نویسنده: شکریه حجت
شکریه از سفری که در سال 1396 در زادگاهش ولایت بغلان داشته است، از مسافرت به منطقه تحت کنترل طالبان خاطره تلخی دارد و هنوز هم تجربه آن سفر زندگی ورزشی و اقتصاد خانوادهاش را تحت تاثیر قرار داده است.
روایت شکریه
با یک تیم ورزشی که نمیخواهم نام از آن ببرم، برای روحیهدهی دختران ولایت بغلان رفتیم، بعد از گذشت سه روز از سفر در این ولایت، مرا یکی از دختران فامیلمان به خانهشان دعوت کرد، من به نیت اینکه در آنجا مصون خواهم بود، دعوت او را قبول کردم و به خانهاش رفتم. در نزدیک خانهشان متوجه شدم، چند موترسایکلسوار مرا تعقیب میکند، وقتی داخل خانه شدم. دختر خانمی که مرا دعوت کرده بود، گفت که آنها طالبها هستند و با تو کار ندارند، اما من به شدت ترسیده بودم، همین که داخل خانه شدم. متوجه یک راه بیرون رفت شدم که آنجا کاهخانه بود و گاوها را نگهداری میکردند. زمانی که صدای موترسایکلها نزدیک میشد و صدای توقفشان را شنیدم، دروازه چوبی در حال باز شدن بود، من از وسط گاوها و کاهها به پشت خانه رفتم و از آنجا به سمت خانه مادر کلانم که ده دقیقه دورتر از این خانه بود، راه افتادم.
زمانی که رسیدم چادری را به سرم کشیدم که طالبان هم به تعقیب من دروازه را باز کردند، همان دختر خانم میزبان را مجبور کردند که آنها را همراهی میکرد و به آنها میگفت که این دختر ورزشکار در اینجا بجز از ما کسی را ندارد و در این منطقه کسی را نمیشناسد. من در تنوری که سرش بسته بود، پنهان شده بودم و یکی از آنها گفت که اگر خانه اینها نیست، حتمن در خانههای همسایهها پنهان شده، در بیرون از خانه منتظر ماندند تا شاید از یکی از خانهها بیرون شوم. وقتی اذان شام شد و این طالبان، همه به نماز جماعت رفتند، پسر مامایم که میدانست و منتظر نماز شام بودیم، ساعت شش بود که سرک خلوت شده بود و من با پسر مامایم به طرف سرک عمومی از وسط زمینها به راه افتادیم و از همانجا به طرف کابل حرکت کردیم. بعد از رفتن من طالبان خبر شدند که پسر مامایم نیست و فهمید که من همانجا بودم، آنها به خانه مادرکلانم حمله کردند و با گلوله و سنگ تمام شیشههای خانهشان را شکستند، زمانی که پسر مامایم دوباره به خانهشان بغلان برگشت. طالبان او را دستگیر کردند و تا چهار روز در بندشان بودند. بعد از چهار روز شکنجه و آزار پسر مامایم را رها کرده و به او گفته بودند که کابل راه دوری نیست، دختری را که فراری دادی، پیدایش میکنیم.
بعد از آن اتفاق نه من و نه هیچیک از اعضای خانواده جرات نکردیم، بغلان زادگاهمان برویم. حتا زمینهایمان که عاید سالانهمان بود در بغلان، توسط زورمندان تصرف شد و ما هیچ کاری کرده نتوانستیم، پدرم دوبار خواست برود تا شاید بتواند دوباره زمینهای ما را بگیرد، ولی پسر مامایم مانع شد و گفت که اگر بیایید هم خودتان و هم ما را با خطر جدی مواجه میکنید.
بعد از آن پدرم از من و خواهرم که مربی ورزشی من نیز بود، خواست که ورزش را ترک کنیم. خواهرم در مسابقات بیرون مرزی نیز اشتراک کرده بود و هردوی ما رویاها و آرزوهای کلان داشتیم.
ما از آن اتفاق شدیدن آسیب روحی و روانی دیده بودیم، ناامید شدیم و آرامشمان بهم خورد.
پدرم که نگران من و خواهرم بود، گفت: دولت و نهاد های مسئول توجه نمیکنند، بهتر است بخاطر تامین امنیت خودتان و خانواده ورزش را ترک کنید. چهار سال کاراته شتوکان کار کردم، بعد از آن اتفاق دیگه تمرین نکردم و مسابقه هم ندادم.
من و خواهرم همهی راههای ارتباطی از جمله حسابهای کاربریمان در فیسبوک و اینستاگرام را بستیم، شمارهمان را عوض کردیم تا با رسانهها در ارتباط نباشیم.
حتی با دوستان ورزشکار، همتیمیها و همهی دوستانم قطع رابطه کردم و با تمام آرزوها و رویاهایم خدا حافظی کردم.