داستانی از زهره زحل
جانگدازتر از دیگران اشک میریخت، ظاهراً دختری بود که در حدودِ هفده یا هجده سال داشت. پیاپی تکرار میکرد که خودم را هرگز بخشیده نمیتوانم چون دلیل مرگ تو، من بودم. پرسیدم که چه نسبتی با مرحوم دارد؟ ولی با شنیدن این سوال آه و نالههایش بیشتر شد.
زنی که در کنارش نشسته بود، گفت: این همسرِ مرحوم است. اما آن دختر انکار کرد و گفت: بخدا خانمش نیستم؛ با خواندن چند آیه و یک خطبه، نکاح درست نمیشود. با آنکه دلم به حالش میسوخت، ولی حرفهایش حس کنجکاوی ام را برانگیخت. کنارش نشستم، چند لحظهای دلداریش دادم و ازاو در مورد ازدواجش سوال کردم. گفت: به نامِ هم بودیم. تازه چشم به این دنیا باز کرده بودم که بابهجان مرا به نامش کرد. همینگونه کودکیم را در عالمی از تصورات کودکی و دور از واقعیتهای زندگی گذراندم. از خوب و بدِ دنیا چیزی را نمیفهمیدم؛ جز اینکه در مقابل حرفِ بابهجان همیشه باید ساکت بود.
زمانی که پا به دورانِ جوانی گذاشتم، انگار عقلم سر جایش آمد. تازه درک کردم که بابهجان چه تصمیمِ بزرگی برای زندگیم گرفته است. بار ها کوشش کردم، اما هرگز دلم اینرا قبول نمیکرد که به نکاح پسر کاکایم باشم و یک عمر را کنارش بگذرانم. خودم را هزار بار با هزار دلیل قناعت دادم که این تصمیم بابهجان است و تغییرپذیر نیست. اما نشد؛ دلِ من هرگز راضی به این وصلت نشد. از طرفی او پسر کاکایم بود؛ خوب میدانستم که او هم مرا نمیخواهد. حتی میفهمیدم که دلش را به یکی دیگری داده، ولی بابهجان با آنکه میدانست که زندگی دو جوان را با یک قول خود بر بادِ فنا میدهد، نه تنها از تصمیمش منصرف نشد، بلکه قرارِ ازدواجمان را گذاشت. روز موعود که رسید، به پیش قدمهای بابهجان اُفتادم و تا حدِ توان گریستم.
تمام جریان را به بابهجان بازگو کردم. گفتم که هر دویمان راضی به این ازدواج نیستیم. از دامان بابهجان محکم گرفته، ناله و زاری کردم؛ که از این تصمیمش بگذرد. چون همدیگر را دوست نداریم. ولی سخنانش هنوز در گوشم میپیچد. با لگد مرا از خود دور کرد و گفت: «دوست داشتن چیست بیحیا؟ با هر کسی که نکاحت بسته شد، با همان یک عمر زندگانیت را میگذرانی و تمام.» به همین سادگی آن جملهی سنگین را گفت و عملیش کرد.
آن روز ما را بدون رضایت یکدیگر به نکاح هم درآورد. در چهرهی بابهجان خوشحالی بیسابقهای را تماشا کردم. وقتی دستم را کفِ دستِ پسر کاکایم گذاشت، زمین و زمان را نفرین کردم خودم، مادرم، پدرم و از همه بیشتر بابهجان را. با تمام وجود میخواستم گریه کنم. زمانی که با هم وارد این خانه شدیم، حس کردم اینجا همانا گورستانی است که منتظر به آغوش کشیدن هر دویمان بود. کفِ اتاق نشسته، ساعتها را سر دادم به شکوَهها و گریهها. ولی پسر کاکایم با عجله دنبال چیزی میگشت؛ تا اینکه بعد از چند لحظهیی از الماری یک اسلحه را برداشت و درست بالای قلبش گذاشت. وحشت کرده بودم؛ با صدای لرزان، ازش خواستم که این حماقت را نکند. ولی آن لحظه به اولین بار، شاهد اشک ریختنش بودم، گفت: «از زندگی یک تمنایی بیش نداشتم؛ آنهم بودن در کنار معشوقم بود. ولی بابهجان همین یک خواهش را هم ازم سلب کرد.
حالا بودن در این خانه، به مثابهی لحظه به لحظه سوختن در آتش جهنم است. تصمیم بابهجان این بود، که قمر و فرید را به نکاح یکدیگر درآورد؛ با اینکه میدانست هر دویمان ناراض هستیم. خوب حالا درست شد. بابهجان را برنده اعلام میدارم و فرید برای همیشه باخت خود را قبول میکند. بگذار از این زندگی که حتی نفس کشیدنم دست خودم نیست، برای همیشه راحت شومو» بعد از این گفتارِ ملالبار، یک گلولهی اسلحه را تحویل قلباش کرد و اُفتاد روی زمین.
چه خوب شد که فرید، باخت خودش را در مقابل بابه جان بیان کرد و از این زندگی بیمعنا خودش را راحت کرد. «بگذار همینگونه خوشحالی بابهجان اوج پیدا کند.»
حالا تو بگو که چگونه خودم را مقصرِ مرگ فرید ندانم؟
قصهی روزگار تلخش را روایت کرده با گریه از مجلس بلند شد و بیرون رفت.
اما حرفهای جانسوزش، همانند تیری بود، که به سمت قلبم پرتاب شد. چند لحظهای به گفتارش میاندیشیدم که هیاهویی، توجهم را جلب کرد. میگفتند کسی در حویلی با چاقو شاهرگش را قطع کرده. همه عزادارن از جا بلند شدند، به سمت حویلی به دویدند. من هم به دنبالشان راه اُفتادم که با مشاهده یک صحنه هولناک، هوش از سرم پرید. توانایی قمرِ بیگناه، بیشتر از این نبود، مانند پسر کاکایش برای همیشه زندگیش را بدرود گفت. تا هنوز آخرین جملهای که بیان کرده بود، ذهنم را درگیر کرد. ” «بگذار همینگونه خوشحالی بابهجان اوج بیاید. دیروز با مرگِ فرید امروز هم با مرگِ قمر».