نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

یادبود فاطمه و طیبه، از قصیده زندگی تا گرد مرگ

31 جوزا 1400
0
0
اشتراک‌گذاری‌ها
281
بازدید‌
Share on FacebookShare on Twitter

نویسنده: مریم سپهر

دقیقن یک هفته قبل۲۲ جوزای ۱۴۰۰ خورشیدی، بعدازظهر روز شنبه حدود ساعات سه و نیم بود که صدای پیامِ موبایلم توجهم‌ را بخود جلب کرد.‌ از بخش امنیتی موسسه‌ای که در آن کار می‌کنم، خبر دو انفجار پی هم در جاده شهید مزاری برایم آمده بود.

پریشان شدم‌: باز انفجار، باز برچی. خدایا کمک کن.

برگه‌ام را باز کردم، تمام فیس‌بوک تایید همین‌ خبر بود. بی‌قراری در تمام وجودم رخنه کرد. هر لحظه منتظر خبرهای بعدی مرتبط به این انفجار بودم و صفحه‌ام‌ را چک می‌کردم. تعداد کشته‌شدگان؟ تعداد زخمیان؟ مفقودشدگان؟ قربانیان این بار  کی خواهد بود؟ آن‌ها را می‌شناسم؟ از دوستانم؟ هم‌صنفی‌های دانشگاه؟ استادانم؟ جامعه هنرمندان؟خبرنگاران؟ محصلین؟ کودکان؟

ساعاتی گذشت همچنان منتظر و پیگیر در صفحات مجازی پرسه می‌زدم. ناگهان با خواندن متنی از صحرا کریمی و عکس‌هایی که در زیر آن پست شده بود، دلم افتاد:

«دو‌ کارمند افغان فلم طیبه موسوی و فاطمه محمدی که تازه یک ماه است از طریق رقابت آزاد کمیسیون اصلاحات اداری استخدام شده‌اند، در بست‌های گریمور و انیماتور؛ امروز بعدازظهر ساعت ۱ وزارت اطلاعات و فرهنگ رفتند و از آنجا ساعت ۲ خانه رفتند که تا هنوز به خانه نرسیده‌اند. مسیرشان از طرف دشت برچی است. تمام شفاخانه‌ها را گشتیم؛ دو سه جسم سوخته را شناسایی کردیم، نبودند! نمی‌دانیم کجا هستند! دو جسم دیگر سوخته‌اند و هنوز به طب عدلی نرسیده‌اند! همه با خانواده طیبه و فاطمه روبروی طب عدلی منتظریم! اگر خبری از این دو دختر دارید؛ ما را در جریان بگذارید»!

آه خدای من این دو بانو را می‌شناسم.‌ ناگهان تمام صحنه‌هایی که با این دو عزیز دیدار داشتم، مانند یک فیلم کوتاه به سرعت در ذهنم مرور شد.

خبر مفقودی این دو عزیز حالم را دگرگون کرده بود، چهره آن‌ها جلوی چشمم ظاهر می‌شد. نگران بودم و در دلم خدا خدا می‌کردم که زنده باشند. هر لحظه در انتظار شنیدن پیدا شدنشان بودم. خبر مفقودی آن‌ها را در فیسبوکم استوری کردم تا در اطلاع‌رسانی کمکی کرده باشم. با نزدیکان آن‌ها تماس گرفتم. پس از جستجو در شفاخانه‌ها، روبروی طب عدلی در انتظار اجسادی بودند که هنوز نرسیده بود.

