نویسنده داستان: آرزو نوری
وقتی نام زن گرفته میشود ، من به یادی رخسار میافتم! بهترین دوست و همسایهام، میدانید رخسار کیست؟ صبر کنید تا برایتان بگویم او کیست؟
رخسار دختری بود از بامیان، او با همه فرق داشت، نترس بود !
اگر از طرف فامیلش به او آزادی داده میشد، حالا قضیه فرق میکرد، او میخواست قاضی شود، او دختری آزاداندیش بود، در یک فامیلی سنتی.
فامیلش همسایه ما بود، خوب یادم است، همیشه زنان خانهشان را لت و کوب میکردن، چندین بار پدر و برادر رخسار، رخسار را به شدت لت کرده بودند، وقتی رخسار صنف هفت مکتب بود، فامیلش دیگر اجازه تحصیل برایش ندادند!
وقتی 15 سالش بود، برادرش پسری را در یک دعوا به قتل رسانیده بود! پدر رخسار بخاطر اینکه بتواند پسرش را نجات بدهد، دخترش یعنی رخسار را قربانی کرد و به عوض خون آن پسرک، رخسار را به برادر بزرگش داد! او 15 ساله رفت به خانه بخت، بختی که روی سیاه زندگی را قرار بود، به او نشان دهد.
شوهرش با بیرحمی کامل با او رفتار میکرد، یک روز با خبر شدیم که شوهر رخسار بینی او را بریده و طلاق داده است!
با شنیدن این خبر به خانهشان رفتم تا احوالش را بگیرم، ولی فامیلش گفتند که رخسار لادرک است و معلوم نیست کجا رفته !
مدتها گذشت اما از رخسار هیچ خبری نشد، تا این که یک صبح همه مردم محله از ترس زبانشان انگار بنده مانده بود !
از پدرم پرسیدم: چی شده است؟
او نیز با ترس گفت: شوهر سابق رخسار کشته شده است، کسی سرش را بریده و بر بام خانهشان گذاشته !و این اول ماجرا بود.
چند روزی نگذشته بود که خبر مرگ پدر رخسار را نیز شنیدیم !
او را با تیشه کشته بودند، ترس و وحشت بود که از در و دیوار محله میبارید، دو قتل در یک هفته! گویا کدام قاتل بین ما بود که میخواست انتقام رخسار را بگیرد، یا شاید کسی دیگری باشد و ما را نیز بکشد، شاید همه مردم را بکشد اما چرا؟
هزاران سوال بیجواب در ذهنم بود، پس فردا خبر مرگ برادر رخسار را هم شنیدیم! قاتلی در سایه، جان میگرفت از آن دو خانواده. بعضی همسایهها به محلهای دیگر کوچ کردند !
پولیس تحقیق کرد! ولی هیچ سرنخی پیدا نتوانست !
دو روز بعدش برادر کوچکم از راه مکتب آمده بود، ترسیده بود و مرا صدا میزد! منم ترسیدم و با خود گفتم: «باز کی مرده باشد؟ خدایا خیر!»
به برادرم گفتم: «چی شده چرا جیغ میزنی فرشید؟!»
از دستم با عجله گرفت و به سوی قبرستان آمدیم، شوکه شده بودم، چون سر قبر پدر، شوهر و برادر رخسار با ذغال کسی نوشته بود: «تحفه ای از طرف رخسار بیبینی!》