بخشی از کتاب زندگی، جنگ و دیگر هیچ نوشته اوریانا فالاچی
در ویتنام جنوبی، پنج اردوگاه زندان وجود دارد. زندان زنان و زندان مردان. ولی فقط در یکی از این زندانها تعداد زندانیان زن بیش از زندانیان مرد است و آن، زندان «کینون» است. چهارصد و بیست و نه زندانی زن و سیصد زندانی مرد. بعضی از آنها هنگام نبرد دستگیر شدهاند و بعضی به علل مختلف و نامعلوم، به هر حال تا پایان جنگ زندانی خواهند بود. هجده ساله و بیست ساله. جوانیهایی که در پشت سیمهای زندان سپری میشود و فرمانده کوک رئیس اردوگاه، چیزی غیر از مشکل نوارهای بهداشتی حس نمیکند.
- می دانید من زن دارم ولی هنوز چیزهایی هست که نمیتوانم بفهمم. در جون 1967 وقتی مرا به اینجا فرستادند، ستوان وانتوک که از طرف دولت ویتنام جنوبی مسئول این اردوگاه بود، از من پرسید: «چطور توانستهام مشکل نوارهای بهداشتی را حل کنم؟» و من پرسیدم: «کدام نوارهای بهداشتی؟» او گفت: «فرمانده، زندانیان شما زن هستند.» و مرا خوب نگاه کرد تا بفهمد آیا مقصودش را فهمیدهام یا نه. من گفتم: «بله میفهمم.» و بعد اضافه کردم: «نوارها چه ربطی به من دارند؟» او گفت: «به شما مربوط میشود، چون شما مسئول این اردوگاه هستید و زنهای زندانی هم همه جوان هستند. مسنترینشان سی و سه سال دارد و هر ماه به چهارصد و بیست و نه جعبه نوار بهداشتی احتیاج دارند.»
- – – خب فرمانده، آخر چه کردید؟
- – – به M.C.V تلفن کردم و جریان را گفتم، آنها گفتند: این مشکل تازهای است و باید دربارهاش فکر کنند، ولی دیگر جوابی در این مورد به من ندادند. به رئیسم تلفن کردم و جریان را گفتم، او خندید و گفت که کار او جنگیدن است، نه مسئولیت خرید نوارهای بهداشتی برای اردوگاه زنان و تلفن را قطع کرد. بعد به ژنرال تلفن کردم.
- – به ژنرال/جنرال؟
- بله، کار دیگری از دستم ساخته نبود. هیچ کس هم به حرفم گوش نمیکرد. به ژنرال گفتم: «عذر میخواهم، میدانید ژنرال، من به خاطر یک موضوع غیرعادی مزاحم سرکار شدم و این موضوع مربوط میشود به نوار بهداشتی…» اگر بدانید با چه عصبانیتی جوابم را داد: «هان؟ کدام نوار بهداشتی؟» من سعی کردم خود را نبازم و گفتم: «نوارهای بهداشتی برای زنان اردوگاه که هر ماه یک بار به آن احتیاج پیدا میکنند.» نمیتوانید تصور بکنید که بعد از این حرف من چه اتفاقی افتاد. او با فریاد گفت که یک سرباز است و باید نقشه قرارگاه سه گروه را طرحریزی کند و سربازان او نوار بهداشتی مصرف نمیکنند و اگر یک بار دیگر به خاطر چنین مسائل احمقانهای مزاحمش شوم، از من شکایت خواهد کرد و دستور اخراجم را خواهد داد….
- بنابراین ناچار شدم، خودم به تنهایی این مشکل را حل کنم….
- و بالاخره مشکلتان را حل کردید؟
- صورتش از غرور روشن شد و گفت:
- البته که حلش کردم. البته سه هفته طول کشید. به زنم نامه نوشتم و از او راهحل را خواستم و تا جواب برسد، سه هفته طول کشید و همانطور که زنم برایم نوشته بود، موضوع را حل کردم نوارهای پانسمان را روی پنبههای هیدروفیل گذاشتیم و به زنهای زندانی دادیم! راستی فکر نمیکنید راهحل فوقالعادهای بود؟!..