آن شب تا دیروقت خوابم نبرد. ناآرام و چشم براه، فکرم هزار راه می‌رفت. عکس شکریه، دخترک نوجوانی که در انفجار مکتب سیدالشهدا مفقود شده بود، به یادم می‌‌آمد. دختری که پس از مفقودی در آن حادثه مرگبار پیدا نشد. حس بدی داشتم. نکند طیبه و فاطمه در همان موتر بوده‌اند؟ نکند دیگر پیدا نشوند؟ نکند سوخته باشند؟ نکند زخمی شده باشند و وضعیتشان اورژانسی باشد؟

همچنان بخوانید

تداوم ستیز با آموزش؛ آخرین چراغ‌ها خاموش می‌شود

تداوم ستیز با آموزش؛ آخرین چراغ‌ها خاموش می‌شود

18 جوزا 1402
«به خاطر فقر و درمان مادرم، مجبور به ازدواج شدم»

«به خاطر فقر و درمان مادرم، مجبور به ازدواج شدم»

18 جوزا 1402

تلاش می‌کردم، مثبت فکر کنم. در دلم آشوب و اندوه بود. انگار دلم می‌دانست آن دو برای همیشه ما را ترک کرده‌اند. نمی‌دانم چه ساعتی از شب بود، خسته از هجوم این افکار سنگین و پریش به خواب رفتم.

صبح روز یکشنبه، همین که چشم باز کردم دوباره به برگه‌ام سر زدم، ناگهان امیدم ناامید شد.

بلی، خبر شناسایی اجساد سوخته‌ی فاطمه و طیبه توسط خانواده‌هایشان در طب عدلی پس از هجده ساعت.

منابع خبر را یک به یک چک کردم. از دوست نزدیکی درباره صحت خبر پرسیدم و او تایید کرد. موبایل را گذاشتم زمین. مات و مبهوت خیره به نقش‌های قالی مانده بودم.‌ نمی‌دانم چه مدت گذشت که صدای زنگِ در رشته افکارم را برید.

 دو روز بعد اطلاعیه برگزاری مجلس فاتحه‌خوانی برای این عزیزان نشر شد.

رفتن به تشییع جنازه، مراسم فاتحه‌خوانی و دیدار با بازماندگان عزیزانم یکی از دشوارترین کارها برای من است و حالم‌ بد می‌شود.

روز جمعه برای گرامی‌داشت یاد و خاطره این دو شهید عزیز و نمایشگاه آثار هنریشان مراسم یادبود در «خانه فرهنگ» برگزار شده بود. به آنجا رفتم. تعدادی از هنرمندان، همکارانش، فرهنگیان، دوستان و وابستگان آن‌ها همه‌ گرد هم‌ جمع شده بودیم.‌

فاطمه و طیبه را بیشتر از طریق آثارشان می‌شناختم.‌ آن‌ها هر دو محصلین دانشکده هنر در دانشگاه کابل بودند.

اکثرا در دانشکده هنرهای زیبا به تماشای تئاترهای دانشجویی می‌رفتم و اجراهای طیبه موسوی را می‌دیدم. جسارت، انرژی و جراتش را ستایش می‌کردم، بعد از اجرای نمایش برای او و هم‌صنفی‌هایش کف می‌زدم، گاهی می‌گریستم و گاهی می‌خندیدم.‌

طیبه موسوی
طیبه موسوی

طیبه، دختری مهربان و خوشرو، ریز اندام و نحیف. همیشه لبخند بر لب داشت.‌ می‌توانستی زندگی را در وجودش ببینی. یک انسان شاد، هدفمند و فعال بود؛ با سری پرشور و رویاهای بزرگ. تا جایی که از یکی از دوستان نزدیک طیبه اطلاع کسب کردم، او در بیش از ۱۲۰‌ تئاتر کلاسیک، خیابانی، مناسبتی و دانشجویی در کابل و دیگر ولایات کشور و همچنان در دو سریال «رویا» و «خط سوم» و چندین فیلم‌ کوتاه ایفای نقش داشت.‌

آخرین بار در روز اکران فیلم‌‌های کوتاه در افغان فیلم دیدمش.‌ با همان لبخند همیشگیش به میزبانی ‌میهمانان روی فرش سرخ ایستاده بود. اکران فیلم کوتاه «دو بانو» را به من تبریک گفت.

