داستانی از آرزو نوری
جلمهای که تمامِ زندگیم را دگرگون کرد، همان گونه که زندگی تمامی مردم قریه را دگرگون میکند. خواب بودم، بیدارم کردند و گفتند: طالبان آمده است. باید جایی پنهان شوم. جایی که نتوانند مرا پیدا کنند. سال پیش که طالبان ولسوالی پهلو را سقوط دادند، شنیدیم که تعدادی از دخترانِ جوان را با خودشان بردند و برای خود نکاح کردند. پسران جوان را به جنگ روانه کردند. پدرم میترسید دوباره چنین کاری را کنند، به همین خاطر مرا در گاو خانهای پنهان کرد. مکانی که جای انسان نیست. آنجا گاوها نگهداری میشود. همه جایش بوی سرگین گاو میدهد. آنجا نفسم بند آمده بود، نمیدانستم باید تا چه زمانی اینجا باشم. تمامی غذایی که داشتم، سهعدد کچالوی جوشیده بود. در مشتم محکم گرفته بودم. آنقدر این کچالوهای مسکین را از ترس و تشویش فشُردم که دیدم بیشترین قسمتهایش نرم شد.
صدای مرمی از همه سو بهگوش میآمد. یکی از افراد طالبان خطاب به کسی میگفت: مگر تو دختر و پسر جوان نداری؟ کجا هستند بگو کجا پنهان کردهای؟ سلاحت کجاست؟ میگویی یا به فرقت بزنم؟ دیگری میخواست داخل گاوخانه را بپالد. همین که سه قدمی داخل آمد؛ گفت: اینجا دیگر کجاست، چون گورستان تاریک است، فکر نکنم هیچ جانوری اینجا را تحمل بتواند. شاید خدا بر من رحم کرد که مرا نیافت. سه ساعتی گذشت، و دیگر نه صدای فیر مرمی و نه صدای آدمی میآمد. با خود گفتم: حتما رفتهاند، حالا باید بروم خانه. بیرون شدم و به سوی حویلیمان دویدم، همین که پا به دروازه حویلی گذاشتم، پدرم را دیدم که در خون افتاده و برادر شش سالهام گریهکنان بر بالینِ پدرم ایستاده و فریاد میکشید. طفلکی برادرم رنگش پریده بود.
بسویش دویدم، دیدم پدرم را کشتهاند. با صدای لرزان پرسیدم: لالا مادر کجاست؟ درست نمیتوانست آن طفلِ کوچک حرف بزند. فقط گفت: دادا بردند. معلوم دار بود، مادرم را با خودشان برده بودند. برادری هژده سالهام را نیز برده بودند. پدرم را کشتند و این طفل مسکین را اینجا رها کردند. دیگر هیچ حسی نداشتم. نه خوب نه بد. درست شبیه مردهها خودم را حس میکردم. به دیوارهای ویران نگاه میکردم که شبیه گورستانهای تیکه تیکه بود. وای بهحال من، وای بهحالِ برادر کوچکم که هردو زنده در گورستانی دفن گشتهایم. لعنت به جنگ نویسنده