نویسنده: آرزو نوری
خواهر من، دختری بود با موهای خرمایی، چشمانی آهو مانند و چهرهای چون مهتاب. آه؛ ریحانم چگونه میتوانم فراموش کنم، آن خندههایت را که امید برایم میبخشید.
من دختر دوم خانه هستم و آن وقت ۱۱ بود و ریحانمان پنج سال بزرگتر از من و دختر بزرگ خانواده بود.
ما در یکی از قریههای کندز زندگی میکردم، آن وقت خانوادهای سنتی داشتیم که مردسالاری اساسش را تشکیل میداد.
در طایفه ما رسم بر این نبود که دختران درس بخوانند یا آزاد به دل خود بگردند. بابت تحصیل ریحان که آن وقت صنف هشت مکتب بود با جگرخونی به مکتب میرفت.
حرفهای مردم از یک سو و خشم فامیلیمان از سوی دیگر.
یک روز از او پرسیدم: خواهر تو که اینقدر کوشش میکنی و بخاطر درس صبر فراوان پیشه کردهای، آرزویت چیست؟ میخواهی در آینده چه کسی بشوی؟
با لبخندی به سویم گفت: «عزیز دل خواهر، خواهرت وزیر امور زنان خواهد شد و دیگر اجازه نخواهد داد، بر زنان ظلم شود.»
دلم به او و امیدهایش خوش بود، کوششش را که میدیدم، امید پیدا میکردم. ما باغچهای داشتیم، در حویلیمان که پر از تاکهای انگور بود و ریحان هر روز آن را آب میداد، این کار وظیفهاش شده بود.
روزها و سالها گذشت، ریحانمان صنف دوازدهاش را به پایان رسانید، وقتی میخواست راهی پوهنتون بشود، با فامیلمان خیلی حرف زد تا اجازه بدهند، او به شهر برود و پوهنتون بخواند. بعد از اصرار زیاد او و مادرم، فامیل نیز قبول کرد که به او اجازه بدهد ولی بشرطی که برادر نیز با او برود، همه با این تصمیم موافقت کردیم.
چند روزی از رفتن خواهرم به شهر نگذشته بود که سر و صدای کاکایم را در نزدیک در حویلی شنیدم. من مثل هر روز به جای او باغچهمان را آب میدادم و به تاکهای انگور رسیدگی میکردم. کاکایم به پدرم دشنام داد و گفت: «بشرم برادر تو چیطور دخترت را اجازه دادهای که به شهر برایی درس خواندن برود. آوازهاش همه جا را گرفته است که دخترت میخواهد همینگونه بیخبر بخاطر آزادی که شما به او دادهاید، به خارج برود و دیگر برنگردد. مگر تو چیقدر بیغیرت هستی که اجازه میدهی، یک دختر چنین کاری را بکند، تو میدانی خارج کجاست؟ آنجا دختران را میخرند و با آنها فاحشهخانه میسازند، آنها حیا ندارند و نمیگذارند، دخترت دیگر لباس بپوشد. تف بر تو، تو ننگ قوم ما هستی نامرد!»
این را گفت و از حویلیمان بیرون رفت، همهمان خیلی ترسیده بودیم، پدرم که از شدت قهر چشمانش سرخ شده بود، عاجل به شهر رفت تا خواهرم را بیاورد.
شام نشده بود که پدرم با برادر و خواهرم آمده بود، به طرف خواهرم که دیدم، رویش کبود و و چادرش پر خون شده بود.
حدس میزدم، چنین لتو کوبش بکند، ولی در خانه نه در شهر .
شب همه گرد هم جمع شدند تا خواهرم را دیگر درس خواندن نمانند و او را به پسر کاکایم که قبلا زنش را به قتل رسانده بود، بدهند تا پایش به زندگی بند شود.
نصف شب که شد، نزد خواهرم رفتم و میخواستم آرامش کنم، اما وقتی به اتاق وارد شدم، خواهرم را دیدم که مانند مردهها مات و مبهوت مانده است؛ نه اشکی میریخت و نه حرفی میزد. این حالتش مرا ترساند، هر چه گفتم، حتی به طرفم نگاه هم نکرد.
از اتاق خارج شدم و فکر کردم اگر کمی تنها باشد، خوب خواهد شد.
وقت اذان صبح مثل همیشه بعد از نماز برای آب دادن باغچهمان به حویلی رفتم، همان باغچهای که قبلا ریحان آبش میداد و دوستش داشت، نزدیک باغچه که شدم، صدای تاپ خوردن چیزی را شنیدم، گویا چیزی را بسته بودن و داشت تاپ میخورد.
با سرعت نزدیک شدم نه!!!
فریاد کشیدم: نه!!! مادر! مادر! ریحان!
او خودش را حلقآویز کرده بود با شاخچههای تاک انگورمان که تازه برگ و بار گرفته بود، داشت لبخند میزد، گویا خوشحال بود.
ولی من انگار از غم در حال مردن بودم، خدای من ریحان….. ریحان من!
با وجودی که شش سال از این اتفاق گذشته است، ولی هنوز یادش برای من همان درد را دارد.
بعد از ریحان دیگر هیچ سالی تاک خانهمان انگور نکرد و فامیلم نیز تغییر رویه داد و دیگر مردان خانواده بر هیچ کدام از ما دختران سختگیری نکردند.
آنها دیگر با من و خانمِ برادرهایم با مهربانی رفتار میکردند. میدانم باید برای هر تغییری باید بهایی داد اما ای کاش بهای این تغییر من بودم نه خواهرم.
اکنون من کابل آمدهام و در سال اول رشته حقوق تحصیل میکنم.
من میخواهم یک روز وزیر زنان شوم و دفاع کنم از هر آنکسی که چون خواهرم آیندهاش به تباهی کشیده شد.
تو در روح منی ریحان، تو را هرگز به خاک نمیسپارم.