نمی‌دانستم این‌آخرین دیدار، آخرین ‌لبخند اوست که در ذهنم نقش می‌بندد.‌

و اما فاطمه محمدی!

او را نخست از زبان همسرش ابوالفضل وارسته شناختم. ابوالفضل یکی از دوستان خوب و هنرمندم است که در دانشکده هنر با او آشنا شدم.‌ یک نقاش و عکاس خوب که صدای زیبایی دارد. به یاد دارم زمانی که تازه با فاطمه نامزد شد، خیلی خوشحال بود.‌ آن روزها فقط می‌خندید. با ذوق می‌گفت: مریم، تنهاییم تمام شد. نامزدم یک هنرمند به تمام معناست، دختر خیلی خوب، کسی که همیشه در جستجویش بودم. تو باید یک روز ببینیش.‌ من‌ قلبا خوشحال بودم، از اینکه نیمه گمشده‌اش را یافته و برایش آرزوی خوشبختی کردم.

فاطمه محمدی یک دختر سطحی با دغدغه‌های کوچک و معمولی نبود. درون‌گرا و آرام بود. اهل پرسش، تفکر و مکاشفه. آثارش درست مثل چشمانش عمق داشت. او انسانی بود، در پی یافتن خویشتنش و معنای هستی.‌ آثار و افکارش بزرگتر از سنش بود. در افغانستان کمتر کسی از هم و سن وسالانش را می‌شناسم که اینگونه نقاشی بکشد.

دیروز در نمایش آثارش در مقابل هر اثر نقاشیش میخکوب می‌شدم. آثار او بیشتر بیانگر درونیات خودش، افکارش و متاثر از فرهنگ، جامعه، جغرافیا و وضعیتی بود که در آن زندگی می‌کرد. فاطمه را می‌توان در آثارش یافت و فهمید. او براستی نقاشی چیره‌دست با سبک منحصر به فرد بود. آثار او در ذهن هر انسان اهل اندیشه پرسش خلق می‌کند و انسان را وادار به تفکر می‌کند! بی‌تردید اگر می‌ماند و ادامه می‌داد، یکی از نام‌آورترین نقاشان زن درین سرزمین بود.

به جز آثار نصب شده بر دیوار، کتابچه نقاشی‌های پنسلی فاطمه روی میز بود و یک کتابچه یادداشت کوچک که با دست خط خودش نثری عاشقانه در آن نوشته بود، توجهم‌ را جلب کرد. در بیان کلماتش حسِ عشق و جوانی موج می‌زد. خیلی خالصانه‌ درست مثل کسانی که برای اولین عاشق می‌شوند.‌

کمی اینطرف‌تر در اتاق، صحنه‌های کوتاه از تئاترهایی که طیبه در آن‌ها نقش بازی کرده بود، به نمایش گذاشته شد. دقایقی به تماشای هنرنماییش ایستادم. چقدر چهره‌اش معصوم و شیرین بود، وقتی دیالوگ‌هایش را می‌گفت. اداهایش، حرکات چشم و ابرویش هنوز جلوی چشمم است. مدام مثل یک پَر سبک به این سو و آن سو روی صحنه تئاتر در حرکت بود، در نقش‌های مختلف، تلخ و شیرین، جدی و کمدی.

فاطمه محمدی
فاطمه محمدی

در این مراسم یادبود دوستان و بستگان فاطمه و طیبه شهید هر کدام درباره زندگی‌نامه، صفات، ابعاد شخصیتی و خاطرات مشترکشان با آن‌ها صحبت کردند، اما دو روایت از دو دوست نزدیک طیبه موسوی مرا بیشتر دلگیر کرد.

