رفتند تا وکیل را برای میانجیگری بیاورند.
من هم از ترس برادرم دوباره چند پله بالا شدم تازه به خودم آمدم و چهار اطرافم را دیدم که همه زنان بلاک سر زینههایشان ایستاده است و از وحشت صدایشان هم بیرون نمیشد، من دیگر تحمل این وحشت را نداشتم، رو به طرف خانه کردم که صدای جیغ بلند مادر دخترها بلاک را لرزاند. دوباره پایین شدم که صدای زن همسایه را شنیدم، فریاد میزد: دخترم را کشتند.
مردهای همسایه گفتند که دختر خودش را از بالکن به پایین انداخت. با شنیدن این سخن دویدم دیگر نگران عصبانیت برادرم نبودم و چنان با سرعت از پهلوی برادرم گذشتم که نتوانست مانع من شود، خودم را جنازه افتاده به روی زمین دختر همسایه رساندم، نفس های آخرش بود و از دنیا رفت، تا من به خانه رفتم، وکیل بلاک آمد و همه مردهای چهارطرف به طالبان گفتند که شما باعث مرگ این دختر شدید، دیگر ما را به حال خودمان بگذارید اما طالبان دختر دیگر آن زن را میخواستند با خودشان ببرند. ناگهان زن همسایه با تمام خشمی که داشت به سوی یکی از طالبان حمله کرد و موی سر و ریش طالب را میکشید و با مشت میکوبید، مردم او را از طالب جدا کردند. بعد از تلاشهای وکیل بلاک بالاخره طالبان دختر را رها و بلاک را ترک کردند و زن همسایه چنان با صدای بلند ضجه میزد که هیچ کس نمیتوانست اشک نریزد، انگار قیامت شده بود. من چنان وحشتزده شده بودم که انگار فلج شده بودم، قطرههای اشک از چشمانم میریخت.باورم نمیشد، نظیمه که دیروز با هم لباس شستیم، دیگر زنده نباشد.
سلام
واقعا زمان طالبان يک دوره سياه بود من درست به ياد دارم حتي از آسمان هم بارشي به روي زمين نمي باريد.دوره بسيار تاريک به مثل دوره مجاهدين و مثال که شما دادين از دوره طالب نه بلکه از دوران مجاهد کبير است که از کلکين مکروریان خوده به پایین انداخت