نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

طالبان آمدند! – داستانی از آرزو نوری

2 سال پیش
0
0
اشتراک‌گذاری‌ها
223
بازدید‌
Share on FacebookShare on Twitter

داستانی از آرزو نوری

 جلمه‌ای که تمامِ زندگیم را دگرگون کرد، همان گونه که زندگی تمامی مردم قریه را دگرگون می‌کند. خواب بودم، بیدارم کردند و گفتند: طالبان آمده است. باید جایی پنهان شوم. جایی که نتوانند مرا پیدا کنند. سال پیش که طالبان ولسوالی پهلو را سقوط دادند، شنیدیم که تعدادی از دخترانِ جوان را با خودشان بردند و برای خود نکاح کردند. پسران جوان را به جنگ روانه کردند. پدرم می‌ترسید دوباره چنین کاری را کنند، به همین خاطر مرا در گاو خانه‌ای پنهان کرد. مکانی که جای انسان نیست. آنجا گاو‌ها نگهداری می‌شود. همه جایش بوی سرگین گاو می‌دهد. آنجا نفسم بند آمده بود، نمی‌دانستم باید تا چه زمانی اینجا باشم. تمامی غذایی که داشتم،‌ سه‌عدد کچالوی جوشیده بود. در مشتم محکم گرفته بودم. آنقدر این کچالوهای مسکین را از ترس و تشویش فشُردم که دیدم بیشترین قسمت‌هایش نرم شد.

 صدای مرمی‌ از همه سو به‌گوش می‌آمد. یکی از افراد طالبان خطاب به کسی می‌گفت: مگر تو دختر و پسر جوان نداری؟ کجا هستند بگو کجا پنهان کرده‌ای؟ سلاحت کجاست؟ می‌گویی یا به فرقت بزنم؟ دیگری می‌خواست داخل گاوخانه را بپالد. همین که سه قدمی داخل آمد؛ گفت: اینجا دیگر کجاست، چون گورستان‌ تاریک است، فکر نکنم هیچ جانوری اینجا را تحمل بتواند. شاید خدا بر من رحم کرد که مرا نیافت. سه ساعتی گذشت، و‌ دیگر نه صدای فیر مرمی و نه صدای آدمی می‌آمد. با خود گفتم: حتما رفته‌اند، حالا باید بروم خانه. بیرون شدم و به سوی حویلی‌‌مان دویدم، همین که پا به دروازه‌ حویلی گذاشتم، پدرم را دیدم که در خون افتاده و برادر شش ساله‌ام گریه‌کنان بر بالینِ پدرم ایستاده و فریاد می‌کشید. طفلکی برادرم رنگش پریده بود.

بسویش دویدم، دیدم پدرم را کشته‌اند. با صدای لرزان پرسیدم: لالا مادر کجاست؟ درست نمی‌توانست آن طفلِ کوچک حرف بزند. فقط گفت: دادا بردند. معلوم دار بود، مادرم را با خودشان برده بودند. برادری هژده ساله‌ام را نیز برده بودند. پدرم را کشتند و این طفل مسکین را اینجا رها کردند. دیگر هیچ حسی نداشتم. نه خوب نه بد. درست شبیه مرده‌ها خودم را حس می‌کردم. به دیوار‌های ویران نگاه می‌کردم که شبیه گورستان‌های تیکه تیکه بود. وای به‌حال من، وای به‌حالِ برادر کوچکم که هردو زنده در گورستانی دفن گشته‌‌ایم. لعنت به جنگ نویسنده

همچنان بخوانید

نوروز با یک «سین»

نوروز با یک «سین»

1 حمل 1402
نوروز مبارک

نوروز مبارک!

1 حمل 1402

مطالب مرتبط

نوروز با یک «سین»

نوروز با یک «سین»

1 حمل 1402
نوروز مبارک

نوروز مبارک!

1 حمل 1402
دفچه و کفچه

نوروز در سایه‌ی طالبان؛ از کفچه و دفچه خبری نیست

29 حوت 1401

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00