روایت نخست از گیر ماندن طیبه و حس و حال بدش در دانشکده طب در رویداد خونین انفجارهایی بود که چندی پیش در دانشگاه کابل اتفاق افتاد. طیبه از آن انفجار جان به سلامت برد اما دیگر آن طیبه‌ی شاد همیشگی نبود. آثار جبران ناپذیر و منفور آن روز وحشتناک، در روحیات طیبه قابل ملموس بود و روح لطیف طیبه را افسرده کرده بود. در اداره کاریش گاهی به او حالت شوک و ضعف دست می‌داد و حالش بد می‌شد. خدا می‌داند طیبه در آن انفجار مرگبار و پس از آن چه لحظات نفس‌گیری را سپری کرده است.

روایت دوم، راجع به دلسردیِ اخیر طیبه به هنر بود. او با وجود عشق وافرش به هنر سینما و تئاتر به دلیل تبعیض‌ها، آزارها و نادیده گرفتن‌هایی که شامل حالش بود، تصمیم گرفته بود که در فرصتی مناسب از دنیای هنر فاصله بگیرد و با مسلح کردن خودش با حربه علم و دانش به بست‌های بالا و پست‌های کلیدی دولتی دست پیدا کند، یک انسان قوی و بانفوذ در دستگاه دولت شود تا ازین تبعیض‌ها و رنج‌ها اندکی آرام شود و دستگیر قشر محروم و مظلوم شود.

طیبه شیفته فیلمسازی بود و به تازگی در سمستر آخر دوران ماستریش در دانشگاه کابل با رنج بسیار و کمترین امکانات به کمک دوستانش موفق به ساختن یک فیلم کوتاه بنام «فراسو» شد که کارگردانی آن را برعهده داشت. دریغ و درد که مرگ، مجال ایدیت و دیدن فیلمش را به او نداد.

در دقایق پایانی مراسم، ابوالفضل وارسته در میان سخنانش راجع به همسرش و شخصیت وی با خوانش شعری از برگه فاطمه محمدی همه را محزون کرد:

“چه وصلت بزرگی است مرگ

برای قصیده زندگی

گاه می‌اندیشم با خود

گرد مرگ کجاست

آنچنان گاه محتاجش می‌شوم

گویی محتاج‌تر از آب و نان

و با خویش می‌گویم

از چه مرگ را اکنون ندارم”؟

فاطمه این پست را در سال ۲۰۱۶ زمانیکه فقط هجده سال داشت، نوشت. بارها به این فکر کردم، دختری با این زیبایی و استعداد خارق‌العاده و سن‌ کم، چه دردی این همه به ستوهش آورده که مرگ را این چنین عاجزانه و نیازمندانه صدا می‌زند؟

حتی تصور از دست دادن عزیزانمان آنهم به این صورت‌ کشنده است، اما برای زندگی در این جغرافیای وحشت‌زده و خونبار، هر نقطه پایانی در هر برهه زمانی امکان پذیر است.

بی‌تردید این نسل، پرچمدارِ راه دانش و آبادی برای افغانستان بوده و خواهد بود. درخت تنومندِ علم و معرفت با خونِ این شهدا آبیاری می‌شود. این درخت را از هر جا تبر بزنند، دوباره جوانه خواهد زد و هزاران فاطمه و طیبه دیگر خواهد رویید.

نمونه‌های نقاشی فاطمه محمدی:

مطالب مرتبط

تداوم ستیز با آموزش؛ آخرین چراغ‌ها خاموش می‌شود

تداوم ستیز با آموزش؛ آخرین چراغ‌ها خاموش می‌شود

18 جوزا 1402
«به خاطر فقر و درمان مادرم، مجبور به ازدواج شدم»

«به خاطر فقر و درمان مادرم، مجبور به ازدواج شدم»

18 جوزا 1402
نسا محمدی: تابوانگاری بدن و قواعد طالبان صحت زنان را تهدید می‌کند

نسا محمدی: تابوانگاری بدن و قواعد طالبان صحت زنان را تهدید می‌کند

18 جوزا 1402

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00